eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Ragheb - Bichare Farhad (128).mp3
3.09M
🎧🎼آوای زیبای :شیرین و فرهاد ... 🎤مصطفی راغب... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
AminHabibi-Khakestar-128(www.Next1.ir).mp3
4.24M
🎧🎼آوای بسیار زیبای :خاکستر نشین ... 🍃🍀🎤امین حبیبی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
🍀 💜 🌺 این پسر هم خواسته آقاتو سر کار بذاره،بهت که گفته بودم این فرحناز کینه ایه،از همچین فرصتی الکی دست نمیکشه،تازه شانس آوردیم زیور کنارشه،اون به خاطر آتاش و پسرشم که شده زیاد به ما سخت نمیگیره،شنیدم دیروز آدم فرستاده بود پی عموت میگفت همراه آرات بره ده بالا با اونا زندگی کنه،میکفت فرهان کار بلد نیست میتونه راهنماییش کنه،اما عموت قبول نکرد محکم زد وسط سینه اشو راهیش کرد برگرده دهشون،گفت برادرش رو تنها نمیذاره... دستشو گذاشت روی زانوشو به سختی از جا بلند شد:-باید خدا رو‌ شکر کنیم اونا هستن،یالا بیفت جلو زودتر برسیم دیگه نایی برام نمونده! آهی کشیدمو از جا بلند شدم و زنبیل به دست راه افتادم سمت کلبه،حق بابا ننه حوری بود،کشاورزا جرات ندارن همچین کاری کنن،پس فرهان داشت آقامو سر میدووند؟ هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که دوباره ننه حوری ایستاد،نگاهی به انگشتای ورم کرده ام انداختم، مسیر طولانی از اینجا تا بازار بود و به خاطر بارداری لیلا مجبور بودم این مسیر رو با ننه حوری و غرغراش سپری کنم،حالا من که هیچ از همه سخت تر کار آیاز بود که مجبور بود هر روز تا چشمه بره و پای پیاده با دبه ای آب برگرده که کفایت یه روزمونم نمیداد،آقامو عمو آتاش هم رفته بودن سر زمینای محمد،چون تنها کسی بود که هنوزم بهشون احترام میگذشت و مثل بقیه تف و لعنتشون نمیکرد،هر چند از این کار زیاد راضی نبودن هم دیگه چیکار میشد کرد،آقام میگفت فصل بعدی زمین کنار کلبه رو برای کشاورزی حاضر میکنه،تنها زمینی که براش مونده بود،انگار اونم قبول کرده بود کاری از فرهان بر نمیاد اما من هنوز امید داشتم میدونستم آرات هر جور شده حقمون رو ازشون میگیره! خسته بودم و ننه حوری هم با ایستادنای الکیش خسته ترم میکرد دهن باز کردم چیزی بگم‌که با دیدن محمد توی چند قدمیمون برق از سرم پرید،نزدیک شد و سلامی کرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 ننه حوری دستشو سایه بون چشماش کرد و گفت:-سلام پسر خیر باشه! محمد‌ نگاهی به من انداخت و لبخند به لب گفت:-خیره ننه خیره،من پسر بی بی حکیمه ام،اومده بودم اینجا کاری داشتم شمارو دیدم گفتم شاید کمک نیاز داشته باشین،بدینشون به من،میارمشون! ننه از خدا خواسته زنبیل خودش رو تحویل محمد داد و منم به ناچار همین کارو کردمو محمد جلو راه افتاد،برعکس قبل از نگاه هاش حس خوبی نداشتم،نمیدونم چرا شاید هم به خاطر آرات بود اما تا رسیدن به کلبه حسابی معذب بودم! با رسیدن به کلبه محمد زنبیلارو زمین گذاشت و گفت:-با اجازتون من دیگه میرم،کمکی چیزی خواستین حتما خبرم کنین! ننه حوری نگاهی از سر رضایت بهش انداخت و کفت:-پیر شی جوون! و ضربه ای به در کوبید،در حالیکه سنگینی نگاه محمد رو روی خودم حس میکردم سر به زیر همونجا ایستادم تا در باز بشه،حتما پیش خودش خیال میکرد حالا که آقام فقط یه رعیت عادی شده به ازدواجمون رضایت میده،نمیدونست من دیگه اون حس سابق رو بهش ندارم! -چقدر دیر کردین خدا رو شکر همه چیز خریدین؟نگران بودم مثل دفعه پیش بشناسنتون و چیزی بهتون نفروشن! -نه آنا فکر نکنم کسی مارو با این ظاهرمون بشناسه،نگران نباش! -خوبه بازم خدا رو شکر برو ننه اشرف رو صدا کن بیاد اینور،هنوز از صبح پیداش نشده! سری تکون دادمو مضطرب نگاهی به اطراف انداختم،خدا رو شکر محمد رفته بود اصلا دلم نمیخواست باهاش روبه رو بشم! نفس عمیقی کشیدمو از سمت دیگه کلبه پا تند کردم سمت کلبه بی بی حکیمه و بعد از اینکه ضربه ای به در کوبیدم داخل شدم،هیچکس نبود،برگشتم بیرون و نگاهی به دور و بر انداختم: -های ننه کجایی؟ چندین بار داد زدم تا بلاخره با صدای ضعیفی از پشت کلبه به گوشم خورد قدمی به جلو برداشتم انگار ننه هم گوشاش ضعیف شده بود،نزدیک شدمو لبخند به لب پرسیدم:-چیکار میکنی ننه؟چند دقیقه ای میشه صدات میکنم! -نشنیدم دختر ،دارم سبزی میچینم،برای غذا به دردمون میخوره،چیه خبری شده؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:-نه فقط آنام گفت صداتون کنم! -خیلی خب بیا بشین یکم دیگه بچینم بعد با هم بریم! سری تکون دادمو کنارش نشستم،با لهجه بامزه اش شروع کرد به خوندن شعر محلی،لبخند روی لبم نشست،به قول ننه حوری دل خجسته ای داشت! تو همین فکرا بودم که صدای در کلبه توجهمو جلب کرد:-ننه یه صدایی نیومد؟فکر کنم یکی اومد کلبه! خندید و گفت:-حتما خیالاتی شدی دختر من که چیزی نشنیدم به علاوه عموت و آرات تازه راهی شدن فکر نکنم تا ظهر برگردن! سری تکون دادمو با شک از جا بلند شدم لباسامو تکوندمو بدون اینکه به ننه چیزی بگم رفتم سمت کلبه،مطمئن بودم درست شنیدم،نکنه محمد باشه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110