#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_شصتهفتم
وقتی دوباره سوار درشکه شدیم , علی به صورت من نگاه می کرد ...
انگار متوجه ی شوقی که از دلم به صورتم نشسته بود شده بود ...
پرسید : لیلا چرا از دیدن گندم اینطور خوشحال میشی ؟ گندمه دیگه , تو که اینجا بزرگ شدی نباید برات فرقی بکنه ...
سکوت کردم ... ولی اینو فهمیدم که من طور دیگه ای به دنیا نگاه می کنم ...
وقتی یک پرنده روی درخت می خونه , فکر می کنم برای من می خونه ...
وقتی یک گربه رو می ببینم , احساسم اینه که می خواد با من حرف بزنه ...
و وقتی شکوفه ها در میان , قدرت خدا رو تو لحظه لحظه ی شکوفایی اونا می دیدم ...
بوی خاک رو دوست داشتم و هر صدایی که می شنیدم برای اون ریتم پیدا می کردم و این چیزی بود که خداوند در وجود من قرار داده بود ...
از اون کوچه های شیاردار حتی درشکه هم نمی تونست رد بشه , این بود که ما توی میدون پیاده شدیم ...
و من به شوق دیدن خانجان , شروع کردم به دویدن ...
علی هم پشت سرم می دوید ...
در خونه رو باز کردم ... خانجان تو حیاط بود ...
خم شده بود و داشت شیرها رو از توی سطل می ریخت تو قابلمه ...
داد زدم : خانجان ...
سرشو بلند کرد ... سطل از دستش افتاد و شیرها ریخت رو زمین ...
با دو دست زد تو سینه اش و گفت : جان دلم ... مادر اومدی ؟ قربون اون صدات برم , اومدی ؟ ...
و هر دو پرواز کردیم به سوی هم و در یک لحظه در آغوش هم قرار گرفتیم و زار زار گریه کردیم ...
خانجان سر و روی منو می بوسید و من سرمو تو سینه اش مالیدم و بوش می کردم ...
بوی خوش مادر مشامم رو پر کرده بود ...
صدای علی در اومد و گفت : خانجان منم اومدم ها , تحویلم بگیرین ...
خانجان اشک هاشو پاک کرد و گفت : خوش اومدی ... خیلی خیلی خوش اومدی ... صفا آوردی ...
ولی کسی به شما نگفت که باید مادرزن سلام هم برین ؟ نباید فردای اینکه من اومدم به دیدنم میومدین ؟
علی گفت : نه به خدا نمی دونستم ... نمی دونم چرا عزیز به من نگفت ! ... ببخشید ولی من اداره می رفتم , نمی شد دیگه ... راه هم که خیلی دوره ... ولی اگر می دونستم , حتما میومدیم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_شصتهشتم
خانجان گفت :من برای بچه ام نگران بودم , حساب منو نکردین ؟ چون تا شما مادرزن سلام نمیومدین , من نباید میومدم خونه ی شما ...
گفتم : خانجان من فکر کردم از ترس عزیز خانم نمیای ؟
گفت : عزیز خانم مگه ترس داره ؟ وا ؟ از چی بترسم ؟ دخترم چلاق و کور بوده یا عیب و ایرادی داشته ؟
علی گفت : نه بابا , همینطوری میگه لیلا ... واسه ی جریان شب عروسی ... حتما اونو میگی دیگه ؟ هان لیلا ؟ ...
گفتم : نمی دونم , همینطوری یک چیزی گفتم ...
وقتی وارد اتاق ها شدیم دیدم کلی تغییر کرده ... اتاق کوچیکه آماده شده برای حسین و زنش ...
گفتم : به به جهاز آوردن ؟ ...
خانجان گفت : آره مادر , قرار بود فردا حسین بیاد و خبرت کنه ... دلم داشت می ترکید که تو نبودی ... حسن می ره خونه ی پدرزنش زندگی کنه ... دو تا اتاق بهشون دادن ...
حسین هم فعلا میاد اینجا ... تا یک اتاق اضافه کنیم ...
سر برج عروسیه ... علی آقا بذار تا عروسی , لیلا پیشم بمونه ... دست تنهام ...
علی دستپاچه شد و گفت : من نیام کمک ؟
خانجان گفت : اگر بیای که خونه ت آب و دون ... ولی گفتی اداره جاتی هستی , نمی تونی ...
گفت : ماشین دارم , یکراست از اداره میام اینجا و برمی گردم ...
و خندید و ادامه داد : خانجان من نمی تونم از لیلا یک نفس دور بشم ... اینو از من نخواین ...
گفت : خدا مهربونترتون کنه ... الهی صد هزار مرتبه شکر ... خیالم از لیلا راحت شد ... همش می ترسیدم و فکر می کردم الان چه بلایی سرش اومده ...
علی گفت : خاطرتون جمع باشه , از گل بالاتر بهش نگفتم و نمی گم ... اینو مردونه به شما قول می دم ... من مثل مردای دیگه نیستم , زنم رو خیلی دوست دارم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هفته ی دفاع مقدس به یاد تمام شهداء صلوات 🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
"ناراحتنباشرفیق!"
خداییداریمکهبخاطر؛
خنداندنگلی...!
آسمانرامیگریاند .
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹