#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_پنجاهنهم
ناهار خوردیم و علی رفت بخوابه ..منم باید ظرف ها رو می شستم ..وقتی کارم تموم شد و برگشتم دیدم هیچ صدایی تو خونه نیست ..
انگار همه خواب بودن ...درِ اتاق رو باز کردم علی هم خواب بود آهسته یک بالش بر داشتم و رفتم اتاق بغلی و چادرم رو کشیدم رومو خوابیدم ..
مدتی بعد نفس یک نفرو تو صورتم احساس کردم ..
از جام پریدم ..علی بود ..گفت : هیس صداشو در نیار پاشو حاضر شو می خوام ببرمت بیرون ...
گفتم : نه نمیام دست به من نزن ازت بدم میاد ...
ابرو هاشو بالا انداخت و با مهربونی گفت : ببخشید خوب زنم بودی .. عزیز گفت باید به زور باشه به خدا نمی خواستم اذیتت کنم حالا پاشو می خوام ببرمت از دلت در بیارم ...
گفتم : از دلم در نمیاد دلم نمی خواد با تو جایی بیام ..
گفت : پاشو می برمت یک جایی که خیلی دوست داری ..
گفتم : ,,اگر عزیز خانم بفهمه ناراحت میشه ..
گفت : یعنی چی من حق ندارم با زنم برم بیرون ؟
گفتم: حتم داری عزیز خانم اوقات تلخی نمی کنه ؟
گفت پاشو زود باش الان بیدار میشه نمی زاره بریم ..
از خدا می خواستم از اون خونه مدتی دور باشم داشتم خفه می شدم ...
علی گفت : لباس شیک بپوش روی سری هم بر دار ..
پرسیدم : چادر سرم نکنم ؟ گفت اینجا سرت کن تو ماشین بر دار ....
مثل دزد ها آهسته و پا ور چین از خونه زدیم بیرون ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_شصتم
علی دست منو گرفت فورا کشیدم و با تندی گفتم دست به من نزن ..یک خنده ی بلند کرد و دوباره دستم رو گرفت و گفت : آخیش چه خوبه دارم با زنم میرم گردش ...
همین طور که با خوشحالی دست منو بالا و پایین می برد باز صداشو عوض کرد وگفت : صد تا شتربا بار می خواد ندارم ....
گفتم : مهریه ی کلون می خواد ندارم ....
بلند خندید و گفت : لیلا تو همونی هستی که من می خواستم ...ماشین رو سر کوچه نگه داشتم که هندل می زنم عزیز بیدار نشه ....
درِ ماشین رو باز کرد سوار شدم ..
گفت : صندلی عقب رو نگاه کن ..و در و بست ..رفت هندل بزنه ..از خوشحالی یک مرتبه همه چیز فراموشم شد یک دف برام خریده بود و یک کلاه خیلی قشنگ ...
در حالیکه چشمش از خوشحالی برق می زد با مهربونی گفت : می زنی برام ...
با تعجب گفتم : اینجا ؟ ..
گفت : آره تو رو خدا بزن ....بزار از خونه دور بشم ..و خودش شروع کرد به خوندن و زدن ....
گفتم حالشو ندارم ..
اوقاتم خیلی تلخ بود ..
دستشو زد زیر چونه ی منو و گفت : اخمتو باز کن ..می خوام ببرمت سیاه بازی تماشا کنیم ؟
سری تکون دادم و گفتم : خوبه ....
با اصرار های علی یکم تو ماشین براش زدم و اونم خوند ..ولی سر حال نبودم ..ضربه ای که شب قبل به من خورده بود هنوز روح و روانم رو آزار می داد و نمی تونستم فراموش کنم ..
به لاله زار که رسیدیم ..
دل من بیشتر هوایی شد .. دلم برای خاله ,,ملیزمان و حتی منظر تنگ شده بود یاد جواد خان افتادم که با وجود اینکه پیر بود و درست نمی تونست راه بره با ما میومد و کلی هم بهمون خوش می گذشت ..
دورانی که برای من فراموش نشدنی بود ..هرمز اغلب درس می خوند این جور جا ها رو با ما نمی اومد ولی وقتی برمی گشتیم ..
با علاقه به من نگاه می کرد و من که مثل طوطی همه رو حفظ شده بودم براش می خوندم و لذت می برد بعدا ها هر وقت خاله ازش می خواست می گفت چه کاریه صبر می کنم لیلا برام می خونه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #استاد_شجاعی
✘ خدا با بعضی از ماها، روز قیامت حرف نمیزنه!
حتی آدمای دیندار !
منبع : « یاد خدا »
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
«رسیدیم به پاییز..؛🍁
یه پاییز دوست داشتی»
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استودیو یه حــــــسِ خـــــــوب 🦋
🌟 با این دو کلید،
زندگی خود را زیر و رو کنید!
نکات نابِ #دکتر_عزیزی
#کلیپ #خانواده
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومت را می کشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
اے روشڹ تر از هر روشنایی
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_شصتیکم
بعد از تموم شدن نمایش علی تو خیابون ها دور می زد تا دیر وقت بشه و عزیز خانم بخوابه ..تا هم دعوا راه نندازه هم بتونیم دف رو ببریم تو خونه .....
اینا همه فکرای خودش بود ...و به ذهن من نمی رسید ..
دیر وقت علی شاد و سر خوش رسید در خونه و ..به من گفت : دف رو بگیر زیر چادرت و بدو تو اتاق قبل از اینکه عزیز بیدار بشه بزار پشت کمد ...
منتظر من نشو ..و پرید از ماشین پایین و درو باز کرد و منم در حالیکه دف زیر چادرم بود دویدم تو اتاقم ..
دست و پام داشت می لرزید فورا دف رو قایم کردم ...
ولی عزیز خانم قبل از اینکه علی وارد خونه بشه اومد پایین ..و در اتاق منو باز کرد و پرسید : کجا بودی ؟ ..
علی از پشت سرش گفت : رفته بودیم بگردیم برای چی عزیز ؟
گفت : من اینجا اَلوله ی (مترسک ) سر خرمنم ..سرتون رو میندازین پایین و حاجی حاجی مکه ؟
علی گفت : شلوغش نکن عزیز خواب بودین ما هم دیرمون میشد ...
گفت : خواب مرگ رفته بودم ؟نمی تونستین صدام کنین ؟ آفرین علی ..صد باریکلا ..تف بروت بیاد ..با این زن داری کردنت .. بر داشتی بردیش کجا ..تا این وقت شب ؟
زن تا این موقع تو خیابون می مونه ؟ می خوای بی حیا تر از این بشه ؟ خاک بر سر من کنن که عرضه ندارم..
علی عصبانی شد ..نمی دونم چرا مثل دیوونه ها یک مرتبه شروع کرد به زدن خودش ...تو سرش می زد دستشو به دیوار می کوبید و فریاد می زد نکن عزیز .. نکن ..مگه چیکار کردیم با زنم رفته ام گردش .ای خدا ..,,,
اصلا نمی فهمیدم برای چی داره اینطوری می کنه ...
خیلی ترسناک بود به گریه افتادم ..
مونده بودم چیکار کنم ..عزیز خانم رو کرد به منو گفت : ور پریده ی بی حیا حالا بعد از این من می دونم و تو ..تو وادارش کردی به این غلطای زیادی .....
علی با شنیدن این حرف عزیز خانم دیگه حالیش نبود چیکار می کنه ..فریاد می زد برای چی زن منو تهدید می کنی؟ ... اجازه نمیدم ؟..دست از سرم بر دار عزیز ..... و کارایی می کرد که من داشتم از وحشت می مردم ...
عزیز خانم با سرعت رفت بالا و عشرت ، علی رو آروم کرد من که مثل جوجه کنار اتاق می لرزیدم و گریه می کردم ..
دلم برای علی هم سوخت ..
با التماس گفتم : علی نزن ، تو رو خدا خودتو نزن ....
نشست کنار اتاق ...
سرش زخمی شده بود ..و به من گفت : نترس چیزی نیست ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_شصتدوم
عشرت گفت : چطور چیزی نیست خجالت بکش داداش نمی ببینی دختره اینقدر ترسیده داره پس میفته .. صد بار بهت گفتم این دیوونه بازی ها رو از خودت در نیار ..
گفت : ندیدی عزیز چیکار می کنه ؟ اگر نکنم که ول نمی کنه می خواد تا صبح فحش بده ..می کنم که بره دست از سرم بر داره ..
عشرت گفت : اون موقع که ازش پول می گیری این حرفا رو نمی زنی ..خوب حق نداره ازت بخواد حداقل داری میری بیرون بهش بگی ..
جون به سر شد زن بیچاره اینقدر منتظر شما ها شد نه می دونستیم کجا رفتین ؟..نه می دونستیم کی میاین ؟ آخه این درسته ؟..
عزیز رو که میشناسی همه رو تقصیر لیلا میندازه .. نکن دیگه داداشِ من ,,یکم رعایت کن...
من هنوز از ترس نفس نفس می زدم ..
علی اومد جلو و گفت: بمیرم برات ترسیدی ؟ تموم شد ..دیگه ناراحت نباش ....
باورم نمی شد انگار اصلا اتفاقی نیفتاده ..غیر از زخم هایی که بر داشته بود صورتش چیزی رو نشون نمی داد ..
اون همه خودشو زده بود و حالا می تونست خیلی عادی رفتار کنه .... چطور ممکنه ؟ داشتم فکر می کردم اینا کین دیگه ..نمی تونم با هاشون زندگی کنم ..چرا اینطورین؟ ...
درمونده شده بودم .. عشرت رفت و منو علی تنها شدیم ...
و باز اول با مهربونی و بعد که من ناراحت شدم و می خواستم فرار کنم همون طور مثل شب قبل اذیتم کرد و باز من معصومانه تا صبح اشک ریختم ...
ولی با خودم فکر می کردم نباید اجازه بدم با من اینطور رفتار بشه مگه من گوشت قربونیم ..
اجازه نمیدم ..
حسابشون رو می رسم اگر بخوام مظلوم باشم اینا منو می کشن ..نمی تونم تحمل کنم ..
علی بازم ابراز پشمونی می کرد ...ولی از شب های بعد دیگه از دستم ناراحت می شد و عصبانی بود و می گفت : تو منو دوست نداری برای همین این کارا رو می کنی نمی دونم چرا فکر نمی کرد من هنوز آمادگی این همه آزار ها رو ندارم و باید ها و نباید ها خیلی روحم رو می آزرد .....
و عزیز خانم هم به خون من تشنه بود ..برای چی نمی دونستم ..
اون می تونست با کمی مهربونی دل منو به دست بیاره ولی جز توهین و تحقیر کاری نمی کرد ...
اما من دیگه جرات نمی کردم با علی برم بیرون ...
هنوز ده روز از عروسی ما نگذشته بود که علی بعد از ظهر پنجشنبه دوباره به من گفت : بیا فرار کنیم ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
📚 لوازم تحریر دهه شصتیها ✏️
#نوستالژی
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
پاییز؛
که از راه می رسد؛
غـم و غصه هایت را
از بـرگ هـا آویـزان کُـن،
چنـد روز دیـگر می ریزند ... 🍂
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
🌞 خوبِ من صبحِ دلانگیزت بخیر
🍁 ماه مهر است و پاییزت بخیر
🌞 صبحِ زیبا و هوایى دلفریب
🍁 بویِ پاییزِ گلریزت، بخیر
🌤 سلام رفقا
صبح #پاییزتون بخیر🍁🍂
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استودیو یه حــــــسِ خــــــــوب 🦋
💢 مـهـم جـوهـرهی وجـود تـوسـت.
🌟 نکات طلایی #دکتر_انوشه
#کلیپ #روانشناسی
#انگیزشی
🦋🔷🦋
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
هرگزم نقشتو از لوح دلوجان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
آنچنان مهرتوام دردلوجان جایگرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
🍁 #حضرت_حافظ 🍁
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
🍂انگار فقط پاییزِ که رفتنش اومد داره☕️
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
قلب من♥️؛
خانهی عشق است
و تو جانان منی،
چشم من؛
روشن از اسمت شده
چشمان منی✨...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استودیو یه حــــسِ خـــــوب 🦋
جــــــشــــــن دائــــــمــــــی 🎊🎉
استاد #الهی_قمشه_ای
#کلیپ #عارفانه
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استودیو یه حـــــسِ خــــــوب 🦋
خودِ واقعیتون رو بهتر بشناسید✓
نکات نابِ #دکتر_شکوری
#کلیپ #روانشناسی
🦋🔷🦋
#سلامبرحسین
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
دم به دم
شانه به شانه ،
هفت شهر عشــق را
دست به دست
مـنزل بــــــــــه منـزل ،
بـا تـــو رفتـن آرزوسـت 🛵🎈
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
من گریه مۍریزم به پاۍ جادهات تا
آئینه ڪارۍ ڪرده باشم مقدمت را
اوّل ضمیر غائب مفرد ڪجائۍ؟
اۍ پاسـخ آدیـنـه هاۍ پـُر معمّـا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110