eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸❤️🍃🌸🍃🌸 🌸بر عسکری 🎊آن نور ولایت صلوات 🌸برآن گل 🎊گلزار رسالت صلوات 🌸خواهی که 🎊خدا گناه تو،عفوکند 🌸بفرست برآن 🎊روح کرامت،صلوات 🌸اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد 🎊وآل مُحَمَّد وَعجِّّل فرجهُم *❤️خجسته میلاد با سعادت امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد*🍃🌸🍃🌸❤️🍃🌸🍃🌸 @hedye110
💚 به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را بگو باید کجـــا جویم مدار کهکشانت را تمام‌جاده را رفتم،غباری‌از‌سواری‌‌نیست بیـابان تا بیـابان جستـه‌ام ردّ نشانت را @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... ای نام توشیرین ای ذات تودیرین خوشم که معبودم تویی خرسندم که مقصودم تویی سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌾🌾 شب اول محرم بود ... من تو یک سینی بزرگ لپه ریختم تا پاک کنم ... اومد کنارم نشست و گفت : بذار با هم پاک کنیم تا زود تموم بشه ... یواشکی به من چشمک زد و گفت : تو دست نزن , من تند تند پاک می کنم ... خاله شنید و به شوخی گفت : لوسش نکن , فردا از پسش بر نمیای ... علی گفت : خاله تو رو خدا مثل عزیزم حرف نزنین , لیلا خوب تر اونیه که لوس بشه ... تازه من هر طوری باشه می خوامش , برام فرقی نمی کنه ... خاله پرسید : عزیز خانم رو چیکار می کنی ؟ اگر لیلا رو دوست داری , برو حالیش کن که زنت رو می خوای و وادارش کن از خر شیطون پیاده بشه ... خوبیت نداره شماها با اون قهر باشین ... علی همین طور که با عشق به من نگاه می کرد , یک لبخند گوشه ی لبش نشست و گفت : چشم خاله ... اون شب تا دیروقت همه کار می کردیم و علی یک لحظه منو تنها نمی ذاشت و هر کجا گیرم میاورد با کلمات محبت آمیز و عاشقانه منو که یک زن بودم , غرق در دنیای پر شور عاشقی و جوونی می کرد ... چیزی که هر زنی رو می تونه به اوج خوشبختی برسونه ... مثل یک پرنده سبک و بی غم این طرف و اون طرف می رفتم و مدام علی رو دنبال خودم می کشوندم ...   خونه رو سیاه پوش کردیم و مبل ها رو از سرسرا بردیم بیرون ... دور تا دور اتاق پتو پهن کردیم و پشتی گذاشتیم ... ظرف هایی که از ظروفچی آورده بودن رو شستیم و سینی های بزرگ پر از استکان و نعلبکی آماده کردیم ...  قندان ها پر شد و دیس های چینیِ حلوا و خرما آماده شد ... ایران بانو و ملیزمان با شوهرشون و عروس خاله همه اونجا بودن و کمک می کردن ... قرار بود خانجانم هم با شریفه و شیرین بیان و من که دلم برای خانجان خیلی تنگ شده بود , همش چشم به راهش بودم ... خیلی دیروقت کارا تموم شد و من و علی برگشتیم به اتاقمون ... من از خستگی رفتم زیر کرسی و زود خوابم برد ... اون شب خواب دیدم در حالی که چادر سفیدی سرم بود , توی یک جای سرد روی سنگ فرش های سنگی در حالی که کفش به پا نداشتم می دویدم و فریاد می زدم : علی ... علی ... یک مرتبه اون جلوم ظاهر شد ... بهش گفتم : خسته ام علی , بغلم کن ... با نگاهی مهربون به من نگاه کرد و تا اومد منو بگیره , صورت عزیز خانم رو دیدم که با نفرت نگاهم می کرد ... نمی دونم چرا تو خواب اونقدر وحشت کردم که با ناله از خواب پریدم و تا مدتی خوابم نبرد ... فردا علی منو برد کلاس و زودتر از موقع با هم برگشتیم خونه ... با هم از در حیاط رفتیم به اتاقمون ... علی زیر کرسی خوابید و من رفتم برای کمک ... روضه شروع شده بود ... خونه پر شده بود از عزاداران امام حسین ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 از ملیزمان پرسیدم : خانجانم نیومده ؟ سینی استکان های خالی رو داد به من و گفت : نه , خاله هنوز نیومده ... اینا رو ببر بده به منظر , آب بکشه ... روضه که تموم شد باید به همه چایی بدیم ... و خودش برگشت تو اتاق ... دلم خیلی گرفته بود ... سینی رو دادم و برگشتم ... ما معمولاً توی اتاق نمی نشستیم و پذیرایی می کردیم ... اما اون روز یک آقایی که صدای سوزناکیداشت , چنان روضه می خوند که منو خیلی زیاد تحت تاثیر قرار داد و به یاد غصه های خودم رفتم کنار خاله نشستم و چادرم رو کشیدم رو صورتم و گریه کردم ... یک مرتبه ملیزمان اومد و جلوی من خم شد و گوشه ی چادرم رو گرفت و گفت : لیلا به جایی نگاه نکن , بلند شو با من بیا ... روتو بگیر کسی تو رو نبینه ... گفتم : چی شده ؟ خانجانم اومده ؟ گفت : نه , پاشو با من بیا ... بلند شدم و برخلاف خواسته ی ملیزمان ,  اطراف رو نگاه کردم ... متوجه ی چیزی نشدم ... ملیزمان چادرم رو کشید و با خودش برد ... در حالی که من کنجکاو بودم بدونم چی شده که اون از من خواسته به جایی نگاه نکنم , از اتاق رفتیم بیرون .. . ایران بانو هم جلوی در ایستاده بود و فورا دست منو گرفت و گفت : لیلا جون تو برو تو اتاقت , بیرون نیا تا ما بهت بگیم ... گفتم : تو رو خدا بگین چی شده ؟ برای علی اتفاقی افتاده ؟ خانجانم طوریش شده ؟   گفت : به این عزای حسین اتفاقی برای کسی نیفتاده ...عزیز خانم اومده , تو نباشی بهتره ... پرسیدم : کجاس ؟ با کی اومده ؟ بذارین برم ... بَده , مادرشوهرمه ... شاید آشتی کردیم .. اگر نرم جلو , کینه به دل می گیره ... بدتر می شه , سر لج میفته ... ملیزمان گفت : بدتر از این نمی شه , شمشیرشو از رو بسته اومده تو رو اذیت کنه ... نباشی بهتره ... گفتم : بهم بگین چی شده ؟ مگه چی گفت که شماها رو نگران کرده ؟ ایران بانو گفت : لیلا جون پیگیر نشو ... بذار به عهده ی مادر , خودش می دونه باهاش چیکار کنه ... پرسیدم : خاله می دونه عزیز خانم اومده ؟ ملیزمان گفت : فکر کنم تو مجلس  اونو دیده باشه ولی نمی دونه چه کسی رو با خودش آورده ... ایران بانو ناراحت شد و زد پشت دستش و با حرص گفت : دهنت رو ببند ... هراسون شدم و گفتم : تو رو خدا کی رو با خودش آورده ؟ بگین , جون به سر شدم ... ملیزمان گفت : بهش بگیم ایران , بالاخره که می فهمه ... ایران بانو با عصبانیت گفت : ای خدا تو چرا این قدر دهن لقی ؟ حرف تو دهنت نمی مونه ... بگو بببنم حالا خیالت راحت شد ؟  بهت گفتم یک جوری به لیلا بگو که بو نبره , ببین چیکار کردی ؟  ملیزمان گفت : بابا , بالاخره که می فهمه ... آخه چرا نگیم ؟ ... من که طاقت ندارم ... ببین لیلا , نمی دونی داشتم سکته می کردم ... از در که اومد تو سراغ تو رو گرفت و از من پرسید : لیلا خانم تشریف دارن ؟ ستاره ی سهیل شدن ... بعدم دو تا زن همراهش بودن و گفت : ایشون اختر , زن علی ... و این خانمم مادرشه ... آوردم با لیلا آشنا بشن ... از شنیدن این حرف , در یک لحظه بدنم سست شد ... انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ... داغ شدم و خیس عرق ... زبونم بند اومده بود ... نمی دونستم چیکار کنم ؟ ... دویدم به طرف اتاقم تا علی رو در جریان قرار بدم ...  می لرزیدم و صورتم قرمز شده بود و التهاب داشتم ... درو باز کردم و با صدای بلند گفتم : علی , بلند شو بیچاره شدیم ... و زدم زیر گریه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻