#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهفدهم 🌺
اینو گفتمو از در اتاقش بیرون زدمو پناه بردم به اتاق سوت و کورم،بغض بدی راه گلومو گرفته بود رفتم زیر پتو و صدای هق هقم رو همون زیر خفه کردم!
چند دقیقه ای گذشت کمی آروم تر شدم،اما سبک تر نه!
آهی کشیدمو از اتاق بیرون زدم تا آبی به دست و صورتم بزنم که با صدای بلند کوبیده شدن دری ترسیده دستمو روی سینه ام گذاشتمو چرخیدم سمت صدا...
آیاز ظرف حلوا به دست محکم به در اتاق ماهرخ میکوبید،انگار دیوونه شده بود اینجوری که همه میفهمیدن دستش با این زن تو یه کاسه بوده،تو همین فکرا بودم که آنامم که صدای کوبیدن در رو شنیده بود از اتاقش بیرون اومد،لبی به دندون گزیدمو قدم برداشتم سمتش تا شاید قبل از فهمیدن همه چیز دست به سرش کنم که رباب خانوم در حالیکه سعی داشت ترس خودشو مخفی کنه و خودش رو متعجب نشون بده از اتاق بیرون اومد و آیاز بلندتر داد کشید:-حالا دیگه کارت به جایی رسیده قصد جون منو میکنی؟
رباب خانوم که هم ترسیده بود و هم شوکه شده بود،با رنگی پریده و بریده بریده گفت:-چ...چی؟
راجع به چی حرف میزنین؟
-که راجع به چی حرف میزنم هان؟
-چی شده پسر کی قصد جون تورو کرده؟هنوزم که حلواتو نخوردی؟نکنه بد شده؟
آیاز شرمنده نگاهی به منو آنام انداخت و دوباره سر چرخوند سمت رباب خانوم:-آنا این زن،توی حلوایی که برام پختی زهر قاطی کرده،به خیال خودش خواسته منو از سر راهش برداره...
گفت آنا؟مستقیما به خود آنام گفته بود،اون لحظه توی چهره آنام هم ذوق زدگی موج میزد و هم تعجب،شاید ذهنش نمیتونست حرفای آیاز رو هضم کنه،هر چند حق هم داشت!
رباب خانوم ترسیده در جواب آیاز گفت:-از چی حرف میزنین آقا؟منو چه به این کارا؟مگه من دشمنی با شما دارم؟اصلا مگه شما ظلمی در حق من کردین؟
آنام که با حرف رباب خانوم تقریبا قانع شده بود و باور نمیکرد که اون بخواد قصد جون پسرش رو کرده باشه،نزدیک شد و دستی روی پیشونی آیاز گذاشت:-خوبی پسر؟این حرفا چیه میزنی؟نکنه خدایی نکرده نجسی چیزی خوردی؟
هنوز حرف آنام تموم نشده بود که ماهرخ در حالیکه دست به شکم گذاشته بود از اتاق بیرون اومد:-حتما اشتباهی شده آیاز خان،خودتون که خوب میدونین آنام هیچوقت همچین کاری نمیکنه آخه خوشبختی ما در گرو همدیگه هست!
جمله آخرش رو با حالت طعنه بیان کرد،آیاز که حسابی از تیکه ای که بهش انداخته بود عصبی شده بود ظرف حلوا رو گرفت رو به روی رباب خانوم و گفت:-خیلی خب ازش بخور،ثابت کن راست میگی!
رباب خانوم وحشت زده نگاهی به ماهرخ انداخت و ماهرخ به جای اون گفت:-خب گیرم که زهر توی حلوا باشه،از کجا معلوم کس دیگه ای نریخته باشه؟چرا مادر من باید قربونی گناه دیگرون بشه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستهفدهم 🦋
🌿﷽🌿
حدوددوهفته ای ازروزی که بله روازآیه گرفته بودیم
میگذشت وروزنامزدیمون بودبخاطرعجله من
قراربودیه جشن کوچیک بگیریم فرهودبه محض شنیدن
خبرنامزیمون رفت آلمان اماسامان
اومدپیشم وگفت:بااینکه برام سخته اماتبریک میگم
لطفاخوشبختش کن
تاحالا سامان رواینطوری ندیده بودم وهمین بودکه شوکم
کرده بودانگارآیه فقط منوتغییرنداده
بود...جلوی درآرایشگاه ماشین رومتوقف کردم وپیاده شدم
هیجان داشتم اونقدرکه احساس
میکردم دست وپام میلرزه.وقتی آیه رودیدم ماتم بردتواون
لباس یاسی رنگ واقعازیباشده
بودوچهره میکاپ شدش واقعادلنشین بودزیادغلیظ
نبودومطمئن بودم خودش اینطورخواسته
چادرسفیدش
روجلوترکشیدوبیشترخودشوپوشوندوگفت:هنوزمحرم
نیستیما
لبخندی زدم وگفتم:توئم اگه جای من بودی نمیتونستی
خودتوکنترل کنی
باشرم لبخندزدکه ازپشت سرش فرنوش دراومدوگفت:ای
باباهمینطورمیخوایداینجاوایسید
بریدکنارببینم آقامون جلودرمنتظره
هردوخندیدیم وکناررفتیم تافرنوش ازآرایشگاه بیرون رفت
من
هم خودموکنارکشیدم وگفتم:بفرمایید بانو.
به محض اینکه به خونه رسیدیم صدای دست وسوت
مهمون ها بالارفت باهم به گوشه ای ازسالن
طبقه پایین رفتیم که سفره عقدچیده شده
بودوبعدازاومدن عاقدوگل چیدن وگلاب آوردن آیه
خانوم ،نوبت رسیدبه زیرلفظی ،سندخونه روبایه جعبه
کادویی که توش یه پلاک زنجیراسم خودم
بودروبهش هدیه دادم که اشک توچشماش جمع شدسریع
گفتم:گریه نمیکنیا
سری تکون دادوگفت :چشم
عاقددوباره پرسید:عروس خانوم آیاوکیلم؟
آیه باشرم جواب داد:بااجازه ی باباحسینم وبابانادرم بله
چشمام روبرای لحظه ای بستم وبازکردم بایدمطمئن
میشدم که این خوشبختی خواب نیست
بایدمطمئن میشدم که بیدارم واین رویای شیرین عین
واقعیته ...واقعیت بود...بااینکه شک داشتم
اماآیه مال من شده بود...بعدازاینکه دیگه شرعاورسمازن
وشوهرشدیم بایدبه جشنمون میرسیدیم
بخاطرمعذب نبودن آیه جشن مختلط نگرفته بودیم وسالن
طبقه بالا روزنونه وطبقه پایین رومردونه
کرده بودیم بلندشدم ودستموبه سمتش درازکردم ولحظه
ای بعدانگشت های ظریف وکشیدش
توحصارانگشت هام قرارگرفت وچقدرحس خوبی داشت که
بهم محرم شده بودیم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻