فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبرویمنوبخرحسین...💔
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شماتاچندثانیهدیگریکتماسازسید
الشهداخواهیدداشت...!📞
603deb6420aa3fcb2d5bf8e6_4616270151545165946.mp3
5.6M
ان شاءالله اربعین میام سمت حرم...💔😭
enc_16317667055292314563932.mp3
4.39M
بهگمانمکهدلازمنتوبریدی،باشد(:💔
#محرم #امام_حسین
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم💔
بلا شروع شده تازه بعد عاشورا
چه میکشید؟ خدا صبرتان دهد آقا
دلی که سوخت چو نِی وقتِ شور، خوانده تو را
سری که سوخت میان تنور خوانده تو را
@delneveshte_hadis110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاهششم🌺
نصرت با این حرف گاردشو پایین آورد و با لحن آروم تری گفت:-خیلی خب اگه خودش تنها بره اشکالی نداره!
با این حرف آیاز دستی پشتم گذاشت و قبل از اینکه نصرت بخواد صورتمو ببینه با خشونت هلم داد از عمارت بیرون!
از جا بلند شدمو بدون اینکه پشت سرمونگاه کنم سر به زیر پا تند کردم جایی که آیاز گفته بود…
*
آیلا:
تموم بدنم مثل بید میلرزید،حتما الان که آرات همه چیز رو فهمیده به خاطر پنهون کاریم حسابی از دستم ناراحت میشه،حتی شاید اصلا منو نبخشه،اگه باورم نکنه چی؟
با صدای جیغ و داد عمه دلم هری ریخت،لیلا دستش رو گذاشت روی دستم:-بیا بریم پیش اورهان اینجا باشی عمه عصبی تر میشه!
-نمیشه آبجی باید با آرات صحبت کنم!
-بذار برای بعدا مگه حال عمه رو نمیبینی؟الان یه حرفی هم به تو میزنه!
نگران سر تکون دادمو به دنبالش قدم برداشتم سمت مهمونخونه،افکار منفی یکی یکی پشت هم به ذهنم هجوم میاورد،آنام چطوری تونسته با عمو ازدواج کنه؟پس تموم حرفای ننه حوری راست بود؟عمو خاطر آنامو میخواست یعنی واقعا منتظر بود آقام بمیره و… اگه اینجوری باشه هیچ وقت نمیبخشمشون!
با این فکر اشک توی چشمام حلقه بست:-چته آیلا؟نگران نباش آنا طوریش نمیشه،اصلا بذار برم صداش کنم بیاد!
بازوشو سفت گرفتمو با اخم لب زدم:-نه نیازی نیست،بذار پیش عمو بمونه،انگار خاطر اون از ما عزیز تره!
-این حرف رو نزن اصلا تو نمیدونی وقتی نبودی اینجا چه خبر شده،همه اینا نمایشه آنا و عمو فقط صوری عقد هم شدن!
-بسه آبجی من دیگه بچه نیستم خودم میفهمم چی راسته چی دروغ،اتاق آنارم دیدم معلومه دیگه ازش استفاده ای نمیکنه،اونی که نمایش بود عزاداریاش برای آقاجون بود،هنوز یکسالم نگذشته چطوری تونست…
-آیلا تمومش کن اگه آنا حرفاتو بشنوه…
دلم پیچ و تاب میرفت دستی روی شکمم گذاشتمو لب به دندون گزیدم،لیلا ترسیده جلو اومد:-خوبی آبجی؟
خواستم جوابشو بدم اما نتونستم تصویر لیلا پیش چشمم هر لحظه سیاه و سیاه تر میشد بهش تکیه کردمو دیگه نفهمیدم چی شد…
*
پلکامو آروم باز کردمو نگاهم گره خورد توی دو تا چشم مشکی و ته دلم آرزو کردم کاش تموم چیزایی که به یاد میارم فقط یه کابوس بوده باشه:-خوبی آبجی؟چی شدی یهو؟
-آنا کجاست؟
-آنا…آنا تو اتاقشه!
-اتاق خودش؟
با سکوتش با غم نگاهمو ازش گرفتم پس هیچ کدوم از اون اتفاقا کابوس نبود،خواستم نیم خیز بشم که دستشو گذاشت روی سینه ام:-بلند نشو باید استراحت کنی،آرات رفته پی طبیب!
با دلخوری دوباره ازش رو گرفتم:-احتیاجی به طبیب ندارم،حالم خوبه!
سرشو پایین انداخت و در حالیکه با انگشتاش بازی میکرد گفت:-آیلا آنا از سر خوشی اون کار رو نکرد،عقد با عمو رو میگم…خان دایی میخواست از اینجا ببرتش خونه خودش،میخواست از ما جداش کنه،بعد از آقاجون غیر از ما دلخوشی دیگه ای براش نمونده،بی بی هم میگفت تنها راه موندنش توی ده اینه که ازدواج کنه،برای همین عمو قبول کرد همینجوری بینشون صیغه بخونن تا بتونه همینجا بمونه!
-برای همین با هم،هم اتاق شدن؟اصلا خودش الان کجاست؟نمیتونست از عمو دل بکنه یا خجالت میکشید خودش بیاد و بهم بگه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاههفتم🌺
دلخور از حرفم اخماشو در هم کرد:-از تو بعیده آیلا،اصلا مگه آنا باید برای کاراش از منو تو اجازه بگیره؟خودش به اندازه مافی عاقل هست،خودت رو یادت نمیاد چطوری برای آرات عزا گرفته بودی؟اما آنا با وجود اینکه برادرش قاتل آقاجون بود باز هم مخالفت نکرد،تازه بهت اجازه داد خودت تصمیم بگیری که میخوای بری ده بالا یا نه،الانم به خاطر محافظت از تو توی همچین دردسری افتاده وگرنه حتما میومد ببینه چه بلایی سرت اومده!
با یا الله ی که آرات گفت لیلا حرفشو ناتموم رها کرد و اخم کرده ازم رو گرفت،با نگرانی نگاهی به آرات انداختم و لبمو به دندون گزیدمو داشتم حرفامو توی دلم مرور میکردم که با دیدن پیرزنی که همراهش اومد نگران سر چرخوندم،درست نمیشناختمش اما چهره اش از نظرم آشنا بود،اومد کنارم نشست و حالمو پرسید!
آرات اما جدی و بدون اینکه بهم نگاهی بندازه رو به پیرزن گفت:-بیرون منتظر میمونم تا معاینه اش کنین!
پس ازم دلخور بود،معلومه که هست!
اما همینکه نگرانمه و برام طبیب آورده بازم جای امید داره،خدایا همه اینا تقصیر عموئه،اون گفت که به آرات چیزی نگم!
با صدای پیرزن سر چرخوندم:-دراز بکشین خانوم!
یادم اومد کجا دیدمش همسایه جمیله بود،حتما جمیله رو پیدا نکرده اونو با خودش آورده!
-احتیاجی به معاینه نیست من خوبم فقط کمی شوکه شدم!
-اینجوری که نمیشه خانوم اجازه بدین من کار خودم رو بکنم آقا خیلی نگران بودن،وقتی جمیله رو پیدا نکردن میخواستن ببرنتون شهر که من گفتم خودم باهاشون میام،از طبابت یه چیزایی سرم میشه،نصف عمرم کنار جمیله گذروندم،اگه بهم اجازه بدین زود یه نگاهی میندازم اگه مشکلی نبود میرم اینجوری خیال خان هم راحت میشه!
با اومدن اسم شهر مستاصل نگاهی بهش انداختم و دراز کشیدم و بهش اجازه دادم کارشو انجام بده حوصله ی این یکیو دیگه نداشتم!
توی این چند ماه چندباری بحث گم شدن فرهان توی عمارت باز شده بود و من هر بار سکوت کرده بودم و حتی وقتایی که آرات باهام راجع بهش حرف میزد چیزی برای گفتن نداشتم،آرات همیشه عذاب وجدان داشت میگفت پشیمونه که حرفمو راجع به سالم بودن فرهان باور نکرده و حالا با فرار کردنش ممکنه جون من توی خطر باشه!
محافظای عمارت رو بیشتر کرده بود و من باز هم از ترسم لب از لب باز نکرده بودم و حالا حسابی شرمنده بودم و میدونستم چقدر از دستم دلخوره،حتما قضیه ازدواج آنام و عمو هم عصبی ترش کرده!
-چند وقته عروس شدین خانوم؟
با صدای زن سرچرخوندم:-چند ماهی میشه!
-مبارک باشه آبستنین!
چشمای خمارم به یکباره از هم باز شد و به جای من لیلا با تعجب پرسید:-چی گفتین؟آبستنه؟مطمئنین؟
-بله خانوم مثل روز برام روشنه،تو راهی دارن،حتما برای همونم بوده که از حال رفتن!
با این حرف چشمای لیلا برقی زد و رو به من که
هنوز با دهنی نیمه باز به زن نگاه میکردم لبخندی زد و گفت:-مبارک باشه،منم وقتی دفعه اول فهمیدم باردارم همین شکلی شده بودم البته ناراحت،حالا که مادر شدی بهتر میفهمی برای اینکه از بچه هات جدات نکنن حاضری دست به چه کارایی بزنی و حتما آنا رو درک میکنی،میرم به آرات خبر بدم حتما خیلی خوشحال میشه!
با این حرف دستشو محکم گرفتمو با خجالت لب زدم:-اگه میشه میخوام خودم بهش بگم شاید اینجوری دلخوریش ازم از بین بره!
سری به نشونه مثبت تکون داد و اشاره ای به زن کرد و هر دو از جا بلند شدن و بیرون رفتن!
دستی به شکمم گذاشتمو با احتیاط سر جام نشستم،باورم نمیشد باردار باشم میدونستم آرات چقدر از شنیدن این خبر خوشحال میشه حتی عمه هم تموم این چند ماه منتظر شنیدن همچین خبری بود!
با یادآوریش لبخند از لبم ماسید،اگه موقعیت بهتری بود حتما خوشحال میشد اما الان…با صدای در نا خودآگاه دستمو روی شکمم گذاشتمو سر چرخوندم سمت آرات که اخم کرده داخل شد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه کنارم نشست و تکیه اشو داد به دیوار:-چی به این زن گفتی که میترسه به من حرفی بزنه؟
مظلوم نگاهی بهش انداختم:-چرا نگام نمیکنی؟
نفسی بیرون داد و گفت:-الان وقت این حرفا نیست،جواب منو بده،نذاشتی معاینت کنه؟
-اصلا تا راجع به اون قضیه حرف نزنیم چیزی بهت نمیگم!
برگشت و عصبی نگاهم کرد:-چی داری بگی؟دلیلی برای اینکه این همه مدت داشتی دروغ تحویلم میدادی داری؟فقط میخوام ببینم کی پشتت نبودم که ترسیدی بهم بگی چه اتفاقی افتاده!
مظلوم دستشو گرفتمو گفتم:-ترسیده بودم،نه از اینکه تو پشتمو خالی کنی،ترسیدم که از چشمت بی افتم،هنوزم نمیخوام بهش فکر کنم یادم می افته تموم تنم میلرزه، حتی عمو هم گفت بهت نگم بهتره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#امام_حسین علیه السلام:
💠 اَعْجَزُ النّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ الدُّعاءِ، وَاَبْخَلُ النّاسِ مَنْ بَخِلَ بالسَّلامِ
❇️ ناتوانترين مردم كسى است كه از دعا عاجز باشد و بخيلترين مردم كسى است كه در سلام بُخل ورزد.
📚 بحارالانوار جلد ۹۳ صفحه ۲۹۴
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴