✍مهدی جهانی
پویا بیاتی
آصف آریا
مهدی سلوکی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕#بعضی آدمها باید مثل جعبه ی سیگار
برچسب هشدار داشته باشن !!
تا فراموش نکنی که دوست #داشتنشون
فقط برای تو ضرر داره . . .
در جواب تمام بیمهریهامیگویم :
دیگر مهم نیست چون #احساسم قد کشیده ،
بزرگ شده و روی تمام زخمهای
دیروزش، پوستهی تجربه چسبیده !
میگویم دیگر واقعا مهم نیست
چون من #عاقلتر از آن شدهام
که بخواهم بخاطر آدمهای دروغینِ زندگیم ،
بار سنگینی غصه را به جان ذهن
و #قلبم بیاندازم !
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💕#حداقل باید ۴۰ سالت باشه تا به نتایج زیر برسی!
- با آشنا #معامله نکنی!
- با همکارات دوست نشی!
- چیزی که قطعی نشده رو به #کسی نگی!
- خوشحالی و #موفقیتت رو جار نزنی!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🔻یک لحظه چشمهای خود را ببندید و فکر کنید بجای این دو روحانی که امروز به جانشان سوءقصد شد و یکی شهید گشته و دیگری گویا به کما رفت، دو دختر #بیحجاب بودند!
🔸اکنون فلان مداح صورتی و فلان وزیر سابق و فلان روزنامه و فلان حقوقدان توئیتری و فلان سلبریتی و یه عده لشکر دنباله رو... چه موضعی میگرفتند؟!
🔹و حال آن را با سکوت کر کننده فعلی شان مقایسه کنید...
🔸کاش فقط سکوت میکردند، بلکه بیشترشان در خفا خوشحالند
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
سلام ای #انتـظــارِ انتظـــارم
سلام ای #رهبر و ای یـادگارم
سلامم بر تو ای #فرزند_زهرا
سلامم بر تـو ای #ناجی دنیـا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهفتادسوم 🌺
به چند ثانیه نکشید که لیلا با شنیدن صدای مادرش از اتاق بیرون اومد،آرات عصبی چشمی به هم گذاشت و لیلا دوید سمت آقام،از ترس نفسم بند اومده بود،میدونستم این کارش عاقبت خوبی نداره، قبل از اینکه آرات بتونه جلوشو بگیره با صدای نسبتا بلندی داد کشید:-چیکار میکنین؟مگه اون زن چه گناهی کرده؟کجا میبرینش؟
آقام برگشت سمت لیلا و اخمی کرد و گفت:-برگرد به اتاقت بعدا صحبت میکنیم!
لیلا بی پروا جواب داد:-نمیشه آقاجون،تا نفهمم چی شده اجازه نمیدم جایی ببرنش!
آقام اخمو دستی به یقه پیراهنش گذاشت و عصبی تر از قبل قدمی به سمت لیلا برداشت و زل زد توی چشماش:-بودن این زن اینجا به صلاح نیست اون آدم خطرناکیه،مگه ندیدی میخواست آناتو بکشتن بده،قبلشم که قصد جون خودتو کرده بود،باید به سزای کارش برسه!
اگه من به جای لیلا بودم با اون نگاه آقام حتما قبض روح میشدم اما اون دیگه بیدی نبود که با این بادا بلرزه، پررو تر از قبل در جواب آقام گفت:
-اگه به خاطر آیسن خاتون میخواین مجازاتش کنین بهتره منو تحویلشون بدین،چون این من بودم که قصد جونش رو کرده بودم،میخواستم بمیره چون باعثشده بود مادرم رو از دست بدم،حالا میتونین مقصر اصلی رو مجازات کنین چرا میخواین یه آدم بی گناه تقاص کار منو پس بده،عدالتتون اینه؟
با این حرف چشمام اندازه نعلبکی شد،لیلا آنامو آیسن خاتون خطاب کرده بود؟چطور میتونست همچین حرفایی به زبون بیاره؟
آقام که از عصبانیت پره های بینیش گشاد شده بود دستی به گردنش کشید و نگاه خشمگینی به لیلا انداخت،شاید اگه کسی اونجا نبود سیلی محکمی توی گوش لیلا میخوابوند،اما فقط دندوناشو بهم سابید و رو برگردوند سمت پاسبونا:-میتونین ببرینش!
با این حرف لیلا جستی زد و دست سهیلا خاتون رو گرفت توی دستش:
-اجازه نمیدم همچین کاری کنین،اگه بخواین این زن رو ببرین اول باید از روی جنازه من رد بشین!
آقام کنترل خودش رو از دست داد و بازوی لیلا رو محکم گرفت توی دستش و از جلوی سهیلا کشیدش کنار و داد زد:-دیگه داری اون روی سگمو بالا میاری!
با داد آقاجون ناخواسته و از روی ترس بازوی آرات رو چنگی زدم و خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم اما لیلا خیلی خونسرد در جوابش گفت:-آقاجون الان میخواستین اون زن رو به خاطر اینکه قصد جون منو کرده بود مجازات کنین اما خودتون هم همین نیت رو تو سرتون دارین،شما منو همون موقع که توی شکم آنام بودم کشتین،وقتی با آوردن زن جدیدتون انقدر در حق مادرم ظلم کردین و باعث شدین توی بچگی بی مادر بشم،هیچکس از سر دلخوشی قصد جون بچشو نمیکنه،اگه چشم باز کنین خطاهایی که خودتون مرتکب شدین متوجه میشین اول از همه کیو باید مجازات کنین!
با این حرف آقام عصبی نفس نفسی زد و لیلا رو هل داد سمت سهیلا،انگشت اشارشو به سمتش گرفت و خواست چیزی بگه اما حرفش رو خورد و به جای اون عصبی رفت سمت اسبش و طولی نکشید که سوار بر آتیلا از عمارت بیرون زد!
همه مات برده وسط حیاط عمارت ایستاده بودن،حتی پاسبونا هم وحشت کرده بودن و بلاتکلیف نزدیک مطبخ به همدیگه نگاه میکردن...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهفتادچهارم 🌺
عمو آتاش که تموم مدت شاهد ماجرا بود با خونسردی نزدیک شد و گفت:
-خیلی خب نمایش تموم شد،همه برگردین سر کارتون و با عصبانیت دستی روی شونه آرات گذاشت و نگاهی معنا دار بهش انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد و با لبخندی مصنوعی چرخید سمت پاسبونا،دسته ای پول توی جیب یکیشون گذاشت و گفت:
-انگار این دعوای خانوادگی هنوز ادامه داره خدا رو شکر کسی هم که این وسط آسیب ندیده همه زنده ان بی دلیل موجب زحمت شدیم اشاره ای به آرات کرد و گفت پسرم تا جلوی در همراهیتون میکنه!
نگاهم رو از روی عمو گرفتمو زل زدم به مشت های گره کرده آرات،بی هیچ حرفی سمت پاسبونا قدم برداشت،انگار تازه داشت معنای حرف پدرش رو میفهمید...
حق با عمو بود که میگفت نباید پای سهیلا خاتون رو به این عمارت باز کنیم حالا چطور با این شرایط میشه بیرونش کرد؟
با رفتن پاسبونا عمو رو به روی سهیلا خاتون ایستاد و دستش رو پشت سرش گره داد و گفت:
-یادمه همون موقع هم وجودت نحسی داشت چه برسه به الان که درگیر جادو جنبل شدی،جای اورهان بودم تحویل آژان ها نمیدادمت یه راست میفرستادمت اون دنیا،نباید به امثال تو اجازه نفس کشیدنم داد!
سهیلا خاتون دستی به روسری اش کشید و زل زد توی چشمای عمو:
-میدونم خبرا به گوشم رسیده که چطور زنتو هم جوون مرگ کردی،اما بهتره بدونی پسر خودت هم از امثال منه اول به گناه اون رسیدگی کن،هر چند شاید چون عموی ناتنیش رو کشته عین خیالتم نیست،خوب یادمه همتون چطوری از آوان متنفر بودین!
با این حرف نفسم توی سینه حبس شد،عمو عصبی دستش رو دور گردن سهیلا خاتون حلقه کرد و گفت:
-چی میگی زنیکه؟هنوز نرسیدی داری فتنه درست میکنی؟کاری نکن همین الان خونتو بریزم!
سهیلا خاتون خواست حرفی بزنه که لیلا عصبی رو بهش گفت:
-کافیه دیگه،انگار حالت خوش نیست،این حرفا چیه به زبون میاری،بیا بریم!
-کجا؟تشریف داشتین؟درخدمت بودیم!
-خان عمو میبرمش اتاق خودم!
عمو اخمی کرد و گفت:-وایسا ببینم نیم وجبی من آقات نیستم انقدر لی لی به لالات بذارم،تا وقتی خودش برنگشته این جادوگر همونجا میمونه،این بلبل زبونیاتم بذار برای خودش!
اینو گفت و بازوی سهیلا رو گرفت و پرتش کرد توی طویله و درو بهم کوبید و داد کشید:-عمو مرتضی تا اومدن خان کسی نزدیک طویله بشه با من طرفه!
عمو مرتضی تند تند سری تکون داد و عمو آتاش نفسی حرصی کشید و برگشت به اتاقش!
نفس حبس شدمو بیرون دادمو با لبخند زل زدم به لیلا همین که حاضر نشده بود راز آرات رو برملا کنه خودش نشونه خوبی بود،فقط خدارو شکر کردم که آنام شاهد این رفتارای لیلا نبود حتما دلش خیلی میشکست،حداقل من یکی میدونستم اجازه نداده بود که حتی لیلا طعم بی مادری رو بچشه!
هنوز این فکر از ذهنم نگذشته بود که با دیدن آنام کنار لیلا چشمام اندازه نعلبکی شد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻