eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
پنجشنبه است به رسم کهن یاد میکنیم از آنها که وقتشان و مکانشان از ما جداست یاد میکنیم از آنها که دلتنگشان میشویم شادی روح اموات، فاتحه و صلوات @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 @delneveshte_hadis110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
چــه شود که رُخ خـــــود بـه مـــــن نمـائی⁉️ بـه تبسّمی، گـــِــرهی ز دل♥️ گـشائی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 باشه , این لیست رو من فردا تهیه می کنم و میارم ... کم بود خودم می ذارم ... با تردید گفتم : خیلی کمه ؟  خندید و گفت : در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ... فردا اولین کاری که کردم , این بود که با زبیده خانم رابطه ی بهتری پیدا کنم ... نمی خواستم باز با بچگی و بی توجهی و لجبازی کاری کنم یکی مثل عزیز خانم برای خودم درست کنم ... برای همین وارد که شدم , زبیده رو بغل کردم و گفتم : اونقدر دیشب از شما برای خالم تعریف کردم که نگو و نپرس ... خندید و گفت : واقعا ؟ چی گفتین ؟  گفتم : از خوبی و خانمی شما گفتم , از اینکه چقدر با من همکاری کردین ... شما واقعا دارین بهشت رو برای خودتون می خرین ... عجب زن با گذشت و مهربونی هستین , دلم می خواد یک روز مثل شما باشم ... این همه بچه رو هر روز نگهداری داری می کنین , کم نیست به خدا ... خلاصه بعد از تعریف های من , زبیده دو کیلو دیگه چاق شد ... متعجب بودم اون همه بچه ی لاغر و ضعیف اونجا بود و زبیده خانم از چاقی نمی تونست راه بره ... حتی آقا یدی هم به طور وحشتناکی لاغر بود ... اون روز بچه ها از دیدن من چنان به وجد اومده بودن که در اتاق هاشونو باز کرده بودن و از سر و کول هم بالا می رفتن تا منو ببینن ... حالا حتی بچه های کوچیکترم می خواستن کمک کنن و من مدام باید هوای زبیده رو می داشتم که یک وقت کارشکنی نکنه ... آشپزخونه و انباری و سالن هم تمیز شد ... همه چیز به شدت برق می زد ... نوبت حموم کردن بچه ها بود ... خودم و سودابه و دخترای بزرگتر به سر بچه ها دِدِتِ می زدیم و روش پلاستیک می کشیدیم ... لباس های بچه ها رو تو آب جوش جوشوندم و دور تا دور اتاق ها رو دِدِتِ هایی که به مقدار فراوان اونجا بود , زدم ... دخترای بزرگتر رو من و زبیده زدیم ... وقتی خاله رسید , من تو حموم بودم داشتم بچه ها رو می شستم ... اومد جلوی در و گفت : وای , لیلا چیکار می کنی ؟ این بچه ها رو فردا کارگر میاد می شوره ... گفتم : شما برو دستور غذا رو بده ... من دیگه داره کارم تموم می شه , الان میام ... بچه ها همه تمیز شده بودن ... با ذوق و شوق موهاشونو شونه کردن و لباس مرتب پوشیدن ... خاله از دیدن اون محیط تمیز به وجد اومده بود ... خواست از من تشکر کنه که اشاره کردم به زبیده ... اونم فورا متوجه شد که من منظورم چیه ... به زبیده گفت : می دونستم اگر کمک داشته باشه اینجا سر و سامون می گیره , دست هر دوی شما درد نکنه ... خاله خودشم موندگار شد ... دست بالا زد و مرغ ها رو با زبیده و آقا یدی پاک کردن ... برنج خیس کردیم و مرغ ها رو بار گذاشتیم ... من یکم خستگی در کردم و باز به کمک سه تا از دخترا بشقاب ها و قاشق رو روی میز گذاشتیم و اون شب بچه ها پلو مرغ خوردن ... لذتی وصف نشدنی تمام وجودم رو گرفت ... لذتی که با هیچ چیزی توی دنیا عوض نمی کردم ... برای چهلم صبح خیلی زود با خاله رفتیم سر خاک ... با علی حرف زدم ... گفتم که چقدر دلم براش تنگ شده و براش تعریف کردم که چقدر از کار کردن تو یتیم خونه راضیم ... وقتی برگشتیم , خانجانم با برادرام و زن هاشون اومدن ... ولی من خیلی از حسین و حسن دلگیر بودم ... حتی از خانجان که تو این چهل روز سراغی از من نگرفته بودن .. . خاله بعد از ظهر برای علی یک مراسم کوچیک گرفته بود ... روضه خون دعوت کرد و حلوا و خرما آماده بود  ... در صورتی که خانجانم دست خالی اومده بود و حتی از من نپرسید تو چیکار می کنی ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 فقط مرتب گریه می کرد و دلسوزی که : الهی برات بمیرم که تو این سن بیوه شدی ... تو که تو بخت و اقبال دست منم از پشت بستی , مادرت بمیره الهی شاید باورکردنی نباشه ولی من با همون چند روزی که رفته بودم یتیم خونه , دیگه اون لیلای سابق نبودم ... طور دیگه ای به زندگی نگاه می کردم ... چقدر این حرفا به نظرم مسخره میومد ... حتی حرفای عزیز خانم برام کوچیک و بی ارزش شده بود ... و از اینکه چرا من اینقدر به اون حرفا اهمیت می دادم و روزگارم رو بی سبب سیاه کرده بودم , پشیمون بودم ... خانجان همون شب با حسین رفت و در میون ناباوری من اصلا از من نپرسید حالا که شوهرت نیست تو می خوای چیکار کنی ؟ ... اول دلم خیلی شکست ولی به زودی به خودم اومدم و فکر کردم حتما معذوریتی داره وگرنه اون مادر منه ...نمی خوام دیگه برای حرفای پیش پا افتاده خودمو ناراحت کنم , ولش کن .. ده روزی بود که من تو یتیم خونه کار می کردم ... شکل اونجا عوض شده بود ؛ تمیز و مرتب ... بچه ها خوشحال بودن ... تقریبا شپش از بین رفته بود و من مرتب لباس و سر بچه ها چک می کردم و اگر موردی بود , سریع برای رفعش اقدام می کردم ... شاید باورکردنی نباشه که من ظرف ده روز به اندازه ی ده سال بزرگ شده بودم ... اون روز بعد از ناشتایی همه ی بچه ها رو تو یک اتاق جمع کردم و داشتم ناخن های بچه های کوچیک تر رو می گرفتم و آهسته براشون شعر می خوندم ... همه دورم نشسته بودن و محو خوندن من شده بودن که در باز شد و هاشم پسر انیس خانم اومد تو .. از جام پریدم و سلام کردم ... تو دلم گفتم خدا کنه صدای منو نشنیده باشه ... گفت : سلام , خسته نباشین .. لیلا خانم چقدر اینجا تغییر کرده , باورکردنی نیست ... می شه تو دفتر ,شما رو ببینم ؟  گفتم : شما برو , من الان میام ... به سودابه که حالا دست راست من بود , گفتم : تو مسئولی , وقتی برگشتم کسی نباید ناخن داشته باشه ... هاشم از در رفت بیرون و شروع کرد به بازدید از اونجا .. همه جا رو گشت و من زودتر از اون رسیدم تو دفتر ... زبیده دنبالش می دوید و طوری براش توضیح می داد که انگار همه ی کارا رو اون کرده ... می گفت : آقا خیلی زحمت کشیدم تا اینجا تمیز شد , پدرمون در اومد ... من که دیگه نای حرکت ندارم ... ولی فکر کنم حالا تونستم باب میل شما اینجا رو درست کنم ... هاشم گفت : آره جون خودت ... بس کن زبیده , منو نفهم فرض کردی ؟ سه ساله دارم بهت التماس می کنم , گفتی نمی شه ... گفتی این بچه ها لایق نیستن ... دیدی شد ؟ ... دیدی لیلا خانم تونست ؟ ... حالا حقت نیست بیرونت کنم ؟ تا تو باشی این قدر از کار نزنی ... نسا کجاست ؟ بازم که نیست ... تو داری به فامیلت باج می دی ... گفت : به دوازده امام معصوم قسم می خورم مریضه آقا ... فکر کنم فردا بیاد آقا , امروز حالشو پرسیدم گفت بهترم ... شما در مورد من اشتباه می کنین , به خدا من کمک نداشتم ... الان لیلا خانم کمک می کنه , خوب کردم دیگه ... هاشم اومد تو دفتر و درو رو زبیده بست و گفت : واقعا بهتون آفرین می گم , خیلی عالی شده ... یکی از غصه های من , کثیفی اینجا بود ... گند همه جا رو برداشته بود ... امروز می دادیم تمیز می کردن , فردا میومدیم همین طور بود ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یه حــــسِ خـــــوب 🦋 همنفس باید یکی باشه! ❤️ نکات نابِ                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹