eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀❣حافظ‌خوانی❣🍀 🕊💫سارینا خانوم ؛دخترک شیرین زبون برنامه مشاعره ؛ که مجری و حضار رو بارها بوجد میاره👌😍. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
‌آرزوت‌چیـه‍؟! داشتـن‌یک‌جفــت‌پای‌ِخسـته‍‌‌ و‌‌۸۰کیـلومتریِ‌کربــلـــا💔 ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
من خود بلای خویشم . :) ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
• . او با شماست هر جا که باشید.🌱 🌹🌹 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
💕فردا!!! کدوم فردا!! تو فردا رو دیدی!! آخرین زاویه دیدت امروزه! نه ببخشید همین حالاس!.. نه حالا هم که دست تو نیست! شاید گذشته فقط گذشته رو میبینی! میبینی اما دستت بهش نمیرسه! پس چی!پس چی بود زندگی! پس چی میشه زندگی!؟ غمامون چی ! جمعشون کن تو جعبه بزارشون زیر تخت! بگو ،بخند و عشق بورز و لذت ببر از لحظه لحظه ات حالا که فقط میتونی گذشته رو ببینی:) لااقل فردا یه زاویه دید قشنگ داشته باشی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی به خواب 💫دوستـانم آرامـش، 🌸به بیداریشان آسایش، 💫به ‌زندگیشان عافیت، 🌸به ایمانشـان ثبـات، 💫به عمـرشـان عـزت، 🌸به رزقشـان برکـت، 💫وبه وجودشان سلامتی، 🌸عطا بفرما 💫شبتـون آروم ⭐️🌟✨🌙💫 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که باقیست و همه چیز، غیر او فانیست شروع کارها با نام مشکل گشایت: یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ الهی به امید لطف و کرمت💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
عاقبت نور تو پهنای جهان میگیرد جسم بی جان زمین از تو توان میگیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان میگیرد 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با صدای آنام به خودم اومدم:-حواست کجاست دختر؟ -بله آنا چیزی گفتین؟نشنیدم! -پرسیدم برادرت برگشت؟ -آیاز؟آره توی مهمونخونس! -چند بار بگم آیهان،دیگه به اون اسم صداش نکن،میرم حلواشو براش ببرم حتما خیلی خستس! لبخندی به این همه ذوق آنام زدمو با دور شدنش سمت اتاقم قدم برداشتم،این روزا توی این اتاق حسابی تنها شده بودم،ملک چند روزی میشد که شب هارو کنار آنام سر میکرد،دلم برای درد و دل کردن با لیلا تنگ شده بود،حتما اگه میفهمید اونجوری از آرات خواستگاری کردم دهنش از تعجب باز میموند،یادم رفت از آنام بپرسم که وقتی براش حلوا برده چه واکنشی نشون داده،به هر حال اون که نمیتونست از اون حلوا بخوره چون برای زن آبستن هیچ خوب نیست... با این فکر مثل میخ سر جام خشکم زد،نه که بخواد با اون حلوا سقط کنه،اینجوری همه فکر میکنن آنام قصد جون لیلا رو کرده،اما کسی که نمیدونه لیلا حاملس،فکر نمیکنم همچین اتفاقی بیفته! نگران طول اتاق رو طی کردمو خودمو به پنجره رسوندم و نگاهی به اتاق لیلا انداختم،مثل همیشه سوت و کور بود انگار که هیچ کس توی اون اتاق زندگی نمیکرد! آهی کشیدمو خواستم از لب پنجره کنار برم که با دیدن رباب خانوم که داشت از پنجره اتاق آیاز یواشکی داخل رو نگاه میکرد توجهم جلب شد،امروز چقدر رفتارای عجیبی میکرد،اون از رفتارش توی مطبخ و اینم از الان،یعنی تو چه فکریه؟شاید منتظره تا آیاز برسه و بهش التماس کنه تا رازش رو به کسی فاش نکنه! با این فکر پوفی کشیدمو از لب پنجره کنار رفتم،اما ذهنم زیادی مشغول شده بود،رباب خانومی که من میشناختم اهل التماس کردن نبود نکنه میخواد بلایی سر آیاز بیاره؟حتما با خودش فکر میکنه اینجوری هیچوقت رازش بر ملا نمیشه! با یادآوری کاسه حلوای آیاز که توی مطبخ بود لرز بر اندامم افتاد،یعنی ممکنه چیزی قاطیش کرده باشه؟ فکر نمیکنم انقدرام سر نترسی داشته باشه،اما اگه واقعا کرده باشه چی؟اینجوری آیاز رو با دستای آنام به کشتن میده! با این فکر لبی به دندون گزیدمو در اتاق رو باز کردم،رباب خانوم که با صدای در به خودش اومده بود سرفه ای کرد و رفت سمت اتاقش،مضطرب گیوه هامو پا کردمو رفتم سمت مهمونخونه، سری داخلش چرخوندم و با دیدن جای خالی آیاز پا تند کردم سمت اتاقشو محکم به در کوبیدم،چند ثانیه ای طول کشید و وقتی صدایی نشنیدم دستگیره در رو فشار دادمو هل خوردم توی اتاق و نگران زل زدم به صورت آیاز که اونم وحشت زده و با بالا تنه ای نیمه برهنه نگاهم میکرد،با دیدن کاسه حلوا که دست نخورده روی زمین گذاشته شده بود نفسی بیرون دادمو به سمت مخالف چرخیدم:-ببخشید همینجوری اومدم تو کار مهمی داشتم! چند ثانیه ای گذشت و وقتی صدایی ازش نشنیدم خجالت زده پرسیدم:-میتونم برگردم! -اوهوم! نفس عمیقی کشیدمو به سمتش چرخیدم،متعجب بهم زل زد ه بود نمیدونستم باید از کجا شروع کنم نگاهی به ظرف حلوا انداختمو لبی تر کردمو گفتم:-میشه اون حلوا رو نخوری؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 ابرویی بالا انداخت و گفت:-چرا؟ -گمون کنم چیزی قاطیش کرده باشن! -اما اینو خود خانو....یعنی آنا برام آورد گفت خودش با دستای خودش درستش کرده و... بی حوصله سری تکون دادمو جملشو کامل کردم:-و تو از بچگی عاشقش بودی،خودم اینارو میدونم منظورم آنا نبود،فکر میکنم رباب خانوم چیزی داخلش ریخته،تا یه وقت راز دخترش رو فاش نکنی،توی مطبخ دیدمش رفتارش از نظرم عجیب بود الانم چند ثانیه ای یک بار میاد لب پنجره و کشیک میده تا ببینه زنده ای یا نه! تعجبش از قبل هم بیشتر شد،سرفه ای عصبی کرد و گفت:-از کی خبر داری؟ -خیلی وقته! -پس چرا تا الان به کسی چیزی نگفتی؟ -کسی حرفمو باور نمیکرد،گذاشتم به موقعش دستت رو رو کنم که این اتفاقا افتاد! خجالت زده سری تکون داد و‌گفت:-خودم میخواستم همه چیز رو به خان بگم،اما نمیدونستم چطوری! -برام مهم نیست خودت میدونی چیکار میکنی فقط از این حلوا نخور،حواستم بیشتر به رباب خانوم باشه! -چرا نگرانمی؟آخه من...من باعث شدم این همه اذیت بشی؟ -کی گفته نگران تو ام؟فقط نمیخوام آنام اذیت بشه،اونم الان که تنها دلخوشیش تویی! خواستم از در اتاق بیرون برم که صدای بغض آلودش مانعم شد:-همیشه دوست داشتم خواهری مثل تو داشته باشم همونطوری که تو برای لیلا دل میسوزونی،به خاطر همه کارایی که باهات کردم معذرت میخوام اگه تا الان سعی نکردم باهات رو به رو بشم چون شرمنده بودم حتی یاد کارامم که می افتم از خودم متنفر میشم... هرچند حالا که برمیگردمو به گذشته فکر میکنم میبینم حتی اون زمان که از هیچی خبر نداشتم،بازم دلم راضی نمیشد آسیبی بهت بزنم،دفعه اول که انداختمت توی چشمه،میخواستم بکشمت تا آقاتم‌به اندازه من درد بکشه اما به چند ثانیه نکشید که بی اختیار دنبالت پریدم... آهی کشید و ادامه داد:-کاش میشد از اول شروع کنیم اون وقت میدیدی برای محافظت ازت جونمم فدا میکردم! اشک توی چشمام حلقه زد چشمامو روی هم گذاشتم دلم میخواست ببخشمش اما تصویرش وقتی که داشت بهم تهمت میزد که به شوهر خواهرم نظر دارم یا وقتی که توی کلبه به صورتم سیلی زد یا عجز و ناتوانی لیلا وقتی فرار کرده بود و پناه برده بود به سهیلا از جلوی چشمام کنار نمیرفت! دستگیره در رو گرفتم توی دستمو با حرص گفتم:-کاش برای لیلا هم دلت راضی نمیشد اونطوری بدبختش کنی،خبر دارم چطوری خواستگاراش رو فراری دادی و بعد... نفسی تازه کردمو ادامه دادم:-فقط بدون با کارایی که کردی آرزوی خوشبختی برای همیشه به دل خواهرات میمونه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نام خدا پنجشنبہ را آغاز میکنیم خدایاامروز دل دوستانم راچنان درجویبار زلال رحمتت شستشوده که هرکجا تردیدی هست‌ایمان هرکجا نومیدی هست امید وهرکجا نفرتی هست عشق جای آنرا فراگیرد  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
باید فقط به پیله کرد زیرا فقط با او می توان پـــروانه شد!!! خــــــدا بدون من هم خداست اما من بدون او هیچ نیستم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
دعای زیبا کوتاه و پر از معنا ؛ خدایا، هم به دوستانم هم به دشمنانم هرچی واسه من میخوان اول به خودشون بده...! شبتون بخیر 🌟⭐️✨🌙💫 @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
💚 خوش به حال دشت و صحرا و دمن که ‌مسافرشان از سفر آمد ولی ولی ما سالها چشم انتظار بهار زندگی مان هستیم الا که راز خدایی خدا کند که بیایی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 اینو گفتمو از در اتاقش بیرون زدمو پناه بردم به اتاق سوت و کورم،بغض بدی راه گلومو گرفته بود رفتم زیر پتو و صدای هق هقم رو همون زیر خفه کردم! چند دقیقه ای گذشت کمی آروم تر شدم،اما سبک تر نه! آهی کشیدمو از اتاق بیرون زدم تا آبی به دست و صورتم بزنم که با صدای بلند کوبیده شدن دری ترسیده دستمو روی سینه ام گذاشتمو چرخیدم سمت صدا... آیاز ظرف حلوا به دست محکم به در اتاق ماهرخ میکوبید،انگار دیوونه شده بود اینجوری که همه میفهمیدن دستش با این زن تو یه کاسه بوده،تو همین فکرا بودم که آنامم که صدای کوبیدن در رو شنیده بود از اتاقش بیرون اومد،لبی به دندون گزیدمو قدم برداشتم سمتش تا شاید قبل از فهمیدن همه چیز دست به سرش کنم که رباب خانوم در حالیکه سعی داشت ترس خودشو مخفی کنه و خودش رو متعجب نشون بده از اتاق بیرون اومد و آیاز بلندتر داد کشید:-حالا دیگه کارت به جایی رسیده قصد جون منو میکنی؟ رباب خانوم که هم ترسیده بود و هم شوکه شده بود،با رنگی پریده و بریده بریده گفت:-چ...چی؟ راجع به چی حرف میزنین؟ -که راجع به چی حرف میزنم هان؟ -چی شده پسر کی قصد جون تورو کرده؟هنوزم که حلواتو نخوردی؟نکنه بد شده؟ آیاز شرمنده نگاهی به منو آنام انداخت و دوباره سر چرخوند سمت رباب خانوم:-آنا این زن،توی حلوایی که برام پختی زهر قاطی کرده،به خیال خودش خواسته منو از سر راهش برداره... گفت آنا؟مستقیما به خود آنام گفته بود،اون لحظه توی چهره آنام هم ذوق زدگی موج میزد و هم تعجب،شاید ذهنش نمیتونست حرفای آیاز رو هضم کنه،هر چند حق هم داشت! رباب خانوم ترسیده در جواب آیاز گفت:-از چی حرف میزنین آقا؟منو چه به این کارا؟مگه من دشمنی با شما دارم؟اصلا مگه شما ظلمی در حق من کردین؟ آنام که با حرف رباب خانوم تقریبا قانع شده بود و باور نمیکرد که اون بخواد قصد جون پسرش رو کرده باشه،نزدیک شد و دستی روی پیشونی آیاز گذاشت:-خوبی پسر؟این حرفا چیه میزنی؟نکنه خدایی نکرده نجسی چیزی خوردی؟ هنوز حرف آنام تموم نشده بود که ماهرخ در حالیکه دست به شکم گذاشته بود از اتاق بیرون اومد:-حتما اشتباهی شده آیاز خان،خودتون که خوب میدونین آنام هیچوقت همچین کاری نمیکنه آخه خوشبختی ما در گرو همدیگه هست! جمله آخرش رو با حالت طعنه بیان کرد،آیاز که حسابی از تیکه ای که بهش انداخته بود عصبی شده بود ظرف حلوا رو گرفت رو به روی رباب خانوم و گفت:-خیلی خب ازش بخور،ثابت کن راست میگی! رباب خانوم وحشت زده نگاهی به ماهرخ انداخت و ماهرخ به جای اون گفت:-خب گیرم که زهر توی حلوا باشه،از کجا معلوم کس دیگه ای نریخته باشه؟چرا مادر من باید قربونی گناه دیگرون بشه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با این حرف آیاز دست برد سمت لباس ماهرخ و تو یه حرکت سریع شکمی که با پارچه پنبه دوزی شده برای خودش درست کرده بود رو بیرون کشید:-این چی؟اینو هم کس دیگه ای زیر لباست پنهون کرده؟ ماهرخ که از حرکت آیاز حسابی جا خورده بود جیغ کوتاهی کشید و خودش رو به حالت غش انداخت توی بغل آناش! آیاز که حسابی عصبی بود داد کشید:-خیال کردی با این چرب زبونیا میتونی قسر در بری؟ کور خوندی،اگه تا الان سکوت کردمو به گناه خودم اعتراف نکردم از سر ترس نبوده فقط ملاحظه حال خان رو کردم،وگرنه منتظر فرصت میگشتم تا همه چیز رو توضیح بدم،هر چند حتما از رفتارم یه چیزایی دستگیرت شده که اینجوری به فکر کشتنم افتادی،خواستی با یک تیر دو نشون بزنی،نه؟ هم رازت رو مخفی نگه داری و هم بچه قلابیت رو خان این عمارت کنی! اینو گفت و چشم از صورت ترسیده ماهرخ که حالا توی بغل رباب خانوم افتاده بود گرفت و با خجالت نگاهی به آنام انداخت:-آنا من...من باعث شدم خان با این زن ازدواج کنه،اون مرتیکه تموم عمر توی گوشم خونده بود اورهان خان قاتل مادرمه،ازش کینه به دل داشتم عزمم جزم بود تا هر جور شده روزگارش رو سیاه کنم و اولین هدفم از هم پاشی خونوادش بود،براش نامه نوشتم که خبری از پسر گمشده اش دارم و کشوندمش توی کلبه این دختر و با دوایی که به خوردش دادیم از حال رفت و وقتی به هوش اومد بهش اجازه فکر کردن ندادیم،خودشم باورش شده بود که به این دختر دست درازی کرده،دست گذاشتیم روی نقطه ضعفش و به خاطر نجات جون دختراش و حفظ آبروشون مجبور شد عقدش کنه و بیارتش توی این عمارت و از اون روز هر چی بود و نبود برای من تعریف میکرد و منم بهش میسپردم تا یه کارایی برام انجام بده،حتی منصرف کردن خواستگارای لیلا هم کار همین زن بود! البته من ازش خواسته بودم میخواستم... میخواستم لیلا رو اونقدر تحقیر کنم که به ازدواج کردن با یه پسر روستایی رضایت بده! سری پایین انداخت و ادامه داد:-میخواستم با اومدن توی این عمارت اول دوماد خان بشمو بعد...بعد با کشتن اورهان خان انتقاممو کامل کنم... به اینجا که رسید آنام بهش اجازه بیشتر حرف زدن نداد و در کمال ناباوری سیلی محکمی توی گوش آیاز خوابوند، کاسه حلوا از دست آیاز افتاد:-اینو زدم نه برای این که باعث شدی چقدر درد بکشم،فقط برای اینکه قصد جون آقات رو کردی،آقایی که تموم عمرش پی پسر گمشده اش میگشت و نمیدونست همچین نقشه هایی براش توی سر داره،درسته نمیدونستی اون آقاته اما همین چند وقتی که شناختیش باید میفهمیدی همچین آدمی نیست! اینو گفت و در حالیکه از خشم میلرزید نگاهی غضبناک به ماهرخ انداخت و بدون هیچ حرف دیگه ای برگشت به اتاقش... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌼سلاااام ؛ روزتون دلپذیر 🕊🌺📹🎼صبحتون به دلنشینی طبیعت 🕊🌻درود برشما عزیزان صبحتون بخیر و شادی 🕊🌺هر صبح بشارتی‌ست بر ما که هیچ غیرممکنی را نیست که ممکن نشود 🕊🌼و هیچ شبی را نیست که صبح نشود 🕊🌺همانطور که در پشت هر ابر خورشیدی است 🕊🌸و در پس هر سختی آسانی 🕊🌼در هر اشک نیز لبخندی است 🕊🌺و بعد از هر تلخی ، شیرینی 🕊🌸پس به اسمش گرفتار باشید 🕊🌼و به رسمش امیدوار 🕊🌺که مهربان ترین مهربانان است او 🕊🌸روزتون در پناه پروردگار مهربان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠