#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتهفتم
گفت : نه ... هرمز رو که می شناختی , زیاد حرف نمی زد ... یک مرتبه کاراشو کرد و تا چشم بر هم زدیم , رفت ...
- تو چی ؟ بهش علاقه داشتی ؟
گفتم : تو که می دونی من بچه بودم , از این حرفا چی حالیم می شد ؟ ... اولش علی رو دوست نداشتم و به فکر هرمز بودم ... ولی بعدا خیلی دوستش داشتم ...
فکر کن هر شعری که من شروع می کردم , اون بلد بود و با من می خوند ... هر وقت ناراحت می شدم ,قر می داد و می رقصید و برام می خوند تا سر حال بشم ...
میونه ش با خاله و خانجانم خیلی خوب بود ... بیشتر شعرهای سیاه بازی رو دوست داشت ... مثل من بود , همه رو زود حفظ می شد ...
آخرین باری که خوند , وقتی بود که عزیز خانم تهدیدم کرده بود که براش زن می گیره ... اونم برای اینکه منو از غصه در بیاره , می خوند ...
منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم
قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم ...
و آه بلندی از ته دلم کشیدم و گفتم : می دونی , تو مدتی که زنش بودم حتی یک بار به من توهین نکرد ...
خودشو می زد و به خودش فحش می داد ولی منو مثل بچه ها تر و خشک می کرد ...
وقتی آخر شب میومدیم خونه و من خسته می شدم , بغلم می کرد و تا خونه نفس نفس زنون میاورد ...
منم عقلم نمی رسید بهش بگم منو بزار زمین .....
ملیزمان خنده اش گرفت و گفت : چه جالب ... چه مرد خوبی ... ولی هوشنگ خیلی بی حس و حاله , مثل یخ می مونه ...
گفتم : آره , من علی رو دوست داشتم ... خیلی هم زیاد ... نمی خواستم از دستش بدم ...
فکر می کنم پرورشگاه خیلی به من کمک کرد تا بتونم غم اونو تحمل کنم ...
وای ملیزمان , بچه ها الان دارن گریه می کنن ... تو رو خدا با خاله حرف بزن و راضیش کن من یک سر برم و برگردم ...
گفت : حالا امشب رفتی , فردا رو چیکار می کنی؟ بذار عادت کنن ... یکی دو روز بی تابی می کنن و یادشون می ره ...
اون رفت و من با هزار فکر و خیال خوابم برد ...
صدای اذان از مسجد محل منو بیدار کرد ... بلند شدم که نماز بخونم ...
چراغ اتاق خاله هم روشن بود , فهمیدم اونم برای نماز بیدار شده ...
رفتم برای گرفتن وضو که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
یک مرتبه بدنم سست شد و به تنها چیزی که فکر می کردم بچه های پرورشگاه بود و آمنه ...
از اینکه بلایی سر اون اومده باشه , ترسیدم ...
خاله زود خودشو به تلفن رسوند و پرسید : چی شده زبیده ؟ این وقت صبح چرا گریه می کنی ؟
- چی گفتی ؟ کجا رفته ؟ چطوری از در رفته بیرون ؟
یدی رو بفرست اون اطراف رو بگرده , حتما همون دور و براست ...
اون صدای کیه گریه می کنه ؟ ... خوب اول اونو ساکت کن , صداتو نمی شنوم ...
به انیس الدوله زنگ زدی ؟ ... باشه ... باشه ... منم الان میام ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتهشتم
من تکیه دادم به دیوار و گفتم : آمنه رفته ؟ چه بلایی سرش اومده خاله ؟
گفت : نه بابا , یک دختری به اسم زهرا گذاشته رفته ... خواهرش داره گریه می کنه ...
گفتم : یا امام رضا خودت کمک کن بلایی سرش نیاد ... خاله این همون دختریه که تازه آوردن ...
گفت : خواهرش داره گریه می کنه و زهرا رو می خواد ...
دویدم تو اتاق و زود نمازم رو خوندم و لباس پوشیدم ...
خاله هم حاضر بود گفت : تو کجا ؟ نیا , من بهت خبر می دم ...
الان اگر بیای بچه ها باز هوایی می شن ... دیگه چشمشون هم ترسیده , ولت نمی کنن ...
گفتم : خاله چرا درکم نمی کنی ؟ طاقت ندارم ...
گفت : الان کاری از دست تو بر نمیاد , انیس الدوله هر کاری لازم باشه می کنه ... تو برو بخواب , خودم بهت زنگ می زنم ...
و درو زد به هم و رفت ...
خاله رو می شناختم ... وقتی میگه نه , یعنی نه ... دیگه کسی نمی تونست عقیده اش رو عوض کنه ...
این بود که اصرار نکردم ...
رفتم تو اتاقم ولی دلم طاقت نمیارود ... همین طور راه می رفتم و مضطرب بودم ...
تا هوا روشن شد ... ولی خاله زنگ نزد ...
چندین بار پرورشگاه رو گرفتم ولی کسی جواب نداد ...
بازم صبر کردم تا آفتاب از پنجره تو اتاقم تابید ...
حالا مطمئن بودم که تاکسی گیرم میاد ... با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف پرورشگاه ...
نزدیک اونجا از تاکسی پیاده شدم ...
از اون طرف خیابون نگاه کردم ببینم چه خبره ... از اینکه ماشین خاله و انیس الدوله هنوز دم در بود و آقا یدی و چند تا مرد تو حیاط ایستاده بودن , فهمیدم که بچه هنوز پیدا نشده
داشتم فکر می کردم زهرا کجا می تونست رفته باشه ؟
حتما خونه شون رو تا حالا گشتن ... به هر حال من اونجا رو بلد نبودم ...
ولی یک فکری آرومم کرد ... اون نمی تونست زیاد دور شده باشه ... چون خواهرش اونجاست حتما برمی گرده ... اصلا چرا رفته ؟
اون بچه حرف نمی زد و خیلی غمگین بود ... کاش بیشتر براش وقت می ذاشتم ...
یکم خیابون های اطراف رو نگاه کردم ..و برگشتم ..
نمی فهمیدم تو پرورشگاه چه خبره ولی آقا یدی و اون دو نفر مرد هنوز تو حیاط بودن ...
دیگه طاقت نداشتم ... دل به دریا زدم تا برم از آقا یدی اوضاع رو سوال کنم ...
برای رد شدن از خیابون نگاهی انداختم ...
از اون طرف یک دختر بچه داشت به طرف پرورشگاه می رفت ...
از لباسش فهمیدم که زهراست ...
دیگه نفهمیدم چطور از خیابون رد بشم و خودمو به اون برسونم ...
چشمش به من که افتاد , زد زیر گریه ... بغلش کردم دست به سرو روش کشیدم و بوسیدمش و گفتم : چیزی نشده عزیزم ... قربونت برم , نترس ...
مهم نیست , خودتو ناراحت نکن ... آروم باش ... به من بگو کجا رفته بودی ؟
گفت : لیلا جون , رفتم بابام رو پیدا کنم ... اما زندان رو بلد نبودم ... ترسیدم , شب بود , گم شدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هرگزم مهر تو از لوحِ دل و جان نرود
هـرگـز از یـاد مـن ، آن سـروِ خـرامـان نرود
آنچنان مهرِ توام در دلوجان جایگرفت
که گَـرَم سر برود، مهرِ تو از جان نرود
#لوحدل❤️
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💖
هرصبح بہ رسمنوڪرے ازما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
ما هرچہ خوبو بد، بہدرِخانہے توییـم
از نوڪـران مُنتـظــــر آقـا تـو را ســلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
قدمی رنجهکن،ای دوست به مهمانی من
عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
غیبتت سخت شد،ازدستِ مسلمانی من
فرج مولا صلواتـــــــ
#سه_شنبه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@delneveshte_hadis110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتنهم
گفتم : عزیز دلم اگر می خواستی بری پیش بابات چرا به زبیده خانم نگفتی ؟ ببینم برای چی می خواستی بابات رو ببینی ؟ بابات رو دوست داری ؟
گفت : بله , می خواستم بیاد ما رو ببره ... شما هم که رفتی , من دیگه اینجا رو دوست ندارم ...
می خوام برم خونه ی خودمون ...
گفتم : باشه , دستت رو بده به من ... الان همه نگرانت شدن و دارن دنبالت می گردن ...
گفت : نمیام , شما برو زهره رو بیار و ما رو ببر پیش بابام ...
گفتم : من نمی دونم بابات کجاست ... خواهرت خیلی گریه می کنه ... تو دلت راضی می شه اشک اونو در بیاری ؟ بیا بریم بعدا در موردش حرف می زنیم ...
به زور همراهم اومد ...
جلوی پرورشگاه که رسیدم , از همون دم در آقا یدی رو صدا کردم ...
تا چشمش به من افتاد دوید طرفم و گفت : وای لیلا خانم شما پیداش کردین ؟ کجا بود ؟ چطوری ؟ ما همه جا رو گشتیم ...
گفتم : نه , خودش اومد ... بیا دستت امانت , ببرش ...
گفت : نمیاین تو ؟
گفتم : نه ... بچه رو ببر اونا از نگرانی در بیان ...
زهرا نمی خواست از من جدا بشه ... با گریه رفت و من آشفته تر از قبل تو پیاده رو بی هدف راه افتادم ...
دلم پیش بچه ها بود ... می خواستم ببینمشون ...
ولی غرورم نذاشت این کارو بکنم ....
فکرم خیلی مشغول بود ... اگر زهرا از پدرش کتک خورده و مادرش رو جلوی چشمش کشته چرا اون می خواست بره پیشش ؟
اون بچه دنبال پدرش رفته بود و می گفت دوستش داره , پس باید جریان چیز دیگه ای باشه ...
تو فکر بودم مقدار زیادی از راه رو پیاده رفتم که صدای بوق ماشین منو به خودم آورد ...
خاله بود ... فورا سوار شدم ...
بلند خندید و گفت : واقعا که باریکلا به تو ... دختر , تو چطوری زهرا رو پیدا کردی ؟ انیس انگشت به دهن مونده بود ... خوشم اومد , خیلی جُربزه داری والله ...
از شهرداری هم اومده بودن ... از تغییراتی که تو پرورشگاه شده بود متعجب شدن و پرسیدن کار کیه ؟ ... و انیس مجبور شد جلوی من بگه تو کردی ...
سراغت رو گرفتن می خواستن تو رو ببینن ...
حالا بگو زهرا رو از کجا پیدا کردی ؟
گفتم : من نکردم خاله , خودش برگشت ... اگر منم اونجا نبودم , میومد ...
گفت : راست میگی ؟
گفتم : آره به خدا ... وایستاده بودم ببینم چی میشه , دیدم داره از دور میاد ... رفتم و آوردمش ...
با دو دست زد رو فرمون ماشین و گفت : شانس داری دختر ... همه از چشم تو دیدن و فکر می کنن تو پیداش کردی ... خوب شد ... این طوری بهتر شد ...
گفتم : نه بابا , از زهرا بپرسن خودش میگه ...
گفت : والله پرسیدیم , زهرا گفت لیلا جون پیدا کرده ...
گفتم : آخه اون نمی دونست که نزدیک پرورشگاه شده ... همون راهی که رفته بود رو برگشته بود ... حالش بهتر بود وقتی شما اومدین ؟
گفت : خوب میشه ... ذلیل مرده زبیده به هوای اینکه تو هر شب درو قفل می کردی یادش رفته درو ببنده ...
گفتم : خاله خیلی نگران اون بچه ها هستم , یک کاری بکن تو رو خدا ...
گفت : صبر داشته باش , آدم های عجول همیشه یک جای کارشون می لنگه ... تازه راه پیشترفتت تو زندگی این نیست که برگردی اونجا ... من که صلاح نمی دونم ...
اونم با وضعی که پیش اومده و من حس می کنم به یک دلیلی انیس نمی خواد تو اونجا باشی ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻