eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
روانشناسی می گفت: بیمارای واقعی هیچ وقت پیش ما نمیان مراجعین ما اکثر کسانی هستند که توسط این بیماران مریض شده اند.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هر کس “چرایی” در زندگی دارد، با هر “چگونگی” خواهد ساخت. / “فردریش نیچه”                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🎼📹❣فریدون آسرایی برای تقدیراز همسر میخونه... 🍃🕊🌸❣یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🌺🌹🇮🇷🌺🌹🇮🇷🌺
دل بیقرار نیست ادا درمی آوریم چشم انتظار نیست ادا در می آوریم اصلا دلی که مست ریا و هوس شود گوشش به کار نیست ادا در می آوریم بر لب دعا و دل غرق شهوت است این رسم انتظار نیست ادا در می آوریم..                      @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 لیلا خنده ای کرد و گفت:-فکر کن آنا ناراحت باشه تازه خوشحالم هست از دستت داره راحت میشه،در ضمن آنا بدون اورهان جایی نمیره،مگه نه آنا؟ آنا لبخندی زد و گفت:-همتون یه اندازه برام عزیزین اما من خونه خودم راحت ترم دختر... خواستم چیزی بگم که با صدای کل کشیدن و باز شدن در ضربان قلبم دوباره بالا رفت،سودا در باز کرد و با خوشحالی گفت:-اومدن،دوماد رو آوردن! با این حرف آنام بوسه ای روی سرم نشوند و شال قرمز رنگمو کشید روی صورتم و دستمو گرفت و با همراهی لیلا و اورهان از اتاق خارج شدیم،به محض خارج شدنم از در از زیر تور قرمز روی سرم نگاهم توی نگاه فرهان گره خورد اخم کرده و صاف دورتر از جمعیت ایستاده بود درست مثل زمانی که برای اولین بار پا توی این عمارت گذاشته بودم، دلم هری ریخت،برای لحظه ای پلکامو بستم،خدایا چرا قبول کردم توی این عمارت زندگی کنم، کنار این موجود خبیث که هر روز برام یادآور مرگ آقام بود؟اصلا چرا کسی مراقبش نبود،نکنه دوباره... با صدای دوباره کل کشیدن مردم چشمامو باز کردم این بار آرات مقابلم ایستاده بود و عمو داشت فرهان رو به سمت اتاقش هدایت میکرد،انگار آرات هم متوجه حال خرابم شده بود که آروم در گوشم لب زد:-نگران چیزی نباش! سری تکون دادمو هر دو با هم به سمت تخت وسط حیاط حرکت کردیم و همه به احترام عاقد ساکت شدن... نفسم به زور بالا میومد دوباره افکار بد به ذهنم حمله ور شده بود،دوباره چشمامو بستمو به توجه به کلماتی که از دهن عاقد خارج میشد تموم خاطرات این چند وقت از ذهنم گذشت،مردن آقام دیدن لباس خونی عمو،دیوونگی فرهان، اما با یادآوری حسی که موقع از دست دادن آرات تجربه کرده بودم چشمامو باز کردم،نه من نمیتونستم بدونش زندگی کنم،باید به خاطرش با تموم این حسای بدم بجنگم! از زیر روسری سر کج کردمو نگاهی به صورت نگرانش انداختم،نباید جشن عروسیشو به کامش زهر میکردم،دیشب که حنابندون رو توی عمارت خودمون برگزار کرده بودیم وقتی با اینکه مجلس زنونه بود آرات هر چند دقیقه ای یک مرتبه بهم سر میزد و‌حالمو میپرسید حس میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام،الانم همینه به اون دیوونه بی سر و پا اجازه نمیدم جشنمونو‌خراب کنه! انقدر تو‌ی افکارم غرق بودم که با صدای عاقد که ازم جواب میخواست هول زده بله بلدی گفتم که خنده روی لب آرات نشوند،چقدر با خنده جذاب تر بود... همونجور که داشتم توی دلم قربون صدقه اش میرفتم برگشت و بالبخند شالمو بالا زد و در گوشم لب زد:-مبارک باشه عروس خانم! با بلند شدن صدای ساز و دهل با کمک آیاز از جا بلند شد و چند دقیقه بعد در حالیکه چشم بسته توی دلم ذکر میگفتم سیبی توی دامنم افتاد و قل خورد توی حیاط و جلوی پای آنام ثابت موند و همه شروع کردن به کل کشیدن و عمه جلو اومد و با لبخند هدیه اش رو به گردنم انداخت... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 *** حلقه اشک توی چشمامو با گوشه روسری گرفتم،باورم نمیشد دختر کوچولومون داشت عروس میشد و اورهان کنارم نبود،چقدر برای دیدن این صحنه ذوق داشت،حداقل خیالم راحت بود اونو دست خوب آدمی سپردم،نگاه هاش به آیلا دقیقا مثل نگاه های اورهان بود! با بله گفتن یهوییش میون گریه خنده روی لبم نشست،این دختر هیچوقت بزرگ نمیشد،دقیقا برعکس لیلا،از بچگی مثل آدم بزرگا رفتار میکرد! با بالا رفتن آرات از پشت بوم با یادآوری عروسی خودم همونطور با ذوق نگاهش میکردم که آرات سیبی از پشت بوم توی دامنش انداخت و قل خورد جلوی پای من،خم‌ شدم سیب و بردارم که دستی زودتر از من به سمتش رفت و سیب رو به سمتم گرفت و با خجالت گفت:-بفرمایید! صاف ایستادم و بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم لب زدم:-خیلی ممنون پیش خودتون باشه! -ممنون میگن سیبی که توی دامن عروس افتاده باشه خوش یمنه،اینو به فال نیک میگیرم! ابرویی بالا انداختمو بی توجه بهش خواستم به سمت آیلا برم که صدای آتاش توی گوشم زنگ خورد:-واقعا خوش یمنه؟آخه مزه اش که با بقیه سیبا فرق نداره! متعجب برگشتم‌و نگاهی به سیب گاز زده توی دستش انداختم،دستش رو گذاشته بود روی شونه مرد و با چشمای براق نگاهش میکرد... مرد ترسیده کلاهشو از سر برداشت،دلم به حالش سوخت اما میدونستم حرفی بزنم وضع از اینم بدتر میشه،آتاش ابرویی بالا انداخت و جدی رو بهش گفت:-میتونی بری! -من قصد بی ادبی... -نشنیدی چی گفتم؟ مرد خجالت زده نگاهی به من انداخت و به سمت دیگه عمارت چرخید،نمیدونم کی میخواست دست از این کارش برداره اخمی کردمو دوباره خواستم برم سمت آیلا که صداش مانعم شد:-راجع به حرفای بی بی فکر کردی؟ متعجب زل زدم توی چشماش:-یعنی شما هم باهاش موافقی؟چطوری میتونی... -چاره ی دیگه ای نیست اگه میخوای توی آبادی بمونی باید انجامش بدی! سر به زیر لب زدم:-بهتره تمومش کنین گفتن این حرفا اصلا کار درستی نیست! -اگه کس و ناکس راه به راه آدم بفرستن برای خواستگاریت کار درستیه؟ سر بلند کردمو عصبی تو چشماش زل زدم:-نه هیچکدوم درست نیست،من قرار نیست بعد اورهان دوباره... پرید میون حرفمو گفت:-منم برای همین با پیشنهادش موافقم،وگرنه دیوونه نیستم بعد از این همه سال تنهایی و راحتی بخوام زن بگیرم! -بهتره همینجور به تنهایی و راحتیت ادامه بدی آتاش خان،چون حرف من عوض نمیشه! قدمی به سمتم برداشت نفسی حرصی بیرون داد:-ببین آیسن،اگه فکر کردی میتونی مثل عمه نورگل تا آخر عمرت بیوه بمونی و توی عمارت زندگی کنی اشتباه میکنی،عمه نورگل هم بعد از مرگ شوهرش فرستادن خونه برادرش،یعنی آقای من،تا همین چند وقت پیش اجازه نداشت بدون اجازه آقام جم بخوره بعدشم که پسراش بزرگ شدن و اون براش تصمیم گرفتن،تا چند وقت دیگه پچ پچای رعیت شروع میشه،خودت میدونی تا همین الانم حرفاشون به گوشت رسیده،اینکه عیبه کنار من توی اون عمارت زندگی کنی،بعدش هم مجبورت میکنن یا زن یه خانزاده پیر بشی یا برای همیشه از آبادی بری و... -و چی؟اگه لازم باشه از اونجا هم میرم! -میخوای برگردی شهر تو خونه ساواش یه اتاق بگیری و همون تو بپوسی؟یا برگردی عمارت ارسلان خان؟ یعنی تحمل اینکه اسم من کنار اسمت بیاد انقدر برات سخته؟ پر از بغض نگاهش کردم:-تو از درد من چی میفهمی؟همین که بچه هامو سر و سامون گرفتن برام کافیه حتی اگه همین فردا هم بمیرم برام مهم نیست! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
ali-barzanooni-shahe.mp3
4.73M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : کرمانجی و فارسی... 🎤علی برزنونی...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
ney - 13.mp3
5.75M
🎧🎼آوای شاد و زیبای :بندری آبادانی ...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠