eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 پشت کرد بهم و خواست بره که با حال بد قدم برداشتم سمت درخت دستم رو تکیه دادم به تنه اش،نمیدونستم چی میخوام،نه میخواستم آتاش رو از دست بدم،نه عذاب وجدانم میگذاشت درست کنارش زندگی کنم! با عقی که زدم تموم محتویات معدمو بالا آوردم حالم بد بود،از همیشه بدتر! آتاش نزدیکم شد دستی به گردنش کشید و نگران گفت:-پاشو کمک میکنم برگردی کلبه میرم طبیب خبر کنم! -احتیاجی نیست! -اوووووف هنوزم نمیخوای تمومش کنی؟بس کن این لجبازیات رو دیگه بچه نیستیم،من خودم رو ثابت کردم خیلی وقت پیش اما الان می خوام تکلیف خودم مشخص شه تکلیفم با تو! تویی که هنوز توی گذشته گیر کردی،خیال کردی اورهان راضیه اینجوری خودت رو زجر بدی؟اصلا مگه تو چند سالته که بخوای بقیه عمرت رو عزا بگیری؟ من اورهان رو از تو بیشتر دوست داشتم ،برادرم بود از گوشت و خونم بود،اما رفت… نذاشتم ادامه بده و طوری داد کشیدم که صدام منعکس شد: -بس کن،نمیخوام بشنوم،نمیخوام از مردن اورهان حرفی بزنی،آره من توی گذشته گیر کردم،نمیتونم فراموشش کنم،هنوز نمیتونم… صدای حرکت پاش روی سنگ ها نشون از قدمای نزدیکش بود،وقتی حضورش رو پشت سرم حس کردم بی اختیار شدت گریه ام بیشتر شد. صدای ارومش پیچید: -باشه، باشه ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم. چند ثانیه تو سکوت گذشت تنها نفسای نامنظم از اشک هام و نفسای عمیق آتاش از شدت خشم شنیده می شد. پشت سرم وایستاده بود و می فهمیدم داره خودخوری می کنه! با بغض گفت: -بسه دیگه،گریه نکن،برمیگردیم عمارت از هم جدا میشیم،به کسی هم اجازه نمیدم بیرونت کنه،راستش رو بخوای همون موقع هم میتونستم جلوشون درام،خودم نخواستم،خواستم شانسمو برای کنارت بودن امتحان کنم تموم تلاشمم کردم،اما انگار قسمت نیست… آهی کشید و ادامه داد: -فقط اینو از طرف من یادگاری داشته باش،میخواستم چند ساعت پیش بهت بدمش اما فرار کردی! دستش رو ازبالای شونم گرفت جلوی چشمم و مشتش رو باز کرد،گردنبند چوبی آویزون شد،دستم رو بازکردم‌ انداخت توی مشتم و صورتش ونزدیک شونم کشید طوری که هرم نفساش رو احساس می کردم. با افتادنش توی دستم ازم فاصله گرفت و قدم برداشت سمت کلبه،نگاهی به گردنبند انداختم هلال ماه زیبای چوبی،پس چند ساعت پیش داشت اینو درست میکرد! بینیمو بالا کشیدمو گردنبند رو تو دستم مشت کردم نمی تونستم آتاش رو نادیده بگیرم، شاید قسمت ما هم این بود بعد از اورهان مرهم زخمای هم باشیم! از جا بلند شدمو با بغض گفتم: -نمیخوام ازت جدا بشم! سرجاش ایستاد بدون اینکه برگرده،انگار شوکه شده بود! بینیمو بالا کشیدمو ادامه دادم: -میشنوی؟بعد از اورهان تنها کسی که برام مونده تویی،نمیدونم حسم چیه،اما میدونم دیگه طاقت از دست دادن تورو ندارم،شایدم حس دوست داشتن باشه… سر چرخوندوبرگشت سمتم‌ و متعجب نگاهم کرد و زیر لب گفت:-مطمئنی؟ هقی زدم و گفتم:-تنهام نذار آتاش! قدم های رفتشو دوباره به سمتم برداشت و کشیدم توی بغلش،مثل بچه ای که به آغوش پدرش پناه برده باشه بهش چسبیدمو دوباره تکرار کردم:-تنهام نذار! سرمو فشاری داد و در گوشم لب زد:-مگه بمیرم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻