┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
«صبحم» شروع می شود آقا به نامتان
«روزی من» همه جـا «ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!!❤️
السلام علیــڪ یا اباصالحَ المهــدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاههفتم
زبیده پرسید : آقا هاشم رو می خواهی چیکار ؟
گفتم : زبیده جان تو وقتی یک بچه ی جدید میاد اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : هیچی کاری نمی خواد بکنیم , می فرستمش بین بچه ها ... خودشون راه و رسم اینجا رو یاد می گیرن ...
نگاهی به اون دو نفر انداختم ... خراب تر اونی بودن که بشه چنین کاری رو با اونا کرد ...
گفتم : شما برو سراغ ناهار بچه ها , من خودم یک فکری می کنم ...
نگاهشون کردم ... لباس های پاره و کثیفی داشتن که غیرقابل پوشیدن بود ...
با خودم گفتم : خدایا لباس کدوم یکی از بچه ها رو قرض بگیرم ؟ ...
می دونستم اونا خودشون به اندازه ی کافی لباس ندارن و حاضر نیستن همونی رو که دارن به کسی بدن ...
یک مرتبه چیزی به ذهنم رسید ...
تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به خاله ...
صدای اونو که شنیدم , بغضم ترکید و گفتم : خاله جون تو رو خدا کمک کن , به دادم برس ...
پرسید : چی شده عزیزم ؟ ... ای خدا , دستم بشکنه که تو رو در گیر این کار کردم ... روزی صد بار خودمو لعنت می کنم ...
اگر خانجانت بفهمه منو می کشه ... می دونم تو اونجا عمرت تباه می شه ... آدم درست و حسابی که نیستی , بابا کار خودت رو بکن و اینقدر مته به خشخاش نذار ...
گفتم : خاله این حرفا رو ول کن , می تونی یک چیزایی از خونه برای من بیاری ؟
گفت : آره , اگر برای همین گریه می کنی الان میارم ... بگو چی می خوای ؟
گفتم : کنار اتاقم اون ته صندوق , یک بقچه ی صورتی هست ... میشه اونو برام بیارین ؟
پرسید : توش چیه ؟
گفتم: خاله , لباس های بچگیم ... همه رو اونجا گذاشتم ... تو رو خدا برام بیار , همین الان لازم دارم ...
پرسید : باشه فقط بگو چرا عجله داری ؟
گفتم : دو تا دختر بچه آوردن لباس ندارن ... خاله دارم می برمشون حموم ... از اونجا بیان بیرون , لباس می خوان ...
چی تنشون کنن ؟ اگر شما نمی تونین , آقا یدی رو بفرستم ازتون بگیره ...
گفت : از دست تو دختر ... نمی خواد , الان خودم میام ببینم چیکار داری می کنی ؟ ... چیز دیگه ای لازم نداری ؟ می خوای خونه رو بار کنم بیارم ؟
گفتم : خاله , تو رو خدا اذیتم نکن ... خودت بیا می فهمی من چی می گم ...
گوشی رو گذاشتم و به نسا گفتم : حموم داغه ؟
گفت : نه خانم , دیشب بچه ها حموم بودن ... الان سوختمون هم داره تموم می شه ...
گفتم : برو یک دیگ آب گرم کن ... می خوام این بچه ها رو بشورم ...
گفت : بدین به من خودم می شورمشون ...
گفتم : نه , کار تو نیست ...
برگشتم پیش اون بچه ها ... همینطور مات و بی تفاوت نگاه می کردن ... طوری که دلم رو ریش کردن ...
نشستم کنارشون و پرسیدم : میشه اسمتون رو به من بگین ؟
سکوت کردن ... نگاهی پر از ابهام داشتن که من نمی فهمیدم چی باید بگم تا بتونم اونا رو از اون حالت در بیارم ...
گفتم : اینجا من مراقب شما هستم ... دیگه کسی نمی تونه ... تا ... تا ... اون وقت ... می دونین ...
اصلا اینجا جای بدی نیست , یک عالمه همبازی دارین ... می تونین ... اینجا ...
لب هامو به هم فشار دادم ... ای خدا کلامی برای تسکین اونا به ذهنم نمی رسید ... وقتی بهشون نگاه می کردم زبونم بند میومد ...
اون طفل معصوم ها تو شوک بودن و من نادون تر از اونی بودم که توان کمک به اونا رو داشته باشم ...
عاجز شده بودم ...
یک مرتبه هر دو رو گرفتم تو بغلم و به سینه ام فشار دادم ...
بعد در حالی که هنوز صورت اونا بی تفاوت و سرد بود , با خودم بردم تو حموم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاههشتم
به کمک نسا لباس هاشونو در آوردم ...
نسا با دیدن بدن زخمی و کتک خورده ی اونا خواست حرفی بزنه ولی با اشاره من که دعوت به سکوتش کردم و حرفی نزد ...
ولی خودم از دیدن بدن لاغر و نحیف و جای زخم های تازه و کهنه ی اونا دلم می خواست فریاد بزنم و پیش خدا شکایت ببرم و بگم چرا ؟ فقط به من بگو چرا این همه ظلم در حق این بچه ها روا شده و تو هیچ کاری نکردی ؟
خدایا چرا نجاتشون ندادی ؟
آهسته و آروم و با نوازش اونا رو شستم ...
هنوز خاله نرسیده بود ... آب داغ هم داشت تموم می شد ...
هر دو رو پیچیدم لای حوله و خشک کردم موهای بلند اونا رو شونه زدم و پشت سرشون بافتم ...
در همون حال نگاه کردم شپش نداشته باشن ... خوشبختانه موهاشون پاک بود ...
که خاله از راه رسید و در و باز کرد و صدا زد : لیلا کجایی ؟
گفتم : سلام , تو رو خدا منو ببخش خاله ... اینا رو ببین چقدر قشنگ و نازنین هستن ...
خاله تو سربینه ی حموم نشست و با ناراحتی گفت : تو منو ببخش که درگیر این کارات کردم ...
و سرشو تکون داد و بقچه رو گذاشت جلوی من ...
فورا دو دست لباس در آوردم و تنشون کردم ... یکی هم که کوچیک تر بود برای آمنه برداشتم ... اونم لباس مناسبی نداشت ...
دو جفت از دمپایی های یتیم خونه رو پای اونا کردم و به نسا گفتم : ببرشون رو تخت من بشینن تا من بیام ... فعلا قاطی بچه ها نشن ...
خاله پرسید : چرا ؟
بلند شدم تا دست و صورتم رو بشورم ...
احساس بدی داشتم ...
گفتم : مثل اینکه پدرشون جلوی چشم اونا مادرشون رو کشته ...
خاله زد تو صورتش و گفت : خاک بر سرم , الهی من بمیرم ... حالا مرده کجاست ؟
گفتم : نمی دونم ... فکر می کنم زندان , برای اینکه نظمیه اینا رو آورده اینجا ...
بچه ها مات موندن , چیکار کنم خاله از این حالت در بیان ؟
گفت : واویلا ... چه می دونم به خدا ... الهی ذلیل بشه مرتیکه ی الدنگ ...
از در حموم که اومدیم بیرون , آمنه پشت در بود ...
حدس می زدم که اون پشت در باشه ... فورا نشستم جلوشو و گفتم : قربونت برم بیا برات یک لباس نو دارم , می خوای تنت کنم ؟
گفت : مامان دیگه منو دوست نداری ؟
گفتم : یادت نیست بهت چی گفتم ؟ تو توی قلب منی همیشه , یادت نره ...
خودشو انداخت تو بغلم ... بوسیدمش و لباسش رو عوض کردم ...
این همون لباسی بود که وقتی پدرم فوت کرده بود , تنم بود ...
با همون بچگی وقتی از تنم در آوردم دیگه حاضر نشدم بپوشم ولی ازش نگهداری می کردم و می خواستم تا آخر عمرم همون طور بمونه ...
ولی حالا می فهمیدم که دنیا با اون چیزی که من تصور می کردم فرق داره ...
حالا نه این لباس و نه هیچ چیزی در مقابل درد این بچه ها برام مهم نبود ..
موقع ناهار شده بود ...
زبیده با دیدن خاله تند تند داشت کار می کرد ... از من پرسید : لیلا خانم ناهار بچه ها رو بدیم ؟
گفتم : بله , شروع کنین ... سودابه و یاسمن برین به زبیده خانم کمک کنین ...
بچه ها تا اسم غذا اومد , دویدن تو صف ... مرتب و منظم ...
در همین موقع آقا یدی اومد و گفت : لیلا خانم با شما کار دارن ... وسیله آوردن ...
رفتم طرف در ... یک ماشین باری پر بود ... اومد تو حیاط ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
✅ کارشناسان اسرائیلی:
📍در کمال تأسف ایران به آرامترین جای خاورمیانه تبدیل شده است!/آنها با پهپاد شاهد 136 به ما حمله کرده و برای ما یک غافلگیری راهبردی ترتیب دیدهاند...
#عبری
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ای شَہ منتظر از منتظران چہرہ مپوش
ڪہ دگر جان بہ لب از مِحنت هجران آمد
همہ گویند ڪہ مفتاح فرج صبر بود
صبر نَتْوان ڪہ دگر عمر بہ پایان آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهنهم
آقای مدیر خودش از ماشین پیاده شد و اومد جلو و گفت : هر چی لازم داشتین آوردم خانم محترم ...
گفتم : نمی دونم بهتون چی بگم ؟ فقط از خدا می خوام خودش اجر شما رو بده ...
خاله هاج و واج به من نگاه می کرد ...
راننده و آقا یدی وسایل رو پیاده می کردن ... تخته سیاه ... میز و نیمکت ... صندلی کهنه ... چندین جعبه گچ ... دفتر و قلم و مداد ... و از همه مهم تر , کتاب ...
اونا رو بردیم تو اتاق , جایی که تخت من توش بود و دو تا دختری که اونا رو حموم کرده بودم روش نشسته بودن ...
ترسیدم وحشت کنن ... از خاله خواهش کردم با خودش اونا رو ببره تا من بیام بهشون غذا بدم ...
همه در حال برو بیا بودیم که آقا هاشم از راه رسید ... سراسیمه شده بود و پرسید : چی شده ؟ لیلا خانم چرا زنگ زدی ؟
بعد چرا من زنگ زدم جواب ندادی ؟ دلواپس شدم , نفهمیدم خودمو چطوری برسونم ..
گفتم : ببخشید , اشتباه از من بود ...
ولی کار داشتم و دیگه تو دفتر نبودم ... شما بیاین تو , براتون تعریف می کنم ...
سرم خیلی شلوغ شده بود ... دویدم طرف خاله و گفتم : تو رو خدا شما برو با آقا هاشم حرف بزن بگو چرا زنگ زده بودم تا من بیام ...
آقا هاشم و خاله رفتن تو دفتر تا من به بچه ها غذا بدم ...
مدیر هم وسایل رو داد و به من گفت : هر چی لازم داشتین بیاین به خودم بگین ...
برای امتحان هم نترسین , خودم کمکتون می کنم دخترم ...
پرسیدم : امتحان خودم یا بچه ها ؟
خندید و گفت : هر دوش , نگران نباشین ...
و خداحافظی کرد و رفت ...
این حرفش به من دلگرمی داد ...
دلگرم به اینکه خدا با من بود و اون خودشه که همه چیز رو روبراه می کنه ... تو دلم گفتم : الهی توکل به تو , کسی جز تو نمی تونه از پس کار من بر بیاد ..
وقتی اون رفت نشستم تا به اون دو تا دختر بچه , خودم غذا بدم ...
ولی برخلاف تصور من قاشق رو گرفتن و با میل شروع کردن به خوردن ...
انگار مدت ها بود چیزی نخورده بودن و به شدت گرسنه بودن ...
آمنه با لباسش پز می داد ... می دیدم که از خوشحالی با قر دادن راه می ره ...
چشمم پر از اشک شده بود وقتی نگاه بقیه ی بچه ها رو دیدم که با حسرت به اون نگاه می کنن ...
وای خدایای من , این چه کاری بود کردم ؟ حالا برای بقیه ی اونا چیکار کنم ؟
همین طور که نشسته بودم تا اون دو نفر غذا بخورن , پرسیدم : به من می گین اسمتون چیه ؟ اسم من لیلاست ...
کوچیک تره گفت : من زهره ام , خواهرم هم زهرا ...
گفتم : الهی قربون هر دوتون برم , چه اسم های قشنگی دارین ... سودابه می شه این دو تا دسته گل رو ببری با بچه ها بازی کنن ؟ ...
و آهسته در گوشش گفتم : چشم از اونا بر ندار تا من بیام ...
حالا فکر جدیدی به ذهنم رسیده بود ...
اینکه لباس های دخترا رو همرنگ و هم شکل کنم ... این طوری تفاوتی بین اونا نبود و دیگه به لباس هم غبطه نمی خوردن ...
رفتم به دفتر ... آقا هاشم همه چیز رو با آب و تابی که خاله بهش داده بود , شنیده بود ...
منو که دید گفت : چطوری این وسایل رو امروز گرفتی ؟ باورکردنی نیست ... واقعا فکر نمی کردم اینقدر زرنگ باشین ...
گفتم : نه بابا , اینطورام نیست ... اتفاقی شد ... من یک تخته سیاه می خواستم , بقیه اش کار خدا بود ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصت
به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : به خدا مستحق یک پاداش هستی ...
گفتم : اگر راست می گین یک کاری برای من بکنین ... سودابه و یاسمن آخر فروردین باید از اینجا برن , زبیده رو برای آشپزی بگیریم و اون دو نفر کمک حال من باشن ...
الان اونا از اینجا برن آواره و سرگردون میشن , همین جا کار کنن و حقوق بگیرن ... من بهشون درس می دم تا وضع مناسبی پیدا کنن و بعد برن ...
تو رو خدا آقا هاشم کمک کنین ...
خاله گفت : وا ؟ لیلا جون شکل گداها شدی , همش به این و اون التماس می کنی و چیزی می خواهی ... من دیگه نمی خوام تو اینجا بمونی ... بسه دیگه , الان از آقا هاشم خواستم یکی دیگه رو بجات بذارن ...
گفتم : نه تو رو خدا خاله , من می خوام اینجا بمونم ... خیلی کار دارم ...
هاشم گفت : واقعا این بچه ها به وجود شما احتیاج دارن ...
و رو کرد به خاله و گفت : نگران نباشین , به موقع خودم از اینجا می برمشون ...
خوب , اگر کاری ندارین من باید برم ... در مورد پاداش شما هم به روی چشمم ...
و با سرعت از در رفت بیرون ...
متعجب شده بودم ... از خاله پرسیدم : منظورش از اینکه گفت به موقعش خودم از اینجا می برمش چی بود ؟ منو می خواد کجا ببره ؟ ...
خاله گفت : راستش منم به فکر انداخت ... نکنه ؟ ... ای وای نه , ولش کن ... نه بابا , فکر نمی کنم ...
گفتم : چی رو خاله ؟ تو رو خدا اگر چیزی فهمیدین به منم بگین ... می خواد کجا ببره منو ؟ راست بگین ...
گفت : نه , منم چیزی نفهمیدم ... لیلا جون منم باید برم , تو هم به کارت برس ...
گفتم : خاله میشه مثل گداها چیزی ازت بخوام ؟ فقط بهم بگو چیکار می تونم بکنم ... می خوام لباس هم شکل برای بچه ها درست کنم , چی به فکرتون می رسه ؟ ...
گفت : به فکرم می رسه امشب بریم شاه عبدالعظیم گدایی ... والله به خدا ... تو مثل اینکه حالیت نیست چیکار داری می کنی ؟
تو باید یواش تر بری جلو ... همینطور داری می تازونی , می ترسم بخوری زمین ... به باریکلا باریکلای هاشم نگاه نکن ,
کار خودت رو بکن ...
گفتم : منظور شما رو هم نمی فهمم ... من به آقا هاشم چیکار دارم ؟ شما فکر می کنین من این کارا رو می کنم که آقا هاشم به من بگه باریکلا ؟ ... اینقدر منو پست دیدین
خاله گفت : لیلا جون هر چی میگم برای خودت میگم ... تو رو خدا به فکر خودت باش , دلم برات می سوزه ... من این نون رو تو کاسه ی تو گذاشتم حالا عذاب وجدان دارم ...
گفتم : شما که تقصیر ندارین , می خواستین مثل همیشه به من کمک کنین ...
راستش من دیگه آلوده ی این کار شدم , دیگه نمی تونم چشمم رو روی درد این بچه ها ببندم ...
خاله سری با افسوس تکون داد و گفت : پس کاری نکن که از کرده ی خودم پشیمون بشم ...
حالا دیگه باید برم , در مورد اون چیزی هم که ازم خواستی فکر می کنم ببینم چیکار می شه کرد ...
بقیه ی اون روزِ من به درست کردن کلاس گذشت ...
ذوق داشتم هر چه زودتر به اون بچه ها درس بدم , با وجود اینکه می ترسیدم از عهده ی این کار بر نیام ...
قسمت پایین اتاق رو به این کار اختصاص دادم ...
تخت خودم رو بردم تو اتاق بچه ها تا زهرا و زهره روش بخوابن ...
تخته رو دادم آقا یدی رو دیوار نصب کرد ... چهار تا میز و نیمکت بود , اونا رو با صندلی های فلزی که آورده بودن گذاشتم و یک کلاس درست کردم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا از حضرت نرجس سلام الله علیها حاجت گرفتی؟ بعداز نماز صبح یکمرتبه سوره یس هدیه به مادر
#امام_زمان (عج)
➥ @shohada_vamahdawiat
@hedye110
🍁 زندگی زمانی بهتر میشه
🍁 که یاد بگیری در هر صورتی
🍁 برای همه آرزوی خیر کنی ...🍂
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
تمام حس هایِ خوب دنیا
تو لحظهی بودن در کنارِ
کسی که دوسش داری
خلاصه میشه🍀☕️
#کنارتوعاشقترینم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹