دلدل زانو میزنه وقتی
حیدر هوهو میکنه...👑🕊
#امام_علی🌙
#نجف🕌
#امام_حسین🚩
اللّهُمَّ الرزُقنا حَرَم💚
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ای امیـــر دو جهان
یوسف زهرا؛ مهدی
حاجتی غیر ظهورت
به خدا نیست که نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلپنجم
بعد از حرص دندون هامو بهش نشون دادم و سرش داد زدم : این بار دست روی بچه ها دراز کنی یا باهاشون بدرفتاری کنی , یک ساعت نمی ذارم اینجا بمونی ... خفه ت می کنم , شنیدی ؟
همین جا جلوی بچه ها می زنمت ... منو اینطوری نیگا نکن , ده وجبم زیر زمینه ...
تو بخوای پدر نداشته ی این بچه ها رو در بیاری , من دمار از روزگارت در میارم ... با من راه بیا زبیده وگرنه بد می بینی ...
بعد با غیظ ولش کردم ... در حالی که نفس نفس می زدم , نشستم رو صندلی ...
خیلی مودب گفت : ببخشید خانم , منظور بدی نداشتم ... چشم , هر چی شما بگین ...
بدون اینکه حرفی بزنم از آشپزخونه اومدم بیرون ...
باورم نمی شد من همچین آدمی شده باشم ... ولی این حرکت من برای هر سه ی اونا کاملا موثر بود و دیگه به حرفای من گوش می کردن ...
با تموم شدن ایام نوروز , کار حیاط هم تموم شد ...
وقتی شروع کردیم فکر نمی کردم این همه طول بکشه ... با طرحی که داده بودم یک طرف حیاط سبزی کاری و نهال کاری شده بود , طرف دیگه رو باغچه بندی کردیم و گل و نهال میوه کاشتیم ... و محوطه ای برای بازی دخترا آماده کردیم ...
میرزا یازده روز اونجا با کارگرهاش کار کرد و رفت ...
من متوجه نبودم که هر چی کار بیشتر ادامه داشته باشه هزینه ی زیادتری می بره ...
فقط به این فکر بودم کاری رو که می خوام انجام بدم ...
از انیس خانم و آقا هاشم خبری نبود ... فقط روز نهم عید بود که هفت تا تخت دیگه برای ما آوردن و من یکی از اونا رو گذاشتم تو اتاق بازی , برای خودم ...
خاله هم سرگرم عید دیدنی بود و من بیشتر شب ها پیش بچه ها می خوابیدم ...
دلم نمی خواست برم خونه ... اونجا منو یاد علی مینداخت و نمی تونستم تحمل کنم ...
با اینکه تو یتیم خونه هم وقتی بچه ها می خوابیدن تا ساعت ها بغض داشتم و یاد خاطراتم با علی آزارم می داد ولی ترجیح می دادم پیش بچه ها باشم ... برای همین کتاب هامو بردم اونجا و در هر فرصتی درس می خوندم ...
حالا هوای بهاری و آفتاب دل انگیز , اون بچه ها سر شوق میاورد و تو حیاط بازی می کردن ...
چند تایی که سالک گرفته بودن , در حالی که جای زخمی عمیق روی دست و صورتشون باقی مونده بود , بهتر شدن ...
ولی شپش چیزی بود که به محض اینکه غافل می شدم دوباره برمی گشت ... این بود که روز دوازدهم تو حیاط زیر آفتاب یک گلیم پهن کردم و نشستم تا سر بچه ها رو نگاه کنم ...
شروع کردم به قصه گفتن ...
یکی بود یکی نبود , غیر از خدا هیچکس نبود ...
توی سرزمین های دور , پادشاهی بود که یک دختر داشت ...
و یکی یکی سرشون رو روی پام می گذاشتن و من همین طور که می جوریدم , به قصه گفتن ادامه می دادم ...
زبیده و نسا داشتن ناهار درست می کردن که در حیاط باز شد و آقا هاشم اومد تو ...
از جام بلند شدم و بلند با خوشحالی گفتم : سلام ...
باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : سلام بانو ...
من خوشحال شده بودم ... چون فکر می کردم باز ازش بخوام برای بچه ها کتاب و دفتر تهیه کنه تا بهشون خوندن و نوشتن یاد بدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلششم
اومدم کفشم رو بپوشم ... رسید به من و گفت : در نیار , منم می شینم ...
و کفشش رو در آورد و چهار زانو نشست و گفت : به به , چه جمع گرم و دوستانه ای ... چیکار می کردین ؟ ...
آمنه گفت : مامانم داره برای ما قصه می گه ...
پرسید : مامانت ؟ ...
گفتم : سودابه , برو چایی بیار ... تمیز و مرتب باشه ...
همینطور که بچه ها دور ما حلقه زده بودن , گفت : پس مامان قصه می گفت ؟ خیلی عالی می شه , بقیه اش رو بگین ...
گفتم : آقا هاشم , در واقع کار دیگه ای می کردم ...
گفت : شما خوبین ؟
گفتم : بله , از لطف شما همه چیز روبراه شده ...
گفت : لیلا خانم , می دونین چقدر هزینه رو دست ما گذاشتین ؟ ... پشت سر تخت ها , درست کردن حیاط ... من فکر می کردم فقط چند تا نهاله , در صورتی که هزینه اش سرسام آور شد ... صدای مادرم در اومده ...
گفتم : وای خدا مرگم بده , راست می گین ؟ ... انگار من زیاده روی کردم , ببخشید آقا هاشم ... بگین چقدر شده , خودم از حقوقم می دم ...
ای وای من چقدر بی فکرم ...
گفت : خودتون رو ناراحت نکنین , فدای سرتون ... همینطوری گفتم ... والله ترسیدم بازم پاداش بخواین ... خندیدم و گفتم : نه بابا , این بار من به شما پاداش می دم ... اجازه دارین برای بچه ها کتاب بخرین ... می خوام بهشون درس بدم ...
بلند بلند خندید و گفت : واقعا پاداش من اینه ؟ بابا خیلی زرنگی ... منِ بیچاره برم برای کی تعریف کنم ؟ داری در حقم ظلم می کنین ...
کسی باورش نمی شه با یکی مثل شما طرف شدم ...
حالا هر دو می خندیدیم و بچه ها هم که شاهد حرفای ما بودن هم پای ما می خندیدن ...
اون روز حیاط یتیم خونه , سرشار از خنده و شادی شده بود ...
آقا هاشم همینطور که از خنده ریسه می رفت , گفت : اصلا یک کاری کنین ... هر چی پاداش خودتون می خواین و قصد دارین به من بدین , یک جا بگین و تمومش کنین ...
منم با خنده گفتم : نمی شه , اینطوری ذوق زده می شین و قدر پاداش ها رو نمی دونین ...
باز از خنده ریسه رفت و گفت : نه تو رو خدا لیلا خانم , به این زودی ها دیگه نه به ما پاداش بدین نه از ما پاداش بخواین ...
گفتم : نمی شه دیگه , سر شوخی رو خودتون باز کردین ...
خوب اون زمان من اون درایتی رو که لازم بود هنوز نداشتم و هر چی به فکرم می رسید انجام می دادم ...
گفتم : می دونم , انگار زیاده روی کردم ... چشم , حالا با همین لطف شما می سازیم ...
آقا هاشم برای اولین بار کنار بچه ها نشسته بود و با اونا حرف می زد ...
صورتش طوری بود که معلوم می شد داره لذت می بره ... انگار به دنیای جدیدی پا گذاشته بود ...
از یکی پرسید : حالا دیگه اینجا رو دوست داری ؟
با خجالت گفت : بله آقا ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
زنی که سرو صدا داره یعنی دوستت داره
از زنی که ساکت شده بترس
یعنی پایان .
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹