eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴 @hedye110
حال این دنیای ما رو به تباهی میرود روز روشن بی شما سوی سیاهی میرود صاحب مایی ولی ما با شما بیگانه ایم هر گرفتاری ز جهلش سوی راهی میرود تو صراط المستقیمی،شاه این عالم تویی از حقیری هر کسی دنبال شاهی میرود عمرمان بی برکت و ایام تلخی پیش رو بی شما روز و شبم مثل نگاهی میرود عبدِ کریم @hedye110
🍀 💜 🌺 -آنا چیزی خوردی؟به بالی گفتم اتاق کناری رو براتون درست کنه اگه دوست داشتین میتونین تا شروع مراسم اونجا استراحت کنید! -باشه دختر دستت درد نکنه پس تو هم یکم بخواب،زیر چشمت گود افتاده! مضطرب سری تکون داد و با بیرون رفتنمون دوباره دراز کشید،همراه آتاش با بقچه ی توی دستم وارد اتاق بغلی شدیم و آتاش بلافاصله گفت:-آرات میگفت امشب تموم بزرگای ده دعوتن فرصت خوبیه میرم تا باهاش صحبت کنم بهش میگفت اگه اعلام نکنه از تصمیمش منصرف شده امشب همه چیز رو به همه میگم! -کاش اول صبر کنی ببینیم چه خبر شده،آخه بچه پیش آیلا بود،اسمشم که خودش مشخص کرده شاید فرحناز دلش به رحم اومده منصرف شده باشه! -نه گمون نمیکنم،از چهره آیلا مشخص بود اضطراب داره،حتی فرحنازم برای دیدنمون نیومد،بقیه اهل عمارت حتی ننه اشرف هم معلوم نیست کجان،لابد ترسیدن حرفی از دهنشون بپره و تو همه چیز رو بفهمی که بهشون اجازه ندادن بیان،در ثانی کدوم مراسم نامگذاری شب تولد بچه هست وقتی حتی هنوز مادرش حال نداره؟مطمئنم فرحناز دستور مراسم رو داده،میخواد امشب از بزرگای ده بخواد قانون رو اجرا کنن! -خیلی خب پس منم همراهت میام! -نه تو همینجا باش،تورو ببینه دوباره رم میکنه،زود برمیگردم! اینو گفت و با عجله از اتاق بیرون رفت از لای در رفتنش رو تماشا کردمو مضطرب همون پشت در نشستم و شروع کردم به نذر و نیاز کردن! چند دقیقه ای گذشت وقتی خبری از آتاش نشد مضطرب از جا بلند شدمو آروم قدم برداشتم سمت اتاق فرحناز و همون پشت در به انتظار ایستادم و بی اختیار طبق عادت همیشگیم سرمو به در نزدیک کردم،دست و پام از اضطراب یخ کرده بود،هر چه سعی کردم جز صدای آتاش چیزی به گوشم نرسید،خواستم برگردم که با جمله آتاش میخکوب شدم:-خیال کردی نمیدونم چه بلایی سر اصغر خان آوردی؟خوب میدونی من توی این عمارتم آدمای خودمو دارم،اگه تا الان سکوت کردم چون خواهرم بودی،از الان به بعد ملاحظه حالتو نمیکنم به اندازه کافی نکبت به بار آوردی و همیشه یکی دیگه رو به جای خودت قربانی کردی،الانم میل خودته،اگه میخوای تموم این آبادی بفهمن تو باعث مرگ خانشون بودی و قبل از اونم چه بی آبرویی هایی راه انداختی،کارتو ادامه بده،وگرنه من قید همه چیزمو میزنمو با مدرک به همه ثابت میکنم،اونوقت ببین جواب خونخواهی یه آبادی رو با چی میتونی صاف کنی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 چشمام داشت از کاسه در میومد،یعنی چی که فرحناز باعث مرگ شوهرش شده؟ با اومدن خدمتکاری به داخل سالن لبخند مصنوعی به لب نشوندمو برگشتم به اتاق و درو بستم و نفس حبس شدمو بیرون دادم،واقعا این فرحناز چجور آدمیه؟ قلبم مثل طبلی توی سینه میکوبید،اضطرابی که چند دقیقه پیش داشتم صد برابر شده بود،باید دخترم رو هر جور شده از اینجا ببرم،اگه بلایی سرش بیاره چی؟ تا الان اگه کاری بهش نداشته به خاطر بچه بوده،مضطرب با اومدن آتاش چند باری طول و عرض اتاق رو با قدم هام طی کردم و به محض ورودش با صدایی ازرون پرسیدم:-چی شد؟ عصبی دستی دور دهنش کشید و گفت:-تموم حرفامو بهش زدم،گفتم تا مراسم وقت داره اگه تصمیمش رو گرفت که هیچ وگرنه منم چیزایی که میدونمو به همه میگم! -چرا بهم نگفته بودی فرحناز باعث مرگ اصغر خان شده؟ تای ابروشو بالا انداختو متعجب خواست چیزی بپرسه که منصرف شد دستی توی موهاش فرو برد و نفسی بیرون داد:-چرا بپرسم حتما گوش وایسادی دیگه! -تو که این همه وقت میدونستی چرا گذاشتی دخترمو بفرستم اینجا تو خونه این جانی؟ -آروم باش آیسن میخوای خودت برگ برندمونو از بین ببری؟آیلا خودش همه چیز رو میدونه،قبل از ازدواجشم میدونست اگه بهت نگفته چون میدونسته فرحناز دلیلی نداره که بلایی سرش بیاره میخواسته نگرانش نباشی،منم همینطور! -حالا چی؟حالا که بچشو گرفته،از کجا معلوم نخواد انتقام کاری که با پسرش کردمو با دخترم در بیاره،باید آیلا رو از اینجا ببیریم من دلم طاقت نمیاره اینجا بمونه! -نگران نباش بهت که گفتم اگه کاری که گفتمو نکرد همه چیز رو به بزرگای ده میگم اونوقت دیگه اینجا زندگی نمیکنه که بخواد بلایی سر کسی بیاره! دستمو گرفت و کشید سمت پشتی:-بیا اینجا بشین یکم آروم باش،این جوری وضع رو از اینی که هست بدتر میکنی! ‎-میخوام برم پیش آیلا دلم شور میزنه میترسم حالا که تهدیدش کردی بزنه به سرش و بلایی سر دخترم بیاره! -باشه خیلی خب میری پیشش،ولی اینجوری ببینتت اونم هول برش میداره یکم آروم شدی برو پیشش منم میرم مراقبش باشم تا مراسم دست از پا خطا نکنه…هر جور شده تا چند روز دیگه همه از این جا میریم به این عمارت حس خوبی ندارم… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
زن‌های شام خنده به ناموس من زدند😔 این بود احترام من و خاندان من زنجیرها به زخم تن من گریستند دشمن نکرد رحم به اشک روان من😔 🔸شاعر:سازگار                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚢رونمایی از کشتی « سَفینَهُ الْنِّجاة » در میدان آزادی تهران🌴🏴 @hedye110
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴