May 11
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃😍زنگ تفریح😇🍃
🍃😍😄نماهنگ و طنز سیاسی شاد 👌😇
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
جمعه ها که می شود
عطش دیدار او بیشتر می شود
آنقدر زیاد که
هیچ آب خنکی سیراب مان نمی کند
خدایا این انتظار به درازا کشید
پس چرا نمی آید…
اللهم عجل الولیک الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستیکم 🌺
میون اشکام زل زدم به صورت خانوم جون که داشت ریز ریز بالای سر آنام اشک میریخت -خانوم جون عمه رو ندیدی کجا رفت؟
-نه دختر توی این اوضاع فقط هوش و حواسم پی آنات بود دختر لابد همراه بی بی رفته اتاقش حالاونم خوب نیست نمیدونم دل نگرون کی باشم به خدا!
نگران خودمو رسوندم لب پنجره و نگاهی به بیرون انداختم،جمعیت از توی حیاط متفرق شده بودن اما در مهمونخونه غلغله شده بود عمو آتاش به همراه دایی ساواش و چندتا نوکر جسم نیمه جون مردی رو روی زمین میکشیدن،کمی که دقت کردم شناختمش همون پیرمرد بود آقای آیاز بود،داد میکشید:-بلاخره انتقامم رو از همتون میگیرم،همتون یه مشت بی شرفین!
پس کار این بود اون آقامو زده بود؟اما عمو آتاش که میگفت راجع به مادر آیاز درو غ گفته پس از چه انتقامی حرف میزد؟شایدم این مرد آیهان رو دزدیده و گردنبندشو داده به پسرش آیاز،آقامم برای همین وارد کلبشون شده و خواسته مادرش رو بکشه،اما اون زخم روی پیشونیش،اون چی؟
یعنی واقعا برادرمون بود؟اگه اینجوری باشه اونوقت چه بلایی سر لیلا و بچه توی شکمش میاد،
نگاهمو سر دادم روی آیاز که انگار که شکست خورده از جنگ برگشته باشه همون وسط حیاط ایستاده بود و لیلا که مثل مجسمه کنارش ایستاده بود !
تکیمو دادم به در و همونجا سر خوردم روی زمین و چشم دوختم به آنام یکباره چی شد؟هضم هیچ کدوم از این اتفاقا برام ممکن نبود،حتی نمیدونستم باید غصه چیو بخورم،فقط کم مونده الان فرهان راجع به لیلا همه چیز رو بگه ،اما دیگه هم فرقی نمیکرد بلاخره که همه میفهمن لیلا بارداره اونم از ....حتی توی فکرمم نمیتونم به زبونش بیارم....برادر،واژه ی بزرگی برای آیاز بود،کسی که چندین و چند بارقصد جونمو کرده بود،نه اون نمیتونست برادرم باشه...
با صدای ناله های آنام اخمامو باز کردمو خودمو رسوندم بالای سرش،دستی به شکمش گذاشت و سر جاش نشست و انگار که همه چیز به یادش اومده باشه گفت:-خانوم جون شمارو به خدا آیاز رو خبر کنین باید ازش بپرسم اون آویز رو از کجا آوردتش،مطمئنم اون مال آیهانمه،بالی بهش هدیه داده بود،خانوم جون دستم به دامنت برو پی اش...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستدوم 🌺
خانوم جون با مهربونی دستشو گذاشت روی دست آنامو گفت:-دختر تو استراحت کن بار شیشه داری،نگران نباش آتاش رفت تا باهاش حرف بزنه!
آنام دستش رو روی شکمش کشید و نفس آسوده ای بیرون داد:-اورهان چی؟به اونم گفتین؟خوشحال شد نه؟بلاخره بعد این همه سال یه نشونی از پسرمون پیدا کردیم،دلم روشنه این پسره آیهانمو میشناسه،دعا کن خانوم جون دعا کن خدا بعد از این همه انتظار یه نگاه بهم بندازه،درد دوری اولاد بد چیزیه،تموم این پونزده سال انگار کسی گلومو گرفته بود توی دستاش!
خانوم جون که انگار با حرفای عمو یه چیزایی فهمیده بود سری تکون داد و گفت:-اگه میخوای پسرتو ببینی باید قوی باشی دختر،نکنه میخوای هی راه به راه از هوش بری و همه رو نگران خودت کنی؟
آنام اشک توی چشماشو با انگشت گرفت:-به خدا قسم برای دیدنش حتی حاضرم جونمم فدا کنم،شماها چرا همتون چشماتون سرخه؟نکنه به خاطر من گریه کردین؟امشب عروسیه شگون نداره،یالا بلندشین بریم بیرون من خوبم!
-نمیشه دختر باید استراحت کنی مراسم هم کم کم تمومه،ما همه شام خوردیم الان میگم ملک شامتو بیاره!
با بلند شدن ملک لبخندی مصنوعی زدمو گفتم:-منم همراهت میام!
خانوم جون نگاه چپ چپی بهم انداخت و به خاطر اینکه سوالی برای آنام پیش نیاد اعتراضی نکرد،شایدم صلاح ندید با بغضی که توی گلوم لونه کرده بود مثل آیینه دق رو به روی آنام بشینم،با ناراحتی از اتاق بیرون زدم،حیاط دیگه حسابی خلوت شده بود با رفتن ملک سمت مطبخ منم دویدم سمت مهمونخونه،نگران حال آقام بودم باید میدیدمش،پشت در مهمونخونه ایستادم جرات داخل شدن و دیدن دوباره اون صحنه های دلخراش رو نداشتم،اما باید میفهمیدم حال آقام خوبه یا نه!
-مگه بهت نگفتم از اتاق آنات بیرون نیا!
چرخیدم به سمت آرات:-حال آقام چطوره؟
-طبیب اومده بالای سرش،نگران نباش زنده میمونه،خدا رو شکر اجازه نداده اون مرتیکه چاقو رو عمیق فرو کنه ولی نیاز به استراحت داره!
-بقیه کجان؟
-اگه منظورت اون مرتیکه نمک به حرومه که قبل از این اتفاق با ما
در و خواهرش شال و کلاه کردن و رفتن،نمیخواد نگران لیلا باشی!
-حالش خوبه؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:-نمیدونم توی اتاقشه،سعی کن نزدیکش نشی حال خوشی نداره دنبال کسی میگرده تا خشمشو سرش خالی کنه، سهیلا خاتون هم کنارشه!
-پس آیاز؟اون کجاست؟
-همراه آقام رفت طویله داره با اون مردیکه صحبت میکنه!
با گفتن این حرف پا تند کردم سمت طویله باید میفهمیدم آیاز واقعا برادرمه یا نه،نفس نفس زنون پشت در طویله ایستادم،صدای داد و بیداد عمو آتاش از همینجا هم به گوش میرسید خواستم برم تو که آرات مانعم شد:-کجا میری؟مگه نشنیدی چی گفتم اون مردیکه اونجاست،خطرناکه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😇 حساسیت عجیبِ و هوشمندانه بچه ها بهناشناخته ها...
🍃🕊❣ببینین چطور از ورود به سبزه و چمن واهمه دارن...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃😍زنگ تفریح😇🍃
🍃😍😄نماهنگ و طنز سیاسی شاد 👌😇
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#جملات_منتظرانه
سلام بر تو
ای مولایی که هرکس تو را یافت
به تمام خیر و خوبی ها رسیده.
سلام بر تو
و بر روزی که با آمدنت،
زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستسوم 🌺
-برو کنار،فقط میخوام ببینم اینجا چه خبره!
آرات عصبی خواست حرفی بزنه که با صدای عمو بیشتر از من توجهش جلب شد:
-پس کار تو بود؟تو برادر زادمو دزدیدی؟انقدر بی شرفی که یه بچه رو قاطی انتقامت کردی و این همه حرف توی گوشش خوندی که آقاش دشمن خونیشه؟میخواستی با دستای هم خون خودمون به کام مرگ بفرستیمون؟خودت عرضه همچین کاری نداشتی،هنوزم یه بزدلی،حرف بزن ببینم بی شرف،این پسر برادرزادمه مگه نه؟
صدای خش دار مرد به گوشم رسید:
-نمیفهمم چی میگی،این پسره منه،برادرت به مادرش دست درازی کرد و کشتش،حالا هم اومدم انتقام خون زن بیگناهمو بگیرم!
-مردک بیشرف با همه آره با ما هم آره؟ برادر منو دست درازی؟حداقل یه دروغی بگو که بشه باورش کرد!
نکنه فراموش کردی چه بلایی سرت آوردم،تو حتی نمیتونی با زنی باشی چه برسه به اینکه بچه دار بشی،حرف میزنی یا عملی به پسرت ثابت کنم این همه سال دروغ توی گوشش خوندی!
-گفتم که این پسر منه،قرار بود داماد خان بشه و بکشتش تا وارث عمارت شه اما وقتی دیدم دست از انتقام کشیده خودم پیش قدم شدم فقط همین!
-خیلی خب انگار راهی برام نذاشتی،پسر محکم بگیرش!
صدای نگران آیاز توی فضای طویله پیچید:-میخوای چیکارش کنی؟
-نترس بلایی به سرش نمیارم فقط محکم بگیرش!
-ولم کن،پسره بی همه چیز،حالا دیگه رو به روی من می ایستی،گفتم ولم کنین...مگه با شما نیستم!
-زبون به دهن بگیر وگرنه اول میکشمت بعد کارمو انجام میدم!
-ولم کن مرتیکه حرومزاده!
آرات که حسابی تعجب کرده بود سرچرخوند و از سوراخای طویله نگاهی به داخل انداخت،منم که حسابی کنجکاو شده بودم به تقلید ازش سرمو به دیواره طویله نزدیک کردم،اما قبل از اینکه چیزی ببینم آرات پسم زد و رو به روم ایستاد:-چیزی نیست که تو بخوای ببینی!
-منظورت چیه؟
انگشتشو گذاشت روی بینیش:-هیس بذار ببینم اینجا چه خبره!
همون موقع صدای عمو آتاش بلند شد:-میبینی پسر؟این بی شرف حتی مردونگی نداره،یعنی نمیتونه بچه دار بشه،میخوای بدونی از کجا خبر دارم؟از اونجایی که قبل از به دنیا اومدنت خودم این بلا رو سرش آوردم فقط چون نیت کرده بود به آنات دست درازی کنه!
-خفه شو،حرفش رو باور نکن تو پسر منی،اما راست میگه این بلا رو اینا سرم آوردن بعد از کاری که با مادرت کردن،اما منم کم نیاوردم همین بلا رو به سر خودشم آوردم اون پسرشم معلوم نیست از کجا آورده احتمالا زنش رو داده زیر دست مردای ده!😨😨
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهارم 🌺
با این حرف لبی به دندون گزیدم زل زدم به صورت آرات که داشت از عصبانیت منفجر میشد،دستاشو مشت کرده بود و خون به صورتش دویده بود،پس برای همین نذاشت من نگاه کنم!
حرفای آیاز و ننه اشرف راجع به اردشیر خان یکباره از ذهنم گذشت،درست ارتباطشون رو نمیفهمیدم اما دیگه مطمئن شده بودم آرات پسر واقعی عمو آتاش نیست و حتما یه ربطی به اردشیر خان داره،نکنه پسر اردشیر خان بود؟این اردشیر خان معلوم نیست چند تا زن داشته،اما چرا عمو آتاش باید بچه اونو بزرگ کنه؟
با صدای داد مرد که انگار به خاطر حرفش از عمو کتک بدی خورده بود، آرات عصبی دستش رو برد سمت در طویله که اینبار من مانعش شدم چنگی به بازوش زدمو گفتم:-صبر کن شاید داره دروغ میگه یادته آیاز چی میگفت شک ندارم همین مرد این حرفا رو توی گوشش خونده!
آرات عصبی دستی به صورتش کشید و رو ازم گرفت،و کمی با فاصله ازم ایستاد مشخص بود حسابی بهم ریخته و حقم داشت،صدای عمو آتاش دوباره به گوش رسید:
-مردک بی شرف دفعه دیگه خواستی دهن باز کنی فکر این استخونای نحیفت باش،آرات از این پسر چند سالی بزرگتره،چطوری تو بعد از به دنیا اومدن بچت بلایی سر من آوردی هان؟بسه دیگه این پسر که مثل تو احمق نیست...
آدمای عمارت پایین خوب میشناسنت،میدونن چقدر خاطر خواه مادرش بودی،اما وقتی دست رد به سینت زد،شدی دشمن جونش،اون زخم روی سرشم گواه همه چیز هست،حرف میزنی یا بگم سیخ داغ بیارن و دوباره خاطرات قدیمت رو زنده کنن؟
مرد سرفه ای کرد و آب دهنشو جمع کرد و انداخت:-تف به شرف همتون بیاد،هر کاری دلت میخواد بکن!
با این حرف آیاز با صدایی دورگه گفت:-راستش رو بگو،حداقل به حرمت این چند سالی که خودم رو پسرت میدونستم،میدونی الان با تموم وجودم آرزو میکنم تموم این حرفا دروغ باشه،چون اگه درست باشه اون دختری که توی اتاق منتظرم نشسته خواهرمه،میفهمی؟حرف بزن،انتقامت این بود؟خواستی اینطوری انتقام بگیری؟از من،خان،دختراش،یا اون زن که چندین سال منتظر پسرشه؟حالا که دیگه انتقامتو گرفتی حرف بزن،بگو کی منو به دنیا آورده؟اصلا کسی هست موقع به دنیا اومدنم اونجا بوده باشه؟چرا هر بار از بچگی و خاندان آنام و خودت میپرسیدم حرفی برای گفتن نداشتی؟چرا تموم خاطرات و زجرای بچگیم جلوی چشمامه اما حتی چهره ی مادرمو به یاد نمیارم؟
تموم این حرفا رو آیاز با بغض میزد،حتی منم دلم به حالش سوخته بود،معلوم نبود چه سختی هایی نکشیده و الان تازه متوجه شده تموم زندگیش یه دروغ بزرگ بوده!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🇮🇷
صبح است و صبا مشک فشان میگذرد
دریاب که از کوی فلان میگذرد
برخیز چه خسبی که جهان میگذرد
بوئی بستان که کاروان میگذرد
صبح بخیر
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20220820-WA0002.mp3
7.06M
🎧🎼☀️آوای شاد و زیبای :آسمونِ قلبمی ...
🍃🌲❄️🎤مجید رضوی...
🍃🌲❄️❣الهی قلباتون همیییشه عاشقونه...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠