┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
مَهدی جانَـــــم❢
ما "وبال" تو هستیم،
دعا کن از دست این ″واو″ها رهایی یابیم
و بال بزنیم در هوایتــــــ🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتهشتم 🌺
پشت کرد بهم و خواست بره که با حال بد قدم برداشتم سمت درخت دستم رو تکیه دادم به تنه اش،نمیدونستم چی میخوام،نه میخواستم آتاش رو از دست بدم،نه عذاب وجدانم میگذاشت درست کنارش زندگی کنم!
با عقی که زدم تموم محتویات معدمو بالا آوردم حالم بد بود،از همیشه بدتر!
آتاش نزدیکم شد دستی به گردنش کشید و نگران گفت:-پاشو کمک میکنم برگردی کلبه میرم طبیب خبر کنم!
-احتیاجی نیست!
-اوووووف هنوزم نمیخوای تمومش کنی؟بس کن این لجبازیات رو دیگه بچه نیستیم،من خودم رو ثابت کردم خیلی وقت پیش اما الان می خوام تکلیف خودم مشخص شه تکلیفم با تو!
تویی که هنوز توی گذشته گیر کردی،خیال کردی اورهان راضیه اینجوری خودت رو زجر بدی؟اصلا مگه تو چند سالته که بخوای بقیه عمرت رو عزا بگیری؟ من اورهان رو از تو بیشتر دوست داشتم ،برادرم بود از گوشت و خونم بود،اما رفت…
نذاشتم ادامه بده و طوری داد کشیدم که صدام منعکس شد:
-بس کن،نمیخوام بشنوم،نمیخوام از مردن اورهان حرفی بزنی،آره من توی گذشته گیر کردم،نمیتونم فراموشش کنم،هنوز نمیتونم…
صدای حرکت پاش روی سنگ ها نشون از قدمای نزدیکش بود،وقتی حضورش رو پشت سرم حس کردم بی اختیار شدت گریه ام بیشتر شد.
صدای ارومش پیچید:
-باشه، باشه ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم.
چند ثانیه تو سکوت گذشت تنها نفسای نامنظم از اشک هام و نفسای عمیق آتاش از شدت خشم شنیده می شد. پشت سرم وایستاده بود و می فهمیدم داره خودخوری می کنه!
با بغض گفت:
-بسه دیگه،گریه نکن،برمیگردیم عمارت از هم جدا میشیم،به کسی هم اجازه نمیدم بیرونت کنه،راستش رو بخوای همون موقع هم میتونستم جلوشون درام،خودم نخواستم،خواستم شانسمو برای کنارت بودن امتحان کنم تموم تلاشمم کردم،اما انگار قسمت نیست…
آهی کشید و ادامه داد:
-فقط اینو از طرف من یادگاری داشته باش،میخواستم چند ساعت پیش بهت بدمش اما فرار کردی!
دستش رو ازبالای شونم گرفت جلوی چشمم و مشتش رو باز کرد،گردنبند چوبی آویزون شد،دستم رو بازکردم انداخت توی مشتم و صورتش ونزدیک شونم کشید طوری که هرم نفساش رو احساس می کردم.
با افتادنش توی دستم ازم فاصله گرفت و قدم برداشت سمت کلبه،نگاهی به گردنبند انداختم هلال ماه زیبای چوبی،پس چند ساعت پیش داشت اینو درست میکرد!
بینیمو بالا کشیدمو گردنبند رو تو دستم مشت کردم نمی تونستم آتاش رو نادیده بگیرم، شاید قسمت ما هم این بود بعد از اورهان مرهم زخمای هم باشیم!
از جا بلند شدمو با بغض گفتم:
-نمیخوام ازت جدا بشم!
سرجاش ایستاد بدون اینکه برگرده،انگار شوکه شده بود!
بینیمو بالا کشیدمو ادامه دادم:
-میشنوی؟بعد از اورهان تنها کسی که برام مونده تویی،نمیدونم حسم چیه،اما میدونم دیگه طاقت از دست دادن تورو ندارم،شایدم حس دوست داشتن باشه…
سر چرخوندوبرگشت سمتم و متعجب نگاهم کرد و زیر لب گفت:-مطمئنی؟
هقی زدم و گفتم:-تنهام نذار آتاش!
قدم های رفتشو دوباره به سمتم برداشت و کشیدم توی بغلش،مثل بچه ای که به آغوش پدرش پناه برده باشه بهش چسبیدمو دوباره تکرار کردم:-تنهام نذار!
سرمو فشاری داد و در گوشم لب زد:-مگه بمیرم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتنهم🌺
***
آیلا:
آیییییی کوکب خانوم،نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم!
-زور بزنین خانوم جان یکم دیگه مونده!
بی توجه به غرغرای عمه در گوشم جیغ بلندی کشیدمو بعد از شنیدن صدای گریه بی حال روی تشک افتادم،نفسم به زور بالا میومد و چشمام دو دو میزد:-یا فاطمه (س) دختره خانوم!
این حرف لبخند روی لبام نشوند و زیر لب خدا رو شکری گفتم،تموم این چند ماه رو دعا میکردم بچه ی توی شکمم دختر باشه فقط به خاطر اینکه نمیخواستم اسم قاتل آقاجونمو روش بذارم،نفس عمیقی کشیدمو دستمو کمی باز کردم:-بیارش کوکب خانوم،میخوام ببینمش!
کوکب با ذوق لبخند پت و پهنی زد و دامن لباسشو بالا گرفت و از جا بلند شد و خواست به سمتم بیاد که عمه راهشو سد کرد:-بدش به من کوکب،دایه ای که گفته بودمو با خودت آوردی!
با این حرف عمه لبخند از لب کوکب ماسید نگاهی به من انداخت و شرمنده سر به زیر انداخت و گفت:-بله خانوم!
با غم نگاهی به ننه اشرف انداختم سری تکون داد و گفت:-حداقل بذار بچشو بغل بگیره زن،مگه میخواد بدزدتش؟
-شما بهتره تو این مسائل دخالت نکنین به خاطر آرات قبول کردم اینجا بمونید وگرنه یادم نرفته چه کارایی در حقم کردی،یادته پسرت باهام چیکار میکرد و ساکت میموندی؟الانم ساکت بمون!
ننه اشرف اخمی کرد و گفت:-من جایی که باید ساکت بمونم میمونم،مثل شب عروسی که نگذاشتم انگ بی آبرویی به پیشونیت بخوره،این بچه نتیجه منم هست،نمیذارم عذابش بدی!
-کسی هم قرار نیست عذابش بده،مطمئن باش جای این بچه توی این عمارت از همتون بالا تره،یالا کوکب برو بیارش به اتاقم!
-اما خانوم چی میشه صبر کنین آرات خان تشریف بیارن،بهتر نیست تا اومدنشون صبر کنیم!
عمه ابرویی بالا انداخت و نگاهی جدی به کوکب انداخت:-خان ممکنه تا چند ساعت دیگه برنگرده،خبر نداره که زنش زودتر از موعد زایمان کرده،نمیشه که بچه تا اون موقع گرسنه بمونه، اگه به خاطر شیتیلت میگی خودم بهت میدم برو دایه رو بیار اتاقم!
با این حرف کوکب نگاهی به من انداخت و مستاصل چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت،بی حال تر از اون بودم که اعتراضی بکنم،حتی اگه اعتراضم میکردم بی فایده بود…
حتی زیور هم دلش به حالم سوخت قبل از رفتن عمه از جا بلند شد و رو به روش ایستاد:-دختر تو چرا همچین میکنی؟تا مادرش هست دایه چرا؟یادت رفته بچه ی خودتو از دامنت گرفتن چه حالی شدی؟برای آروم کردنت گفتیم مرده!
-یادمه آنا،اتفاقا خوب یادمه،حالا همون دردی که کشیدم گریبان قاتل پسرمم میگیره!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و ننه اشرف دست تنها مشغول تمیز کردن اتاق شد، چشمام رو روی هم گذاشتمو قطره اشکی از چشمام سر خورد،حتی نذاشته بود جگر گوشمو ببینم،چند ماهه که کابوس همچین روزی رو میدیم،از همون روزی که جلوی تموم بزرگای آبادی همچین قولی به عمه داده بودم
،جون آنام در ازای بچه ام،چاره ی دیگه ای هم نداشتم،اگه دوباره برمیگشتم عقب هم دوباره همچین تصمیمی میگرفتم،آنام به اندازه کافی زجر کشیده بود…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
23.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در منطقهای از پاکستان تنها دو خانواده شیعه ساکن هستند، در روز هشتم محرم این عاشقان حضرت سیدالشهداء دسته عزای ۵ نفره راه انداختهاند و حسین حسین گویان مظلومیت اباعبدالله را به نمایش گذاشته اند، بیش از ۵۰ پلیس مردان این دو خانواده را همراهی می کنند تا از تعرض تکفیریها در امان باشند، درود بر این همت و سوگواری خالصانه
لبیک یا امام خامنه ای لبیک یا حسین ع است صلیالله علیک یا اباعبدالله الحسین علیهالسلام 🌴🏴🌴🏴🌴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حرفهای جالب یه دختر کوچولوی عراقی خطاب به برخی زائرین؛
حواست باشه وقتی میای کربلا حسین(ع) نمیخواد که با خط چشم و آرایش بیای
متاسفانه بعضی از اشخاص که به زیارت اربعین و کربلا میرن حرمت نگه نمیدارن.
ان شاءالله که از همین طریق هدایت بشن
بخصوص این بلاگرا و حجاب استایل ها که برای گرفتن عکس و فیلم با تیپ های زننده و ارایششون همیشه خط مقدم هستند .
کاش برخی از خطبا و مداحان ما به اندازه این دختر بچه عراقی فهم و درک از فرهنگ عاشورا و قیام امام حسین (ع) را داشتند.
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید عباس بابایی 🌷
راچقد میشناسی 🇮🇷
حتما کلیپ راببینید بسیار جالب ودیدنی
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر روز
همراه با تمامی آفرینش
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
خدایا دوستت دارم💚
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
@hedye110