eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 دست دراز کردمو دست آنامو گرفتم توی دستم،مثل تکه ای یخ شده بود،کلمه ای حرف نمیزد شاید اگه حواس عمه پرت رفتن ما نشده بود حتما از چهره اش میفهمید یه اتفاقی افتاده! -راه بیفتین بریم جلوی در منتظرتونم! با این حرف عمو آنام ترسیده سری به نشونه مثبت تکون داد و بدون کوچکترین حرفی راه افتاد سمت اتاق لیلا و اورهانم پشت سرش راهی شدن،قلبم پر تپش میزد اما نباید طوری وانمود میکردم که عمه بهم شک کنه،برای همین اخم کرده قدم برداشتم سمت اتاقم… *** آیسن: -چیزی نمیشه آیسن نگران نباش،به چند نفر سپردم توی ده چو بندازن فرهان رو موقع فرار از ده دیدن،تا چند روز دیگه اوضاع آروم میشه! بغض کرده لب زدم:-نمیخواستم اینجوری بشه! -میدونم،تو تقصیری نداشتی،من بودم بلای بدتری به سرش میاوردم،مردیکه بی شرف خیال کرده هر غلطی خواست میتونه بکنه،دیگه سعی کن به چیزی فکر نکنی،باید خودت رو جمع و جور کنی دیدی که حتی اورهانم با این سن کمش حس کرده که ناراحتی،شانس آوردی حالتو به حساب دوری از دخترت میذارن،اینم بقچه ات برو داخل کمی استراحت کن! تشکری کردمو بقچمو از دستاش گرفتم و قدم برداشتم سمت در عمارت و داخل شدم،تموم مسیر رو ناراحت به نقطه ای خیره شده بودم حق با آرات بود حتی اورهانم متوجه ناراحتیم شده بود،انگار دلم ده بالا جا مونده بود کنار دخترم،میترسیدم همه خوشبختی که انقدر براش صبر کرده بود با کارم تباه کرده باشم! آهی کشیدمو سلامی به عمو مرتضی کردمو قدم برداشتم سمت اتاقم:-بلاخره برگشتی آبجی؟ با صدای ساره متعجب سر چرخوندم،گمون میکردم صبح برگشته باشن شهر:-سلام آبجی مگه نگفته بودین میخواین صبح برگردین؟ -به خاطر بی بی موندیم،ناراحت شدی؟ -نه دیوونه شدی؟چرا باید ناراحت بشم اتفاقا خوشحالم،نمیدونستم بدون آیلا چطوری سکوت این عمارت رو تحمل کنم،خوب شد موندین! -خدا رو شکر،دیگه غصه نخور چون قرار نیست دیگه تنهات بذاریم! با خوشحالی لب زدم:-واقعا یعنی اینجا میمونید؟ -ما که نه اما تو همراهمون میای! -یعنی چی دختر؟کجا میام؟ -بی بی گفت،میگفت خبر داری که؟ -از چی حرف میزنی؟ لبی به دندون گزید و گفت:-بی بی میگفت با خودت صحبت کرده گفته بعد از عروسی آیلا باید از اینجا بری،آخه خودت که میدونی به خاطر آتاش خان گفت برامون حرف در میارن! با لا اله الا الهی که آتاش گفت نگاه هر دومون برگشت سمتش،بدون اینکه چیزی بگه عصبی قدم برداشت سمت اتاقش،ساره ضربه ی محکمی به صورتش کوبید و لبش رو به دندون گزید و گفت: -آبجی یعنی شنید؟خیلی زشت شد! بی توجه به حرفش جدی لب زدم:-من جایی نمیام ساره،نه که دوست نداشته باشم کنار شما زندگی کنم،نه،فقط میخوام پیش بچه هام بمونم،اگه بی بی میگه اینجا موندنم صلاح نیست برمیگردم کلبه و همونجا زندگی میکنم با ننه اشرف! -نمیشه آبجی به همین راحتیا هم نیست،حتی ساواش هم اجازه نمیده تنهایی اونجا یا جای دیگه ای بمونی! -چرا نذاره؟من قبلا هم اونجا زندگی کردم بلدم گلیم خودم رو از آب بکشم!-اون موقع ساواش از چیزی خبر نداشت،دیدی که وقتی فهمید چقدر عصبانی شد،نه که فکر کنی من میخوام توی کارت دخالت کنم نه،اما من ساواش رو بهتر میشناسم راضی به این کار نمیشه! -خیلی خب خودم باهاشون صحبت میکنم،الان کجاس؟ اشاره ای به سمت مهمونخونه کرد و گفت:-طبق معمول اونجا! لبخند محزونی به لب نشوندمو رفتم سمت اتاقم بقچه ها رو گذاشتمو راه افتادم سمت مهمونخونه 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻