eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
– این کفشت زشته + آره میدونم همه میگن – اگه میدونی چرا می پوشی؟! + راحتی من مهمه یا حرف مردم؟                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
دلیل تمام استرس، اضطراب و افرسردگی هایمان این است که: وجود خودمان را نادیده می گیریم و برای راضی کردن دیگران زندگی می کنیم… “بودا”                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
سن چیست؟ سن، تعداد دفعاتی است که شما به دور خورشید چرخیده اید و این هیچ ربطی به سطح فرهنگ و شعور شما ندارد!                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
مداحی آنلاین - چکار کنیم زیر چتر امام حسین علیه السلام بریم؟ - استاد رفیعی.mp3
7.51M
🏴ویژه ماه ♨️چکار کنیم زیر چتر امام حسین علیه السلام بریم؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فرمانده عشاق دل گاه است بیراهه مرو ساده‌ترین راه است از مردم گمراه جهان راه مجویید نزدیک ترین راه به است                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
اللهم صل علی فاطمه و ابیها: آقای وحید خراسانی توصیه کردند: از اول محرم تا روز عاشورا به نیابت از امام زمان 🌷عج هدیه به حضرت امام حسین 🌹 علیه سلام ) ✳️روزی 100 سوره توحید بخوانید و ثواب آنرا به حضرت سید الشهدا 🌹 علیه اسلام هدیه کنید ان شاالله فیوضاتی نصیبتان می شود به شرط آنکه دیگران را هم به این عمل دعوت کنید.
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌ دوست گشاییم دفتر صبح را بسم الله النور✨ روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم در این روز به ما رحمت و برکت ببخش و کمک‌مان کن تا زیباترین روز را داشته باشیم الهی به امید تو 💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
حضور دارد و ما فکر غیبتش هستیم غریب مانده و غافل ز غربتش هستیم سراغ از او نگرفتیم! او سراغ گرفت! گله نکرده ز ما گرچه رعیتش هستیم چقدر همتمان بوده محرمش باشیم؟! چقدر مونس شبهای خلوتش هستیم؟! همیشه و همه جا او هوای مارا داشت همیشه و همه جا زیر منتش هستیم...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 دست دراز کردمو دست آنامو گرفتم توی دستم،مثل تکه ای یخ شده بود،کلمه ای حرف نمیزد شاید اگه حواس عمه پرت رفتن ما نشده بود حتما از چهره اش میفهمید یه اتفاقی افتاده! -راه بیفتین بریم جلوی در منتظرتونم! با این حرف عمو آنام ترسیده سری به نشونه مثبت تکون داد و بدون کوچکترین حرفی راه افتاد سمت اتاق لیلا و اورهانم پشت سرش راهی شدن،قلبم پر تپش میزد اما نباید طوری وانمود میکردم که عمه بهم شک کنه،برای همین اخم کرده قدم برداشتم سمت اتاقم… *** آیسن: -چیزی نمیشه آیسن نگران نباش،به چند نفر سپردم توی ده چو بندازن فرهان رو موقع فرار از ده دیدن،تا چند روز دیگه اوضاع آروم میشه! بغض کرده لب زدم:-نمیخواستم اینجوری بشه! -میدونم،تو تقصیری نداشتی،من بودم بلای بدتری به سرش میاوردم،مردیکه بی شرف خیال کرده هر غلطی خواست میتونه بکنه،دیگه سعی کن به چیزی فکر نکنی،باید خودت رو جمع و جور کنی دیدی که حتی اورهانم با این سن کمش حس کرده که ناراحتی،شانس آوردی حالتو به حساب دوری از دخترت میذارن،اینم بقچه ات برو داخل کمی استراحت کن! تشکری کردمو بقچمو از دستاش گرفتم و قدم برداشتم سمت در عمارت و داخل شدم،تموم مسیر رو ناراحت به نقطه ای خیره شده بودم حق با آرات بود حتی اورهانم متوجه ناراحتیم شده بود،انگار دلم ده بالا جا مونده بود کنار دخترم،میترسیدم همه خوشبختی که انقدر براش صبر کرده بود با کارم تباه کرده باشم! آهی کشیدمو سلامی به عمو مرتضی کردمو قدم برداشتم سمت اتاقم:-بلاخره برگشتی آبجی؟ با صدای ساره متعجب سر چرخوندم،گمون میکردم صبح برگشته باشن شهر:-سلام آبجی مگه نگفته بودین میخواین صبح برگردین؟ -به خاطر بی بی موندیم،ناراحت شدی؟ -نه دیوونه شدی؟چرا باید ناراحت بشم اتفاقا خوشحالم،نمیدونستم بدون آیلا چطوری سکوت این عمارت رو تحمل کنم،خوب شد موندین! -خدا رو شکر،دیگه غصه نخور چون قرار نیست دیگه تنهات بذاریم! با خوشحالی لب زدم:-واقعا یعنی اینجا میمونید؟ -ما که نه اما تو همراهمون میای! -یعنی چی دختر؟کجا میام؟ -بی بی گفت،میگفت خبر داری که؟ -از چی حرف میزنی؟ لبی به دندون گزید و گفت:-بی بی میگفت با خودت صحبت کرده گفته بعد از عروسی آیلا باید از اینجا بری،آخه خودت که میدونی به خاطر آتاش خان گفت برامون حرف در میارن! با لا اله الا الهی که آتاش گفت نگاه هر دومون برگشت سمتش،بدون اینکه چیزی بگه عصبی قدم برداشت سمت اتاقش،ساره ضربه ی محکمی به صورتش کوبید و لبش رو به دندون گزید و گفت: -آبجی یعنی شنید؟خیلی زشت شد! بی توجه به حرفش جدی لب زدم:-من جایی نمیام ساره،نه که دوست نداشته باشم کنار شما زندگی کنم،نه،فقط میخوام پیش بچه هام بمونم،اگه بی بی میگه اینجا موندنم صلاح نیست برمیگردم کلبه و همونجا زندگی میکنم با ننه اشرف! -نمیشه آبجی به همین راحتیا هم نیست،حتی ساواش هم اجازه نمیده تنهایی اونجا یا جای دیگه ای بمونی! -چرا نذاره؟من قبلا هم اونجا زندگی کردم بلدم گلیم خودم رو از آب بکشم!-اون موقع ساواش از چیزی خبر نداشت،دیدی که وقتی فهمید چقدر عصبانی شد،نه که فکر کنی من میخوام توی کارت دخالت کنم نه،اما من ساواش رو بهتر میشناسم راضی به این کار نمیشه! -خیلی خب خودم باهاشون صحبت میکنم،الان کجاس؟ اشاره ای به سمت مهمونخونه کرد و گفت:-طبق معمول اونجا! لبخند محزونی به لب نشوندمو رفتم سمت اتاقم بقچه ها رو گذاشتمو راه افتادم سمت مهمونخونه 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 داشتم توی ذهنم حرفامو مرور میکردم تا قانعشون کنم،ضربه ای به در زدمو به محض ورودم با آتاش چشم تو چشم شدم،کی اومده بود،خدایا کاش الان نمیومدم… دیگه راه برگشتی نبود… سلامی به ساواش کردمو نزدیک بی بی شدمو مثل همیشه بوسه ای روی دستش نشوندم:-سلام بی بی شنیدم نرفتین خوشحال شدم! -خوش اومدی عروس،خوب شد خودت اومدی میخواستم بفرستم پی ات،اسبابتو جمع فردا صبح راه می افتیم! خودم زدم به ندونستن و پرسیدم:-کجا بی بی؟خیر باشه؟مگه چیزی شده که میخواین منم همراهیتون کنم؟ عصبی اخماشو در هم کرد:-مگه بهت نگفته بودم بعد از عروسی آیلا دیگه نمیتونی اینجا بمونی؟ -آخه چرا بی بی؟من تازه از یه دخترم جدا شدم طاقت دوری از لیلا و آیاز رو هم ندارم،اگه به خاطر حرف رعیت میگین خب پسر بزرگم اینجاست همین کافی نیست؟ -اتفاقا به خاطر آبروی پسرت میگم که باید بری،نمیخوام توی ده چو بیفته که بی غیرته،این رعیت رو که میشناسی، کم پشت اورهان حرف در آوردن حالا نوبته پسرشه؟ غمگین سر به زیر انداختم،به جای من آتاش گفت:-بی بی چیکار به حرف مردم داری؟مگه ما باید به حرف اونا زندگی کنیم! -بسه پسر خودت میدونی حرف رعیت از همه چیز قدرتمند تره،دیگه حرفی نشنوفم،برو حاضر شو! با ترس بزاق دهنم رو فرو دادم و لب زدم:-بی بی اگه بخوام توی کلبه بمونم چی؟ اینبار به جای بی بی ساواش اخمی کرد و گفت:-چی میگی آبجی؟ زن جوون که تنهایی زندگی نمیکنه،یعنی من انقدر بی غیرت شدم که بذارم بری توی اون کلبه؟میای خونه خودم خانوم جون و بی بی هم که هستن نگران نباش احساس تنهایی نمیکنی،ناراحتی نداره خیال کردی میخوایم ببریمت اسیری؟نه از این خبرا نیست نمیذارم مثل آنا بشی هر موقع خواستی میتونی عروسی کنی بری سر خونه و زندگیت،انقدرام بی انصاف نیستم بگم تا آخر عمرت باید تنها بمونی ولی تا اون موقع باید جایی باشی که احدی جرات نکنه پشتت حرف در بیاره همین،حالا برو شال و کلاه کن ان شاالله فردا صبح راهی میشیم! بغض بدی به گلوم چنگ میزد،احساس زندونی رو داشتم که نمیتونه برای خودش کوچکترین تصمیمی بگیره،با چشمای پر از بغض نگاهی به آتاش انداختم و با اجازه ای گفتمو از جا بلند شدم،باید چیکار میکردم،بین بچه هام و اورهان یکیو انتخاب میکردم؟ نفسم داشت بند میومد با بیرون اومدنم از مهمون خونه چونه ام شروع کرد به لرزیدن و قطرات اشک از چشمام سر خورد:-آنا چی شده؟ با دیدن لیلا که اورهان رو گرفته بود بغل و به سمتم می اومد اشکامو پس زدم،انقدر ذهنم آشفته بود که حتی ندیده بودمش:-چیزی نیست دختر،باید با بی بی برم شهر! -شهر؟چه خبر شده مگه؟کسی طوریش شده؟ -نه! -پس چرا گریه میکنی آنا؟ -گفتم که چیزی نیست،به خاطر آیلاس میرم وسایلامو جمع کنم! بی توجه بهش وارد اتاق شدمو درو بستم و صدای هق هقم فضای اتاق رو پر کرد… چند دقیقه ای گذشت و با چشمای اشکی مشغول جمع کردن وسایلم شدم،تصمیممو گرفته بودم نمیخواستم به اورهانم خیانت کنم اینطوری حتما بچه هامم از دست میدادم،چند دونه لباس برداشتمو گذاشتم توی روسری،از همه دردناک تر برام جدایی از اورهان بود،حتما دیگه نمیتونستم بزرگ شدنش رو ببینم راه شهر دور بود خود ساواش هم فقط برای مراسما میومد،منم که تنها اجازه نمیدادن رفت و آمد کنم… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻