#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاه🌺
با این حرف چشمام از تعجب گرد شد برای لحظه ای از ذهنم گذشت نکنه لیلا فرار کرده باشه؟نه ممکن نبود حتما ملک اشتباه دیده!
بدون اینکه جواب آرات رو بدم دامنمو بالا گرفتمو دویدم سمت در و رو به روی عمو مرتضی ایستادمو در حالیکه نفس نفس میزدم پرسیدم:-عمو مرتضی لیلا رفت؟
نگاهش رو از روی استکان چای بالا کشید و گفت:-آره خانوم چند دقیقه ای میشه رفتن!
با این حرف رنگ از چهره ام پرید،سری تکون دادمو برگشتم سمت حیاط حالا باید چیکار میکردم،اگه کسی میفهمید دیگه آب ریخته رو نمیشد جمع کرد،به خصوص با این حال آنام که هر لحظه ممکن بود بلایی به سر خودش و بچه توی شکمش بیاد،یعنی لیلا فکر این چیزارو نکرده؟ اون که هیچوقت انقدر بی فکر نبود،نکنه رفته باشه پی آیاز...
با این فکر بی اختیار دویدم سمت اتاق آرات،اون تنها کسی بود که توی این موقعیت میتونست به دادمون برسه،با رسیدن به در اتاقش ضربه ای محکم به در کوبیدم،اخم کرده درو باز کرد و خواست چیزی بگه که هول زده لب زدم:-باید کمکم کنی...لیلا فرار کرده!
با این حرف شوک زده نگاهی بهم کرد:-چی؟لیلا فرار کرده؟
با ترس انگشتمو روی بینیمگذاشتمو لب زدم:-هیس،ممکنه این ماهرخ بشنوه،به آنام گفته با تو میره کلبه ننه اشرف،عمو مرتضی گفت از عمارت بیرون رفته،باید تا کسی متوجه نشده بریم دنبالش!
اخمی کرد و زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:-به من چه ربطی داره؟بهت که گفتم دیگه مسائل مربوط به تو و لیلا به من مربوط نمیشه!
-آبروی آقام چی؟اونم بهت مربوط نمیشه!
-بهتره تا دور نشده همه چیز رو به آقات بگی،خودش میدونه چیکار کنه!
پوزخندی عصبی زدمو گفتم:-لازم نکرده نمیخوای بیای نیا خودم میرم دنبالش!
خواستم برم که دستمو گرفت و عصبی زل زد توی چشام:-کجا میخوای بری؟نکنه میخوای بری تموم ده رو دنبالش بگردی؟خیال کردی توئه یه الف بچه میتونه از کسی محافظت کنه اول از همه سر خودت بلا میاری!
حرصی زل زدم توی چشماشو در جوابش گفتم:-مگه نگفتی مسائل منو لیلا به تو ربطی نداره،پس لطفا دخالت نکن فقط اگه میتونی تا وقتی برنگشتیم از اتاقت بیرون نیا همونجا پنهون شو!
اینو گفتمو با عصبانیت دستمو پس کشیدمو قبل از اینکه چیزی بگه دویدم سمت اتاقمو چارقدمو برداشتمو با عجله رفتم سمت در،اشکم هر لحظه ممکن بود سرازیر بشه حتی نمیدونستم کجا باید برم اما مطمئن بودم محمد میتونه ردی از آیاز پیدا کنه،اگه نه هم آبی که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!
-کجا خانوم؟
با صدای عمو مرتضی پشت در ایستادم:-دارم میرم بیرون عمو مرتضی!
شرمنده سری پایین انداخت و گفت:-نمیشه خانوم همینطور بی خبر بیرون برین خودتون که از قوانین عمارت خبر دارین!
پوفی کشیدمو کلافه لب زدم:-پس چطوری گذاشتی لیلا تنهایی بره؟
-خانوم جان آناتون اجازه داده بودن،حتی ملک خانوم خودشون شخصا اومدن گفتن میتونن برن،شما هم اگه از آناتون اجازه بگیرین مشکلی نداره،ببخشید خانوم جان آقاتون بعدا منو بازخواست میکنه!
خواستم چیزی بگم که صدای جدی آرات توی گوشم زنگ خورد:-درو باز کن عمو مرتضی،مشکلی نیست همراه من میاد!عمو مرتضی ترسیده نگاهی بین منو آرات رد و بدل کرد و چشمی گفت و از جلوی در کنار رفت،آرات نزدیک شد و دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:-اگه کسی پرسید بگو منو آیلا و لیلا همراه هم از عمارت بیرون رفتیم،حواستو خوب جمع کن عمو مبادا چیزی غیر از این بگی،نگران خان هم نباش مشکلی پیش اومد خودم جوابش رو میدم!
-چشم آقا هر چی شما امر کنی!
-آرات سری تکون داد و حرصی نگاهی به من انداخت و از عمارت بیرون رفت،میدونستم نمیذاره تنهایی از این عمارت بیرون برم دیگه مثل کف دستم آرات رو میشناختم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدپنجاه🦋
🌿﷽🌿
بابابعد از دیدن وضعیت و حال خرابم توصیه کردبرم
دکتروبعدش توی خونه استراحت کنم
وازمرخصیم استفاده کنم.من مخالفت کردم ونگاه
ملتسمانم روبه پاکان دوختم وپاکان وقتی نگاهم
رودیدروبه باباگفت:بابابذاربیادسرکارتوخونه بمونه حاش
بدترمیشه
نیشم بازشدودرتاییدحرف پاکان سریع سرتکون دادم.
باباگفت:اما...
که پاکان اجازه ندادوپریدمیون حرفش:خودمم میبرمش
دکتر
بابااجباراقبول کرد.بعد از اتمام صبحانه و راه افتادن به
سوی شرکت بابا رو به پاکان گفت :یه اتاق
برای سامان آماده کردم نبینم دوباره عین اون زمانا بیفتین
به جون هم که بد شکار میشم از دستت
پاکان اخمی کرد و با لحن گله مندی گفت :من چیکار به
اون بوفالو دارم ؟پا رو دمم نذاره کاری به
کارش ندارم
بابا با عصبانیت تشری زد و بعد نطقش را ادامه داد و گفت
:ماشاءالله دم شما از بس درازه سامان
بیچاره هر جا پا بذاره دم شما میمونه زیر پاش
پاکان عصبی داد زد :نگه دار
وقتی جوابی از بابا نگرفت گفت :بابا نگه میداری یا خودمو
پرت کنم پایین
بابا هم با لحنی تند جواب داد :چیه مثل این دختر بچه ها
قهر میکنی و ادای زنا رو در میاری و
میخوای خودتو از ماشین پرت کنی برای من حرف حق
تلخه اما هرچی باشه حقه
پاکان با لحن عصبی تری در جواب بابا غرید :وقتی ارزش
پسر دوستت از پسر خودت برات بیشتره
وقتی بی اینکه دلیل و منطق بخوای و بدونی که همون
سامان جونت چه نیش و کنایه هایی به من
میزنه دیگه این همه به من توهین نمیکنی و حرف حق و
حرف حق نمیکنی عین دخترا و زنای لوسم
نمیخوام خودمو از ماشین پرت کنم پایین میخوام پیاده
شم برم شرکت خودم که خدایی نکرده با
سامان جونتون برخوردی نداشته باشم که مشکلی برای
شما پیش بیاد
بابا خواست حرفی بزنه که با عربده ی بلند پاکان تنها
عکس العملش شد کوبیدن پاش به روی ترمز
....
موقع پیاده شدن پاکان نگاهی به سمت من انداخت و با
دیدن من که از ترس به پشتی صندلی
چسبیده بودم سری به علامت تاسف تکون داد و رفت...
دلنگران پاکان بودم و از طرفی هم حال بد بابارو
میدونستم عاشقانه پاکان رو دوست داره اما درک
نمیکردم این دعواهای هر روزشون برای چیه ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻