eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
ای رفته سفر، یوسف گمگشته کجایی هیهات از این خون دل و درد جدایی دنیا شده لبریز ز ظلم و ستم و جور ای کاش خــدا امـر کنـد تا که بیایی   @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی "   @hedye110 🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
🌾🌾 ✨﷽✨ بلند گفتم : بچه ها به چیزی فکر نکنین ... همه جمع بشین اینجا و به من گوش کنین , می خوام براتون قصه بگم ... آمنه یک طرفم و زهره طرف دیگه ام نشسته بودن ... در حالی که اونا رو نوازش می کردم , شروع کردم به قصه گفتن : یکی بود یکی نبود , غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .... توی یک شهر دور , پادشاهی زندگی می کرد که یک دختر داشت .... کم کم بچه ها محو قصه شدن ... احساس می کردم پناهگاه اونا شدم و این حس خوبی بود ... من قصه های زیادی بلد بودم و همه ی اونا رو جواد خان بارها و بارها برای من تعریف کرده بود ... و حالا همه ی اونا به کار من میومد و بچه ها اون قصه ها رو خیلی دوست داشتن ... قصه به پایانش نزدیک می شد ... بارون با شدت به در و پنجره ها می خورد ولی هنوز رعد و برق تموم نشده بود ... یک مرتبه دیدم زبیده خانم سرش کج شد و روی من لم داد ... عده ی زیادی از بچه ها همون جا خوابیدن ... من بلند شدم و به کمک بچه هایی که بیدار بودن , بالش و پتوها رو آوردیم و روی اونا رو انداختیم ... و خودم هم کنار زبیده خوابیدم ... نفهمیدیم چه موقع بارون بند اومد و برق هم وصل شد ... ولی وقتی چشم باز کردم , منظره ی جالبی جلوی روم دیدم  ... بچه ها تو بغل هم خوابیده بودن و من و زبیده هم کنار هم ... دوباره سرم رو گذاشتم روی بالش ... یکم به سقف خیره موندم ... دیشب , من ؛ لیلای ترسو که همیشه دنبال پناهگاهی می گشتم , پناه این بچه ها شده بودم ... با خودم فکر کردم ... واقعا کدوم بهتره ؟  پناه بردن یا پناه دادن ؟ یک حس غریب و نا آشنا به من دست داد ... احساس قدرت بود یا چیز دیگه , در هر حال تغییری در من به وجود اومده بود که ازش لذت می بردم ... نزدیک ظهر خاله با منظر اومدن و با هم رفتیم دنبال ملیزمان و هوشنگ , تا با هم بریم چیذر ... خاله مقدار زیادی کوفته برنجی درست کرده بود و با خودش آورده بود ... خانجان از دیدن من شوکه شده بود ... گریه می کرد و منو به سینه اش فشار می داد ... خاله راست می گفت , اون واقعا دلتنگ من بود ... می رفت و میومد و یک باره منو به آغوش می کشید و می گفت : آخیش , سیر نمی شم ...  از بس دلم تنگِ تو بودم شبانه روز گریه می کردم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ خاله گفت : آخه خواهر جان , آدم وقتی دلش تنگ می شه می ره و بچه رو می ببینه ... نه اینکه بشینه گریه کنه ... گفت : از دل من چه خبر داری ؟ نذار عقده ی دلم رو برای شما باز کنم ... از دل خوشم که نیست , دلم پیش دخترمه ولی دستم و پام بسته است .. پرسیدم : خانجان چی شده ؟ از چیزی ناراحتی ؟  یواش یک چشمک به من زد و به شریفه اشاره کرد ... در واقع به من فهموند که نباید حرف بزنم ... ولی صورتش خیلی غمگین بود ... من متوجه شدم که خانجان از شریفه دلخوری داره ولی چون خودم مورد آزار و اذیت عزیز خانم قرار گرفته بودم , فکر کردم خانجان داره مادرشوهر بازی در میاره ... بعد از ناهار من و ملیزمان تو حیاط نشستیم و با هم درددل کردیم ... شریفه خیلی با ما نجوشید و غروب که شد , حسن و شیرین و حسین اومدن و مدتی دور هم گفتیم و خندیدیم و عصرونه خوردیم ... و بالاخره از اونا خداحافظی کردیم و برگشتیم ... و من دردی رو که تو صورت خانجانم دیده بودم رو فراموش کردم ... دم پرورشگاه پیاده شدم و در زدم ... آقا یدی اومد درو باز کرد و پرسید : کلید نداشتین ؟ گفتم : نه ,فراموش کرده بودم ببرم ... گفت : نبودین لیلا خانم , آقا هاشم اومد و با بچه ها حرف زد ... با زبیده ی بیچاره دعوا کرد و همین پیش پای شما رفت ... گفتم : زبیده خوبه ؟ گفت : چی بگم خانم , خواهرکم داره پس میفته ... آقا هاشم خیلی بدجور عصبانی شده بود ... اولش که اومد خوب بود , ما نفهمیدیم یک مرتبه چی شد ؟  گفتم : خوب , بگو چی می خواست ؟ ... سرشو خاروند و گفت : والله اول حالشون خوب بود ... با بچه ها حرف زدن و می خواستن منتظر شما بشن ... بعد رفتن با زبیده دعوا کردن ... نفهمیدم چی شد ... گفتم : بذار برم با زبیده حرف بزنم ببینم چی شده ... همینطور که می رفتم زیر لب با خودم حرف می زدم : ای خدا , از دست تو آقا هاشم ... ول کنم نیستی ... ببین چه ماجرایی بیخودی درست شده ... هر روز راه میفتی میای اینجا و تن و جون ما رو می لرزونی ... خودمو رسوندم به ساختمون ... بچه ها شام خورده بودن و تو تختشون بودن ... سودابه تو راهرو بود و منتظر من ... تا منو دید هراسون گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده بود ... گفتم : باشه , می دونم ... تو مراقب بچه ها باش نیان بیرون ... و یکراست رفتم به اتاق کوچک زبیده که کنار آشپزخونه بود و من تا اون موقع اونجا نرفته بودم ... زبیده چهارزانو کنار سماورش نشسته بود و داشت چایی می خورد ... منو که دید استکان رو گذاشت زمین و داغ دلش تازه شد و شروع کردن به گریه کردن و گفت : لیلا , کجا بودی مادر ؟ آقا هاشم اومد و سر و صدا راه انداخت ... هر چی از دهنش در اومد به من گفت ... آخه تو رو خدا تو بگو رواست که منو مقصر بدونه ؟  گفتم : خوب چی می خواست ؟ نامه هاشو ؟ گفت : نه , می خواست بدونه نامه ها رو کی داده به انیس الدوله ... دیدم داد و هوار می کنه مجبور شدم بهش بگم ... دیگه چاره نداشتم ... هر چی می خواد بشه , بشه ... گفتم مادرتون ازم خواست , منم دادم ... ولی می دونم انیس الدوله منو می کشه ... اینجا که هیچی , روی زمین نمی ذاره بمونم ... باید گورم رو بکنم ... جلوش نشستم و گفتم : به خدا اگر بذارم تو رو اذیت کنن ... آخه اینا به تو چیکار دارن ؟ ... من نمی فهمم مادر و پسر از جون ما چی می خوان ؟ ... خودشون تو خونه ی گرم و نرمشون نشستن و باعث اذیت و آزار ما می شن ... خوب کردی گفتی , اصلا برای چی نباید می گفتی ؟ از چیزی نترس ,  اگر لازم باشه من خودم برای آقا هاشم توضیح می دم ... می گم که تو مجبور شدی این کارو بکنی ... تو رو خدا گریه نکن , بسه دیگه ... همش تقصیر منه , کاش همون روز همه چیز رو به آقا هاشم گفته بودم ... ولی به خدا به خاطر تو نگفتم ... حالا دیگه خودشون می دونن مادر و پسر ... نه من کاری کردم , نه تو ... پس بیا با هم جلوشون وایستیم ... این طوری می دونن که ما دیگه به هم خیانت نمی کنیم ... گفت : ای بابا , تو رو خدا طعنه نزن ... بهت که گفتم مجبور شدم ... گفتم : نه والله ... طعنه نزدم , رک و راست گفتم ... عاقبت پشت سر یکی زدن همین می شه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🌹🌸⤵️⤵️
یه عده بودن اومدن مرامشونو نشون بدن از دستشون در رفت چهره ی واقعیشونو نشون دادن                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
جواب دوسِت دارمی که ثابت نشه و فقط زِر مفته حتی “مرسی” هم نیس 🙂                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
قورباغه رو روی تخت طلا هم بشونی بازم میپره تو آب … جریان لیاقت بعضیاس :)) یه عده هم هستن که خیلی عوضین دیدم که میگم :))                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
کسایی که در حدت نیستن ضعف هات رو به روت میارن تا عقده هاشون خالی شه !!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
ما از اوناشیم که یه قدم برامون برداری … برات دربست میگیریم ، برسی به خواسته هات …                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
رفیقام کاری بام کردن که دلم واسه دشمنام تنگ شده 🙂                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
تا حالا دیدی آفتابه تو پذیرایی باشه جای بعضیا هم تو دل نیس                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
حتی داخل کلمه ی غیر ممکن یه ممکن وجود داره                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
خوشبخت زندگی کردن بزرگترین انتقام از اوناییه که لیاقتتو نداشتن …                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
همیشه از کسی ضربه میخوریم که فکر میکردیم این دیگه با بقیه فرق داره…!!!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🌹🌸🌟⤴️⤴️⤴️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 کمرم خم شده از دست دلم،کاری کن...💔                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
سلام ،چای ایرانی را اینجا از ما بخواهید،😍 این جا یک حراجی نیست،چون ما جنس رو از تولید کننده بدست مصرف کننده میرسونیم👍 بدون واسطه با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت👌 ما چای ایرانی را از دل باغهای لاهیجان بدست شما میرسونیم☺️ حرف ما شعار نیست،برای اثبات حرفمون یسری به کانال زیر بزنید، https://eitaa.com/joinchat/2545287788C6d1769004b
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال روسری تیهو، مخصوص خانم های محجبه و خانم های شیک پوش ⚜کانالی پر از روسری های زیبا و جذاب در قوارهای بزرگ و کوچک ⚜ https://eitaa.com/Tiho_scarf ⚜ برندهای معروف سیمارو، ام ان تی، حریر اسکالر،بامبو، ژاکارد لمه، چهار فصل و پاییزه⚜ اینقدر کارامون و باکیفیته که مطمئن باش مشتریمون میشی 😊🌹 https://eitaa.com/Tiho_scarf ‼️ مناسب با شرایط استثنایی تعویض و مرجوعی ‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم....🌹 شروع یک روز قشنگ با نام خدا...🌹 وسلام برخدا جونم...♥️ سلام خدا♥️ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🏴🏴