eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
4_6001522531876473621.mp3
753.9K
🏴 ♨️الگوی همه‌ی مومنان 👌 بسیار شنیدنی 🎙رهبر معظم انقلاب 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
امروز با تمام توان گریه می‌کنیم همراه با امام زمان گریه می‌کنیم در پشت دسته‌های عزا سوی سامرا در لابلای سینه زنان، گریه می‌کنیم @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
🌾🌾 گفتم : ..ویلون هم دوست دارم یاد بگیرم ..ببین اگر یاد بگیرم اونم برات می زنم ها ... بر گشت طرف منو یکم به من نگاه کرد .. خجالت کشیدم ..گفتم : عه این طوری نیگا نکن بدم میاد .... گفت: تو صبح ها خوشگلتر میشی ... میشه کنارم بخوابی ؟نه نه دست بهت نمی زنم فقط دراز بکشیم ... گفتم فقط دراز بکشیم , قول ؟ گفت : قول ...... آهسته سرمو گذاشتم رو بالش ...کمی به من نگاه کرد و زد زیر خنده ... گفتم چرا می خندی ؟ صدا شو مثل سیاه ها کرد و گفت : سواد می خواد که من سواد ندارم .. منم فورا گفتم : کفش می خواد لباس می خواد ندارم .. همینطور که می خندید گفت جمال بی مثل می خواد ندارم .. منم گفتم : قالی و قالیچه می خواد ندارم ... و دوباره هر دو از خنده ریسه رفتیم ... همینطور که می خندید گفت : تو واقعا محشری ....لیلا تو عجب دختری هستی ..چقدر با نمکی ..... گفتم توام خوبی علی ....انگار صدای خندمون زیادی بلد شده بود مخصوصا علی خیلی با صدا می خندید ..... یکی چند ضربه زد به در,,, علی باز دستشو گذاشت روی دهن منو گفت : کیه ؟ و عشرت با صدای مردونه ش گفت : علی جان ؟ بیاین بیرون اگر بیدارین ؟ ... علی همینطور که می خندید گفت : نه بیدار نیستیم خوابیم ...مزاحم ,,,.. و رو کرد به من و سرشو آورد تو صورت من و یواش گفت : چادر و روسری می خواد ندارم ... اما دل من از اینکه باید میرفتیم بیرون بشدت گرفت ..می ترسیدم از مواجه شدن با عزیز خانم وحشت زیادی داشتم ، گفتم : علی حاضر شیم بریم بیرون بد نشه ...عزیز خانم دعوا نکنه .. گفت : عه این عشرت همیشه حال منو می گیره .... پرسیدم مگه نرفته خونه ی خودشون .. گفت : نه عشرت طلاق گرفته ..گویا بچه دار نمی شد شوهرش زن گرفت عزیزم طلاقشو گرفت ... گفتم وای پس اونم با ما زندگی می کنه ؟ گفت : دختر خوبیه به خدا کاری به کسی نداره دنبال شوهر هم نیست مهربونه ... رفتم تو فکر چون حس خوبی نسبت به اون نداشتم .....با اینکه منو علی جدا خوابیده بودیم بازم من خجالت می کشیدم از اتاق برم بیرون ... علی خودش رختخواب ها رو جمع کرد و روی اونا رو مرتب کشید و گفت : اینطوری عروس خوبی به نظر میرسی ... من میرم دست و صورتم رو بشورم ... علی که رفت لباسم رو عوض کردم و روی در گاهی نشستم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 تا خانجانم اومد ..چشمم که به صورتش افتاد از خودم خجالت کشیدم اونقدر گریه کرده بود که پلک هاش بهم چسبیده بود .. گفتم الهی بمیرم خانجان تقصیر منه .. منو بغل کرد و رو سینه اش گرفت و گفت : نه مادر از دیشب اونقدر حرف بارم کردن و طعنه لطیفه بهم زدن دیگه جا ندارم ... حالا غصه ام شده تو رو چطوری دست اینا بسپرم و برم ...عزیز خانم تا تلافی این کار تو رو در نیاره ولت نمی کنه .... گفتم نگران نباشین ..شما راست می گفتین علی پسر خوبیه ..مواظب من هست نمی زاره کسی اذیتم کنه .. گفت گردنم بشکنه ..بی مادر بشی الهی تقصیر منه ...دنبه رو دادم دستِ گربه ...اصلا خاطرم جمع نیست می دونم من برم طیفون نوح بسرت میاره (طوفان ) بیا بریم برات کاچی درست کردم .. ببینم لیلا دیشب که اذیت نشدی؟ با خجالت گفتم برای چی ؟ گفت : علی ..علی اذیتت نکرد ؟ .. با دست اشاره کردم و یواش گفتم : علی برای خودش جدا جا انداخت اونجا و خوابید .... گفت : وای خاک عالم تو سرمون شد عزیز خانم پیگیر بشه روزگار من و تو رو سیاه می کنه ..بروز ندی ها ....به روی خودت نیار .....بیا بریم .. گفتم: نمیام خانجان همین جا می مونم از عزیزخانم می ترسم .. علی اومد تو اتاق گویا حرف منو شنیده بود و گفت : سلا م خانجان ...لیلا نمی خواد بترسی ,به این حرفای عزیزم فکر نکن فقط زبونشه به خدا ,دلش خیلی مهربونه .. نترس من هستم نمی زارم کسی بهت حرف بزنه . بالاخره سه تایی رفتیم تو اون اتاق بغلی سر سفره ی ناشتایی .. اون اتاق مشرف به حیاط بود و یک پنجره ی سرتاسری داشت و یک پیچ امین الدوله جلوش آویزن بود .. این اتاق بزرگ و دلباز بود ولی عزیز خانم به ما دوتا اتاق کوچیک عقبی رو داده بود .. خودش کنار سمار نشسته بود فورا روشو از من بر گردوند ..و جواب سلام منم نداد ... تخم مرغ و شیر رو گذاشت جلوی علی و گفت : بخور مادر قوت بگیری حالا حالاها .. باید با زندگی دست و پنچه نرم کنی ... بدت نیاد خانجان کاش به حرف خاله خانم گوش کرده بودم این بلا رو سر بچه ام نمی آوردم ... خانجان با ناراحتی گفت : نگو عزیز خانم از دیشب گفتی بسه دیگه دل بچه می ترکه خوف می کنه ... علی با خنده گفت : وای نمی دونی عزیز چه بلایی سرم اومده اونقدر که دلم می خواد تا آخر عمر همین طور بلا سرم بیاد ...نمی دونستم لیلا اینقدر خوبه.. باور کن عزیز حالا یک کاری از روی بچگی کرده شما ببخشین .. لیلا هم می خواست از شما معذرت بخواد ...مگه نه لیلا ؟ .. گفتم : آره ,معذرت می خوام .... علی ادامه داد : عزیز به خدا همون دختریه که من می خواستم ..خیلی خوب و مهربونه .حالا خودت می ببینی .... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای دهه شصتی ها تجدید خاطره بشه 😁👌 یادش بخیر اون دوران ،بدون رقابت و چشم و هم چشمی و...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚 عید امام حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف مبارک🌸💖🌸💖🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   @hedye110
💚 شیعه از هجرِ رُخت  جامِ بلا می نوشد خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش کوثری را که از ان آبِ بقا می جوشد   @hedye110
🌾🌾 در حالیکه صورت عزیز خانم بشدت رفته بود تو هم و معلوم بود از حرفای علی خوشش نیومده اون روز کوتاه اومد .. برای پاتختی کلی مهمون اومده بود ..و عزیز خانم اون بالا نشسته بود و منو هم پهلوش نشونده بود که از جام جم نخورم ... ولی خانجان طبق عادتی که داشت همین طور کار می کرد و از عزیز خانم فرمون می برد ..و باز این حرص منو در آورده بود ... خودمو کنترل می کردم و داشتم فکر می کردم چیکار کنم دوباره حرص عزیز خانم رو در بیارم ...... اما تا آخر مهمونی نه اجازه داد حرف بزنم نه از جام بلند بشم ..... بعد از اینکه مهمون ها رفتن .. گفتم : صبر داشته باش تلافی شو در میارم .... عزیز خانم به کمک دختراش تمام کادو ها رو بر داشت وروی هم دسته کرد و با خودش برد بالا ... خانجان پرسید : مگه اونا مال لیلا نیست ؟ گفت : الان که لازم ندارن من براشون نگه می دارم به موقع بهشون میدم ...یکم پول جمع شده اونم میدم به علی ... دست زن که پول نمیدن ... با اینکه برای من زیاد مهم نبود ولی اون حتی نگذاشت من یکی از اون کادو ها رو درست ببینم .... آخر شب موقع رفتن خانجان شده بود حسین اومده بود دنبالش .. منو به سینه گرفت و مدتی هر دو با هم گریه کردیم .. گفتم خانجان تو رو خدا منو اینجا نزار خیلی می ترسم ... گفت : منم می ترسم مادر ...دیگه از این به بعد از فکر تو خواب و خوراک ندارم ..نمی دونم چی خاکی تو سرم بریزم ... بچه ام رو با دست خودم انداختم تو آتیش ...اما وقتی علی اومد خداحافظی کنه ازش تشکر کرد و گفت : الهی شکر که تو پسر خوب و مهربونی هستی مواظب لیلا باش دست تو سپردمش .. خانجان که رفت عزیز خانم رفت بالا و به علی هم گفت بیا کارت دارم .... داشتم فکر می کردم چرا ما اول یک کاری رو که می دونیم غلطه می کنیم بعداً عزا می گیریم .... ولی دلم پیش خانجان مونده بود ..و دلشوره ای گرفته بودم نگفتنی ... ترس و وحشت از مواجه شدن با زندگی که مادرم هم ازش می ترسید و می گفت از این به بعد خواب و خوراک نداره ..... اگر مادر من زن عاقلی بود دم رفتن این حرفا رو به من نمی زد ..دل منم کوچیک بود داشت می ترکید .. گوشه ی اتاق گز کردم و زانوی غم تو بغل گرفتم ... احساس می کردم یکی پرتم کرده تو یک چاه و همین طور دارم میرم پایین ...علی بالا مونده بود و .. مدتی طول کشید تا برگشت و من همین طور نشسته بودم و غصه می خوردم ... دیر وقت بود ... اومد پیش منو یکم بهم نگاه کرد ..جلوم نشست ..گفت: کی گل منو پژمرده کرده ؟ شونه هامو انداختم بالا و گفتم : علی من می ترسم ... گفت : مگه من مُردم ؟ به خدا به ولای علی اگر کسی بهت چپ نگاه کنه روزگار شو سیاه می کنم هر کی می خواد باشه ..... خوب حالا اخم هاتو وا کن ...بهم بگو ..چادر و روسری می خواد ندارم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 گفتم :ول کن تو رو خدا حوصله ندارم ... دستشو گذاشت زیر چونه ی منو دوباره گفت : چادر و روسری می خواد ندارم ...آهان بلد نیستی بهانه در آوردی ,,موندی دیگه ؟,, پس من بردم ...همین طور که اوقاتم تلخ بود و اخمم تو هم گفتم : مطرب و عنتری می خواد ندارم ... اومد جلو و دست انداخت دور گردن من ..و گفت : اخم نکن تَخم نکن لب ور نچین گوگوری مگوری قربون اون اخمت بره شوهرت انشالله ...... من مثل شیر بالای سرت هستم ..تا منو داری غم نداری .... گفتم : مگه خودم مُردم ؟ منم شیرم مگه چیه ؟ گفت : شیر باش این طوری منم بیشتر دوستت دارم ... آروم شدم ...... ولی اون بیشتر بهم نزدیک شد .. گفتم چیکار می کنی ؟ ولم کن ..علی ولم کن خودمو جمع کردم... می لرزیدم و اشک میریختم ... از خودم بیزار بودم از زندگی بدم اومده بود .. دلم می خواست بمیرم .. علی برگشت و شرمنده جلوم نشست ...تا اومد حرفی بزنه ,,داد می زدم خفه شو ..ولم کن .. برو کنار نمی خوام ببینمت تو قول داده بودی .. همه ی قول هات همین طوره ؟ دیگه بهت اعتماد ندارم ...ولم کن ازت بدم میاد .. علی هر چی تلاش کرد من آروم نشدم و همون جا روی زمین خوابم برد و اجازه ندادم حتی بالش زیر سرم بزاره ... انگار می خواستم خودم رو تنبیه کنم .... راستی چطور ممکن بود یک دختر بچه رو از همه چیز بترسونن .. از مرد,, از رابطه ی جنسی ..از بی حیایی و یک مرتبه در سن کم از اون بخوان ازدواج کنه و بدون چون و چرا از یک مرد تمکین کنه ... و این حکایتی بسیار عجیب و باور نکردی بود و دور از عقل ... دروغ می گفتن ,,بهم نارو می زدن و مارو به خاطر همون حرفها از خدا و جهنم می ترسوندن . علی به تازگی توی ارتش استخدام شده بود و باید صبح زود میرفت سر کار .. یک کلمه حرف نزد یک لحاف رو که شب قبل انداخته بود روم و من با پا پس زده بودم کشید روی منو رفت ... دوباره بغض کردم و همین طور بی صدا چند قطره اشک از چشمم اومد پایین ... خاطره ای بسیار بد تو ذهن من جا مونده بود و خودمو اسیر و زندانی می دیدم ... همینطور که داشتم برای خودم غصه می خوردم خوابم برد ... گفتم که خوابم خیلی سبک بود ...مدتی بعد وجود یک نفر رو نزدیک خودم احساس کردم .... آهسته چشمم رو باز کردم دیدم عشرت نشسته و به من خیره شده ...از جام پریدم ..و گفتم : شما اینجا چیکار می کنی ؟ .. گفت : عزیز می خواست تو رو بیدار کنه ..منم دیدم خیلی قشنگ و عمیق خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم بهش دروغکی گفتم بیداری .. اینجا نشستم تا اون متوجه ی خواب بودنت نشه ... بخواب من هواتو دارم ... گفتم نه , نه بیدار میشم ..دیگه خوابم نمیاد ,عزیزخانم کجاست ؟ گفت : برای ناهار رفته خرید ..پس پاشو تا نیومده .... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
سلام صبح بخیر 🌹 آغاز امامت حجت بن الحسن امام زمانمون مبارک باد 🌺
ای همه وجودِ من نبود تو نبودِ من                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
اشتیاقی که مرا زنده نگه داشت تویی...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دوباره پاییز فصل زیبای سادگی موسم شدید دلدادگی ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
پروردگارا سلامتی را نصیب خوانواده هایمان‌ دلخوشی را نصیب خانه هایمان وآرامش را نصیب دل هایمان گردان‌                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹