┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
#یا_مهـــدے❤️
تا نیایی
گـ➰ـره از کار بشر وا نشود😔
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتاددوم🌺
***
آیسن:
-اورهان؟یالا بیا ببینم باید ناهارتو بخوری!
هنوزم بعد دوسال قلبم با شنیدن اسم اورهان به لرزه درمیومد،هنوزم نبودش آزارم میداد ولی عادت کرده بودم،نمیدونم از سردی خاک بود یا حمایت های وقت و بی وقت آتاش،آهی کشیدمو رو به لیلا که دم در اتاقم ایستاده بود گفتم:-اذیتش نکن الان خودم میارمش!
داخل اتاق شدم و با دیدن اورهان بالای سر سولدوز هینی کشیدمو لب زدم:
-چیکار میکنی اورهان میخوای بیدارش کنی؟
ترسیده دستشو پس کشید:-نه خان جون فقط میخواستم نازش کنم!
عاشق این خان جون گفتنش بودم،آتاش یادش داده بود تا منو خانوم جون صدا کنه و هنوز نتونسته بود کامل یادش بگیره!
لبخندی زدمو آروم بهش نزدیک شدم:
-اما اینجوری فقط بیدار میشه و شروع میکنه به گریه کردن،دیدی که خودتم از گریه هاش اذیت میشی!
با دلخوری لبی ورچید و گفت:-خان جون پس کی بزرگ میشن با من بازی کنن؟
لبخندی به روش زدمو گرفتمش توی بغلم:-یکم دیگه صبر کنی مثل خودت قوی میشن!
اینو گفتم نگاهی به چهره معصومشون انداختمو توی دلم بابت داشتنشون خدا رو شکر کردم!
همون چند ماه پیش وقتی میخواستم با آتاش برگردیم عمارت تصمیم گرفتم با خودم بیارمشون…
فکر اینکه مادربزرگشون بخواد برای رضایت ارباب زاده ها یکیشونو از بین ببره دیوونه ام میکرد،البته خودشون به تنهایی که نه مادرشون و مادربزرگشونم آورده بودمو عزال با اون سن کمش تموم اداره مطبخ رو به عهده گرفته بود و دیگه وقتش بود عصمت و ننه حوری رو مرخص کنیم!
هنوز کسی خبر نداشت دو قلوها بچه های غزالن،همه گمون میکردن رو به روی امام زاده پیداشون کردیم،هر چند من هدفم این بود بیشتر به هم نزدیکشون کنم و در آینده به هر دوشون بگم مادرشون چقدر برای خوب بزرگ شدنشون از خود گذشتگی کرده!
با بیرون اومدن اورهان از بغلم رشته افکارم پاره شد:-میرم با آقاجون بازی کنم خان جون!
اینو گفت و قبل از اینکه حرفی بزنم دوید سمت حیاط و هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که توی زانوی آتاش فرو رفت و نزدیک بود بخوره زمین که آتاش جستی زد و زیر بازوشو گرفت و یه دستی کشیدش بالا:-کجا میری با این عجله گل پسر داشتی میفتادی که!
نفس راحتی کشیدم و چشم دوختم به آتاش حتما اومده بود برای ناهار صدامون کنه!
-آقاجون بیا بازی کنیم!
-برو ناهارتو بخور بعدش باهم بازی میکنیم!
-آخه من گرسنه نیستم!
-پس نمیخوای بزرگ بشی و اسب سواری کنی!
-باشه میرم قول دادیا!
-آره قول دادم میدونی که مرد حرفش دوتا نمیشه آفرین پسر بدو برو مهمونخونه الان منو خانوم جون هم میایم!
با این حرف اورهان با عجله به سمت مهمونخونه دوید،لبمو به دندون گزیدمو از جا بلند شدمو تا در مهمونخونه با نگاهم پاییدمش
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادسوم🌺
:-چرا میگی بدوئه اگه سرش خورد جایی چی؟
-ای بابا میدونی وقتی من بچه بودم چند دفعه توی این حیاط خوردم زمین و چیزیم نشده،در ثانی تو که به خاطر اورهان این همه حرص میخوری پس فردا چطوری میخوای این دوتا فسقلی رو بزرگ کنی؟
نگاهی به صورت معصومشون توی خواب انداختم:-مادرشونم هست کمکم میکنه،حس میکنم خدا با آوردنشون نور امید به زندگیم تابیده!
کشیدم توی بغلش و در گوشم زمزمه کرد:-خدا دوستشون داشت که فرستادشون پیش تو،از چشماتم بیشتر مراقبشونی…
از آغوشش بیرون کشیدمو دستاشو گذاشت روی بازوانم:-برات چندتا خبر دارم،یکی خوب یکی یه ذره خوب!
برگشتم سمتشو متعجب پرسیدم:-یه ذره خوب؟یعنی چی؟
-خوبیش که خوبه ولی نمیدونم خوشحالت میکنه یا نه، مهمون داری!
-مهمون؟کی اومده،اونم این موقع؟
نفس عمیقی کشیدو گفت:-ساواش اینا از شهر اومدن!
-اومدن پی بی بی؟
-نه اومدن بمونن!
با این حرف ابروهام بالا پرید و متعجب لب زدم:-بمونن؟برای همیشه؟
-نمیدونم فعلا که هستن!
-پس خونه زندگیشون توی شهر چی میشه؟
-چه خونه زندگی ای بهت که گفتم ساواش خان بدهی بالا آورده تموم خونه و زندگیش رو داده برای اون،طلبکاراش گیرش آوردن میخواستن بندازنش هلفتونی دامادش بخشی از بدهیاشو صاف کرده،تموم این مدت ساره و عمه نورگل توی خونه دومادش زندگی میکردن،الانم نمیخواست برگرده اینجا میگفت روی رو به رو شدن با تورو نداره،اما دلم به حالش سوخت خوب نیست دستش جلوی دومادش دراز باشه مخصوصا که قبلا کارگریشو میکرده،تو که ناراحت نمیشی مگه نه؟
بغض کرده سری به چپ و راست تکون دادم،درسته نیت خوبی برام نداشت اما راضی به بدبخت شدنش هم نبودم لبی تر کردمو گفتم:-من ازش ناراحت نیستم شاید اگه اون کارو نکرده بود الان کنار تو اولدوز و سلدوز نبودم!
سرمو توی بغل کشید و در گوشم گفت:-خب خدا روشکر خیالم راحت شد،حالا خبر دوم رو بهت میدم،مطمئنم خیلی خوشحال میشی،همین الان از ده بالا آدم فرستادن آیلا همین امروز زایمان کرده،بچشم یه دختره صحیح و سالمه!
ذوق زده جیغ کوتاهی کشیدم که اولدوز شروع کرد به گریه کردن: -واقعا؟هنوز که خیلی زوده!
آتاش خنده ای کرد و از جا بلندش کرد و همونطور که تکونش میداد با خوشحالی گفت:-معلومه دروغم چیه!
-باید بریم پیشش دخترم حتما اونجا خیلی احساس غریبی میکنه!
با این حرف لبخند از لب آتاش ماسید،دستی به موهاش فرو برد و گفت:-میترسم بریم و فرحناز با دیدنمون جری بشه،موندم چیکار کنیم!
-چرا بخواد جری بشه؟مگه نه این که منو بخشیده؟حتی جلوی بزرگای ده هم اینو گفته،دخترم اونجا بی کسه فرحناز دلسوزش نیست مگه نمیدونیباید تا چله بچه کنارش بمونم،نباید تنها باشه!
-خیلی خب،همون فردا همراه هم راه می افتیم،فقط قبلش باید یه چیزی بهت بگم!
منتظر زل زدم به لب هاش،دستی دور دهنش کشید و کمی این پا و اون پا شد،انگار توی گفتن حرفش مردد بود!
نفسی بیرون دادمو گفتم:-اگه چیزی هست بگو میخوام برم اسباب سفر ببندم!
سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:-راستش شاید عصبانی بشی،اما من یه چیزایی رو ازت مخفی کردم،میدونستم اگه بفهمی آروم نمیشینی!
راستش فرحناز همینطور الکی هم از خونت نگذشته…یه شرطی گذاشته!
با این حرف بدنم یخ کرد،قدمی به عقب برداشتمو پرسیدم:-یعنی چی؟چه شرطی؟
اولدوز رو که حالا دیگه آروم شده بود سرجاش خوابوند و اشاره کرد بشینم!
مضطرب کاری که گفته بود رو انجام دادم:-نکنه شرط گذاشته نمیتونم برم ده بالا؟آره؟
اگه اینجوریه صبر میکنم آیلا بهتر بشه میارمش پیش خودم!
نشست کنارمو سر به زیر گفت:-نه!
-پس چی؟نکنه شرط گذاشته من نباید تا آخر عمرم دخترم و نوه ام رو ببینم؟بگو دیگه نصف عمرم کردی!
-شرط گذاشته که بچه ی آرات و آیلا رو پیش خودش نگه داره،به جای خون فرهان!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Mehdi Rasooli Ghei Az To Harchi.mp3
5.92M
غیرازتوهرچیدلدادگیبود(:🖤
#محرم #امام_حسین
Haj_Mahmood_Karimi_-_Abde_Gonahkaret_(320).mp3
12.77M
خدایاازبسکهمهربونیتو🙂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ندیدمشهیدردلآراییتو(:♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بهنفسهایتوبنداستمراهرنفسی؛
انتفیقلبیحسین"ع"♥️🌱:)
enc_16591149631693130212664.mp3
4.76M
ذُبِحَالحٌسِیْنٌمِنَالقَفا..🖤
#محرم #امامحسین
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به زندان میشود..
#صائب_تبریزی🌱
اگه با عذرخواهی کردن همه چی حل میشد، ما الان داشتیم توی بهشت سیب میخوردیم!
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
#امام_عزیز_وغریبم_سلام❤️
سرشد بہشوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمےشود ڪہ از این در برانیَم
#یابن_الحسن براے تو بیدار مےشوم
#صبحٺ_بخیر اے همہے زندگانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادچهارم🌺
نفس توی سینه ام حبس شد شوک زده از جا بلند شدم باورم نمیشد آتاش همچین قضیه مهمی رو بهم نگفته باشه:-چی میگی آتاش اون بچه بی گناه چه تقصیری داره؟
با عجله از جا بلند شد و انگشتشو به نشونه سکوت گذاشت روی بینیش:-آروم باش بچه ها بیدار میشن،نگفتم من موافقم یا نه گفتم همچین شرطی گذاشته،منم اون موقع که هاشم بهم گفت فهمیدم که دیر شده بود،آیلا و آرات جلوی بزرگای ده با فرحناز قول و قرار گذاشته بودن!
-پس برای همین اونقدر عصبی شده بودی؟میدونستم یه چیزی شده،چرا همون موقع نگفتی؟چرا خودت مخالفت نکردی؟
-چرا نمیفهمی کاری از دستم برنمیومد…
لحن صداشو آروم تر کرد و گفت:-هر چی بود از مردنت بهتر بود!
-واقعا فکر میکنی بهتره؟یعنی میذاری اون بچه تقاص کار منو پس بده؟ من همچین اجازه ای بهش نمیدم،نمیذارم اونو به خاطر کار من اذیت کنه،همین الان میرم ده بالا حتی شده تنها!
-میخوای بری چی بگی،هان؟خیال کردی اون بچه برای تو از آیلا و آرات مهم تره؟اونا پدرو مادرشن وقتی همچین تصمیمی گرفتن یعنی نمیخوان از دستت بدن،یه نگاه به این بچه ها کن،مگه خودت نگفتی میخوای بزرگشون کنی؟حالا میخوای وسط راه جا بزنی؟اونا بهت دل بستن آیسن،فکر دل منو نمیکنی به فکر اونا باش!
اشکی که از خشم به چشمم دویده بود رو پس زدم:-خیال میکردم دیگه خودخواه نیستی آتاش،اما اشتباه میکردم،چطوری میتونی چشماتو ببندی؟
-قرار نیس فرحناز اون بچه رو به بردگی بگیره،فقط گفته با خودش بزرگ میشه همین،الانشم کنار پدر و مادرشه،جلوی همه قول داده مثل یه خانزاده واقعی بارش بیاره!
-لازم نکرده نمیذارم نوه ی منم بکنه یکی مثل فرهان،یه دفعه سکوت کردم به خاطر گناهش من تاوان پس دادم،یادته که تو خودت تاوانشو ازم پس گرفتی،حالا نمیذارم همین کارو با نوه ام بکنه،اصلا اون زن حقشه که تنها بمونه برای یه بارم که شده خودش تاوان گناهشو پس بده،شده حتی دستمم به خونش آلوده کنم میکنم!
میخوام بقچمو ببیندم،اگه خواستی همراهم بیا نخواستی تنها میرم!
آتاش مات برده با دیدن عصبانیتم ساکت ایستاد،نمیدونم چرا تعجب کرد خوب میدونست هر خفت و خاری تحمل میکنم اما نمیذارم کسی به خونوادم آسیبی برسونه…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادپنجم🌺
اصلا برای همینم بود که باهاش ازدواج کردم،عصبی مشغول جمع کردن وسایلم شدم و آتاش از اتاق بیرون رفت،چند تیکه لباس برداشتمو گره آخر رو که به بقچه ام زدم غزال نگران داخل شد:-چی شده خانوم جان آقا گفت میخواین برین جایی!
-آره غزال چند روزی خودت مراقب بچه ها باش،نگران نباش کسی به چیزی شک نمیکنه،بگو خانوم سپردتشون دست من،سعی میکنم زود برگردم،شاید هم یه همبازی خوب براشون آوردم،نوه ام دنیا اومده،دعا کن عاقبت به خیر بشه!
دست گذاشت روی سینشو نفسی بیرون داد:
-خدارو شکر خانوم گمون کردم اتفاق بدی افتاده آخه آتاش خان عصبی به نظر میرسیدن،حالا که گفتین زایمان دخترتونه خیالم راحت شد،ان شاالله که خدا عاقبت بخیرش میکنه شما کم به من محبت نکردین،همین که بچه هام کنارمن و میتونم خوشبختیشونو ببینم هر روز خدا براتون دعا میکنم!
برای اینکه خیالشو راحت کنم لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم میدونم دل پاکی داری،این چند روز به پیشنهادم فکر کن،محمد پسر خوبیه،از تو هم خوشش اومده از رفتاراش مشخصه،نه که فکر کنی میخوام از بچه هات دورت کنم،ان شاالله اگه قسمت هم بودین همینجا کنار خودم میمونی،کنار بچه ها!
با خجالت سرشو پایین انداخت میدونستم از محمد بدش نمیاد،چند باری که برای آوردن محصول اومده بود همدیگه رو دیده بودن و محمد در موردش از آتاش یه چیزایی پرسیده بود!
-خانوم جان میدونم آقا محمد پسر خوبی ان اما من به دردشون نمیخورم،هیچی از گذشته من نمیدونن حتما اگه…اگه بفهمن چه بلاهایی سرم اومده پا پس میکشن،نمیخوام به چشمشون خار بشم!
-چرا همچین حرفی میزنی غزال برات زندگی خودمو که تعریف کردم اورهانم این حرفا براش مهم نبود،منم از همین چیزا میترسیدم اما دیدی که همه ترسم الکی بود،تازه تو که مقصر نبودی مقصر اون پسره بی شرم بود اگه از گناهش نمیگذشتی آتاش درس خوبی بهش میداد!
-اصلا نمیخوام بهش فکر کنم،همین که طلاقمو ازش گرفتین برام کافی بود،حتی نمیخوام به یادش بیارم،چند وقتی میشه دیگه کابوسم نمیبینی…
پریدم توی حرفشو گفتم:-چند روز؟از وقتی محمد رو دیدی،مگه نه؟
سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه شالش شد،لبخندی زدمو بقچمو برداشتم از جا بلند شدم:-تا وقتی برمیگردم به حرفام فکر کن،محمد رو میشناسم آدم پا پس کشیدن نیست،من حتی حاضر بودم دختر خودمم بهش بدم از بس که بهش اعتماد دارم،نذار ترست باعث بشه بعدا حسرت بخوری!
با شرم سری تکون داد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻