#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتم 🌺
آرات رو به عمه گفت :-عدالت عدالته،من سند و مدرک دارم که اصغر خان عمارتش رو به من واگذار کرده،حالا که میخوای عدالت اجرا بشه منم حرفی ندارم،خوب خبر دارم نمیذاشتی آقاجونم به خاطر همین منو ملاقات کنه،اما دیدی که حق به حق دارش رسید،میدونی قبل از مرگش چه حرفایی بهم زده؟من از همه چیز خبر دارم،میدونم چه نیت شومی توی سرت داشتی الانم بهتره بدون هیچحرفی بریم دلم برای زندگی توی عمارت تنگ شده،اینجا زیادی برای من کوچیکه!
چشمام از تعجب گرد شد یعنی آرات میدونست عمه قصد جون اصغر خان رو کرده بوده؟یعنی خود اصغر خان اینو بهش گفته بود؟
با صدای دورگه عمه رشته افکارم پاره شد،در حالی که از اشک و خشم میلرزید داد کشید:-بهت همچین اجازه ای نمیدم،نمیتونی حق بچه هامو بالا بکشی!
آرات پوزخندی زد و در جواب عمه سکوت کرد،عمه عصبی جلو رفت تا سیلی توی گوش آرات بگوبه که آنام روبه روش ایستاد:-چیکار میکنی فرحناز آرات هم خونته پسر برادرت،نمیتونی اینطوری تنبیهش کنی،حتما پسرت کاری کرده که عصبانی شده وگرنه خودتم خوب میدونی اون همچین آدمی نیست که الکی کاری کنه!
-نمیشه نمیبخشم شده از عمارت و خانومی کردنش دست بکشم تقاص بچمو ازش میگیرم،راه بیفت ببینم اصلا زنده میمونی که بخوای اربابی کنی؟
اینو گفت و عصبی از در بیرون رفت و چند ثانیه بعد چند مرد قوی هیکل برای بردن آرات داخل شدن،عمو تپانچه ای که زیر تخت بود بیرون آورد و گرفت به سمتشون:-گمشین بیرون تا جنازتون رو ننداختم وسط این کلبه،حق ندارین بهش نزدیک بشین!
با وارد شدن مرد دیگه ای همین که عمو مسیر تپانچه رو عوض کرد هر دو نفرشون دستای عمو و آقامو گرفتن و مرد سوم دستش رو پشت گردن آرات گرفت و گفت راه بیفت...
آرات نگران به عمو نگاهی انداخت و گفت:-دست از سرشون بردارین اونا کاری نکردن!
مرد خنده ای کرد و در جوابش گفت:-کاریش ندارن تو راه بیفتی اونا دنبالمون میان!
همه به تب و تاب افتاده بودین ننه اشرف که تا اون موقع زبان به کام گرفته بود و ریز ریز گریه میکرد با شنیدن این حرف افتاد به پای مرد و گفت:-به خدا قسمت میدم نبرش،من از دار دنیا فقط همین یه نوه رو دارم،جون عزیزت بذار بره...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
شادم
که زِ شادی جهان آزادم...!!
👤مولانا
🌸🌸🌸🌸🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اینجا کَسیست پِنهان
چون جان و خُوشتَر از جان...
مولانا
🌸🌸🌸🌸🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
کاش دنیا
در خروجی داشت...
👤مصطفی مستور
🌸🌸🌸🌸🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
گاهی وقتا باید یه نقطه بذاری ...
باز شروع کنی، باز بخندی، باز بجنگی
باز بیفتی و محکمتر پاشی !
گاهی باید یه لبخند خوشگل به همه تلخیا بزنی و بگی :
مرسی که یادم دادین جز خودم کسی به دادم نمیرسه...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#دلانه
گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب و آرامشی دیگر
💫خداوند در کنار توست
🌸و آماده برای
💫شنیدنِ حرف هایت
🌸پس آرزوهایت را
💫با عشق برایش تعریف کن
🌸و دل به دل مهرِ الهی بسپار
شبتون غرق در آرامش 💫🌸
🌸🍃
@hedye110