eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁چایی یه جوری خوبه که انگار میگه : ✨غصه نخور همه چی با من 🍁عصر زیباتون بخیر ✨دلتون بی غصه 🍁لبتون خندون ✨عصرتون سرشار از آرامش ☕️🍁                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
مانند خودم تشنه‌ی               بوسیدن باش                       مهتاب منی               در شب من روشن باش... دلتنگی من پس       از تو بی پایان است                     ای عشـق! بیا و                         باز هم با من باش...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🦋🔷🦋   @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان   @hedye110 🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا بقیه الله🧡 گر عاشق و دلداده شوی، می آید.. پاک از گنه، آزاده شوی می آید.. پیداست علائم ظهورش اما.. وقتی که تو آماده شوی می آید اَللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ🌼 ‌‌‎‎‎  @hedye110
🌾🌾 ✨﷽✨ گفتم : خاله , تو رو خدا بگو وگرنه تا برگردم همش فکرم اونجاست ... گفت : همین قدر بگم که خبرِ خوبیه ... اما الان نمی گم , بیخودی اصرار نکن ... باز موقعی که از در می رفتم بیرون , صدای آمنه رو شنیدم که داشت گریه می کرد ... دلم طاقت نیاورد به همون حال رهاش کنم ... مجبور شدم دوباره برم سراغش ... چنان هق هق می زد که انگار یک بلای آسمونی نازل شده ... گفتم : ببین حالا چیکار می کنی ؟ خودت می دونی که وقتی گریه می کنی منم گریه ام می گیره ... مگه قول ندادی تا من برگردم آروم باشی ؟ ... چسبید به پام که : نرو مامان , نرو ... می ترسم برنگردی ... هر چی باهاش حرف زدم و بهش قول دادم ولی اون به همون حال زار می زد و دامن منو ول نمی کرد ... طوری که بیشتر بچه ها رو به گریه انداخت و همشون فکر می کردن باید همین کارو بکنن که من نرم ... نمی دونستم چیکار کنم ... امکان داشت شب هم برنگردم ... نمی تونستم بهشون قول بدم ... این بود که کلافه شدم و با ناراحتی گفتم : یاسمن , آمنه رو حاضر کن با خودم می برم ... این طوری بقیه هم ساکت می شن ... سودابه , سر اینا رو گرم کن تا من برم ... با اینکه می ترسیدم آمنه عادت کنه و همیشه دنبالم گریه کنه , چاره ی دیگه ای به فکرم نرسید ... وقت من پیش عفت خانم مشخص بود و بلافاصله بعد از من شاگرد داشت و من نیابد دیر می رسیدم ... دست آمنه تو دستم بود و مرتب باهاش حرف می زدم : این دفعه ی آخرته که پشت سر من گریه می کنی ... می برمت , ولی گفته باشم دیگه این کارو نمی کنم ... حالا تو هم باید دختر خوبی باشی و کنار من بشینی ... حرف نزن و بذار من کارمو بکنم ... جایی که می برمت نباید دست به چیزی بزنی ... از جات بلند نمی شی ... گوش دادی چی گفتم ؟ و اونم با چشمهای معصوم و بی گناهش سرشو بالا کرده بود و به من نگاه می کرد و فکر می کرد منو مجبور به این کار کرده ... مرتب می گفت : چشم , دختر خوبی می شم ... دست به چیزی نمی زنم ... قول می دم فقط با شما میام و حرف گوش می کنم ... حرفم نمی زنم ... تو تاکسی که نشستم ... خودشو به من چسبوند و آهسته گفت : ببخشید ... بغلش کردم ... دلم براش به شدت سوخت ... خدایا این بچه چه گناهی داره ؟ اون مگه از این دنیا چی می خواد جز محبت و آغوش پدر و مادر ؟ ... چرا من اینقدر بدم ؟ چرا نمی تونم اون چیزی باشم که این بچه ازم می خواد ؟  واقعا دست خودم نبود ... قلبم به درد اومد و محکم بغلش کردم و اشک , صورتم رو خیس کرد ... گفتم : عزیزم هر کاری دلت می خواد بکن , تو عزیز منی ... عاشق توام ... اصلا ملاحظه نکن .. همین که با من اومدی منم خوشحالم ... سرشو کرد زیر بغل من و چند بار تکون داد و اینطوری حس و محبت خودشو به من رسوند و گفت : منم خوشحالم مامان ... حالا از اینکه اونو با خودم آورده بودم احساس خوبی داشتم ... تو این مدتی که از عفت خانم درس می گرفتم , گاهی با هم درددل می کردیم و از زندگی خودمون می گفتیم ... اون می دونست که من کجا کار می کنم و خودم بچه ای ندارم ... به محض اینکه وارد شدم , نمی دونم چطوری متوجه شد ... ولی فورا حدس زد یکی از بچه های پرورشگاه باشه ... با روی خوش گفت : به به , چه دختر قشنگی ... هزار ماشاالله ... خوش اومدی ... الان می گم دختر من بیاد و با هم بازی کنین ... دوست داری ؟ آمنه به من نگاه کرد ... گفتم : آره , برو عزیزم بازی کن ... عفت خانم با مهربونی دستشو گرفت و در اتاق رو باز کرد و صدا کرد : خاتون , بیا دخترم ... یک دوست برات اومده ... براش خوراکی هم بذار و با هم بازی کنین ... وقتی برگشت , با یک لبخند ویولن رو برداشت و داد دست من و گفت : اینم اون چیزی که آرزوش رو داشتی ... بگیر وقتشه ...  بذار رو شونه ی چپت ... حالا چونه ات رو بذار رو این قسمت ... زیاد فشار نده , فقط حائل باشه ... به این می گن آرشه و یا کمان , باید دست راستت بگیری ... این سیم ها از زیر تا بم به ترتیب ؛ می ... لا ... ر ... سُل هستن ...و اینطوری من نواختن ویولن رو شروع کردم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ عفت خانوم رو کرد به من و گفت لیلا جون سعی کن به این بچه ها زیاد عادت نکنی تو فردا شوهر میکنی و میری و ضربه ی بزرگی به این بچه ها می‌خوره.. من قصد شوهر کردن ندارم ... گفت : مگه می شه عزیزم ؟ تو هنوز جوونی , امروز نه ولی فردا که برات پیش بیاد کاری نمی تونی بکنی ... گفتم : خوب , اگر من تو پرورشگاه به این بچه ها محبت نکنم دیگه چه کاری ازم برمیاد ؟ به چه دردی می خورم ؟ ... به دلیل اینکه یک روز ممکنه برم , این محبت رو از اونا دریغ کنم ؟ نه , نمی تونم ... من تمام سعیم رو می کنم که اونا رو خوشحال نگه دارم ... شوهرم نمی کنم ... می خوام با این بچه ها زندگی کنم ... گفت : این که ممکن نیست ... تو بر و رو داری , زرنگی , خوش سر و زبونی ... رو هوا می برنت ... خندیدم و گفتم : ولی از اون بالا زود ولم می کنن و با سر می خورم زمین ... چون مادراشون با من خوب نیستن ... اونم خنده اش گرفت ... پرسید : برای چی ؟  گفتم : نمی دونم ... مادر علی از همون اول با من سر ناسازگاری گذاشت , هنوزم با من خوب نیست ... یک نفرم هست , ولی اونم مادرش با من مخالفه ... گفت : فکر کنم تو یک کارایی می کنی که اونا خوششون نمیاد پسرشون همچین زنی داشته باشه ... حتما علاقه ی تو به ساز زدنه ... اونا فکر می کنن وقتی زنی دستش به ساز خورد دیگه به درد زندگی نمی خوره ... می دونی ؟ منم از مادرشوهرم پنهونی می زنم ... اون نمی دونه , اگر بفهمه روزگارم سیاه می شه ... گفتم : عفت خانم من یک ذره بچه بودم ولی قلب و روحم برای موسیقی می رفت ... گفت : برای همین ازت خوشم میاد چون مثل خودم بودی ... من با یک قاشق و یک ماهیتابه ریتم می گرفتم و بقیه می رقصیدن ... مدتی بعد در حالی که غرق در رویای زدن ویولن بودم , تو تاکسی با آمنه به طرف خونه ی خاله می رفتم ... اونقدر سرمست از یاد گرفتن اون ساز شده بودم که اصلا فکر نمی کردم خاله ممکن بود چه کاری با من  داشته باشه ... منظر در رو باز کرد و گفت : لیلا جون , مهمون ها خیلی وقته اومدن ... دیر کردی ... گفتم : مهمون کیه ؟ گفت :خواستگار براتون اومده ... گفتم : ای بابا از دست تو خاله , این چه کاریه ؟ ولی یک مرتبه قلبم ریخت و بدون اختیار پرسیدم : آقا هاشم ؟  گفت : نمی دونم ,  من نمی شناسم ولی مرد باهاشون نیست ... مثل اینکه مادرش و چند تا زن دیگه هستن ... از این حرف فهمیدم که نباید هاشم باشه ... چون منظر , انیس خانم رو می شناخت ... دست آمنه رو محکم گرفتم ... خاله اومد جلو و گفت : کجا موندی ؟ چرا دیر کردی ؟ ای وای , چه مهمون عزیزی ... الهی فدات بشم آمنه جون , خوش اومدی عزیز دلم ... گفتم : خاله , خبر خوبتون این بود ؟ آهسته گفت : نه , اینا خواستگارن ... خبر خوب باشه برای بعدا بهت میگم ... بیا تو , نتونستم بهشون بگم نه ... گفتم : برای چی؟ مگه کی هستن ؟  گفت : مرادی , مادر و خواهرش رو فرستاده ... گفتم : مرادی ؟ مگه اون زن و بچه نداره ؟ چند بار شنیدم به جون بچه اش قسم می خورد ؟  گفت : بچه , چرا داره ... زن نداره , زنش سر زا رفته ... بیا تو ... گفتم : خاله , ازت انتظار همچین کاری رو نداشتم ... گفت : هیس ... یواش بیا تو , من خودم می دونم چیکار کنم ... هرمز داره میاد , پونزده روز دیگه اینجاست ... سخت نگیر ...  گفتم : تو رو خدا خاله ؟ واقعا داره میاد ؟  گفت : آره , امروز صبح زنگ زد ... می خواد بقیه ی درسشو همین جا بخونه ... داره بچه ام میاد , نمی دونی چقدر خوشحالم ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... من اونجا معنی تو دلم قند آب می کردن رو تجربه کردم ... و اونطوری که خاله این خبر رو به من داد بود , نویدی شیرین برای من محسوب می شد ...سلام کردم و نشستم و آمنه رو گرفتم روی پام ... مادرش گفت : علیک سلام ... ما خیلی منتظر شما شدیم , دیگه داشتیم می رفتیم ... خاله گفت : بهتون که گفتم لیلا هنوز عزاداره ... اگر می دونست خواستگار میاد , نمیومد خونه ... مجبور شدم بهش نگم ... گفت : نه چیزی نیست , خودتون رو ناراحت نکنین ... بله خوب ... الان از پرورشگاه میاین ؟  گفتم : نه خیر , رفته بودم کلاس موسیقی ... و می دونستم این آخرین ضربه برای منصرف کردن اوناست ... و همینطورم شد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖   @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
💚 هزاران چشم یعقوب کور گشته از فراغت نمی آید چرا پیراهنت بر سوی کنعان @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ بعد یک سکوت سنگین حکمفرما شد ... کسی نمی دونست چی بگه ؟ و من داشتم به برگشتن هرمز فکر می کردم و اونا هم منو ورانداز می کردن ... در اون سکوت که همه به هم نگاه می کردن , دیدم که یکی از اون زن ها به مادر مرادی با سر تایید کرد ولی اون با ابرو گفت نه ... خنده ام گرفت ... با خودم فکر کردم پس حتما من یک اشکالی دارم که مادر هیچ مردی از من خوشش نمیاد ... بعد شروع کردن از من سوال کردن ... پرسید : این بچه مال شماست ؟  گفتم : تقریبا بله , یکی از بچه های منه ... خاله گفت : من که گفته بودم لیلا جون بچه نداره ... گفت : آهان  ,فهمیدم ... ولی خوب بعد از اینکه دوباره شوهر کردین نمی خواین که کار کنین تو اون پرورشگاه ؟ گفتم : چرا , می خوام کار کنم ... به هیچ عنوان کارم رو ول نمی کنم ... ابروشو برد بالا و یکم جابجا شد و چادرشو کشید تو صورتش و خم شد و به دخترش یک چیزی گفت و از جاش بلند شد و گفت : ببخشید , ما دیگه مزاحم نمی شیم ... رفع زحمت می کنیم ... مرحمت زیاد ... و رفت به طرف در و بقیه هم خداحافظی کردن و رفتن ... تا پاشونو از در گذاشتن بیرون , گفتم : خاله راست گفتین ؟ واقعا هرمز داره میاد ؟  گفت :وا ؟ خاله ؟ داره میاد دیگه , چرا دروغ بگم ؟ ... گفتم : آخه قرار بود چند سال دیگه بمونه ... فکر نمی کردم به این زودی برگرده ... خنده ی معنی داری کرد و گفت : خیره ان شالله ... منظر , آمنه رو ببر یک چیز خوشمزه بهش بده بخوره ... من با لیلا حرف دارم ... خاله گفت : خوب , تعریف کن ببینم دیروز چه خبر بود ؟ گفتم : اول اینو بگم خاله ؛ امروز ویولن زدم ... باور کنین خیلی زود یاد می گیرم ... اصلا عفت خانم تعجب کرده بود ... خاله گفت : من می دونم که تو چقدر دلت می خواست این کارو بکنی ... وقتی آدما یک چیزی رو از ته دلشون بخوان محال ممکنه خدا بهشون نده ... حالا درست تعریف کن ببینم هاشم دیروز چیکار کرد ؟ از اول تا آخر ماجرا رو گفتم ...و ادامه دادم : خاله , من از عاقبت این کار می ترسم ... هاشم آدمی نیست که کوتاه بیاد ... تا حالا ندیده بودم اینطوری عصبانی بشه ... اون می خواد بدونه نامه هاش دست کیه ... حق هم داره ... خوب , نباید برمی داشتن ... ولی اگر بفهمه چند تاش دست منه و بهش نگفتم , خیلی بد می شه ... با انیس خانم هم که دعوا کرده ... خاله نکنه اونم با من سر لج بیفته و این وسط منو بی آبرو کنه ... گفت : این چه حرفیه ؟ تو چرا تو بی آبرو بشی ؟ ... انیس داره آبروی خودشو می بره ... ما که کاری نکردیم ... اگر این بار هاشم اومد و حرفی به تو زد , من خودم باهاش طرف می شم ... تو خودتو بکش کنار ... هنوز که چیزی نگفته بیچاره ... تا اون از خودش چیزی بروز نده ما لام تا کام حرف نمی زنیم ...  اصلا شایدم منظوری نداره ... تو نامه هاش هم همه چیز رو دو پهلو نوشته ... حالا تو ناراحت نباش , خودم به موقع می دونم چیکار کنم ... یادت باشه اگر بهت التماسم کرد میگی نه , یک وقت به فکر هاشم نباشی که به صلاحت نیست ... لیلا , دارم بهت میگم ؛ اصلا و ابدا ... گفتم : نه بابا ... محال ممکنه ... من علی رو دوست دارم و به جز اون نمی خوام زن کس دیگه ای بشم ... گفت : ای دختر دم بریده ی من ... بذار هرمز بیاد , تا ببینیم خدا چی می خواد ... حالا تو به سر و وضعت برس , آخه این ریخته تو برای خودت درست کردی ؟  من پارچه زیاد دارم , ببریم بدیم به خیاط تا دو سه دست لباس درست و حسابی برات بدوزه ... اون موهاتو هم که مثل دم اسب دراز شده کوتاه کن ... چیه اینقدر بلند کردی تا پشت پات که مجبوری همیشه جمع کنی پشت سرت ... باید وقتی هرمز اومد برازنده به نظر بیای ... اون حالا فرنگ رفته و آداب دون شده ... زن های فرنگیرو دیده و تو باید به چشمش بیای ... گفتم : خاله , این حرفا چیه می زنین ؟ من عروسک نیستم که خودمو برای این و اون درست کنم ... حالا منظورم هرمز نیست ولی هر کس منو می خواد باید همینطوری که هستم بخواد ... خندید و گفت : ظاهراً هم هواخواه زیاد داری خانم خانما ... گفتم : خاله , حالا شما بگو چرا قبول کردی اینا بیان خواستگاری من ؟ گفت : خود مرادی به من زنگ زد , اصلا فکر نمی کردم برای همچین چیزی با من تماس گرفته باشه ... خیلی مودبانه خواهش کرد ... به جون خودت گفتم نه , تو نمی خوای شوهر کنی ... ولی زیر بار نرفت و اصرار کرد ... خوب فکر کردم بزار بیان و برن , چه ضرر داره ؟ ...  گفتم : حالا تو پرورشگاه همش باید معذب باشم , هم برای مرادی هم آقا هاشم ... گفت : زنی دیگه , حالا تا شوهر نکنی همین ماجراها رو داری ... ولی تن در نده , بسپرش به من ... گفتم : وای دیرم شد , باید برم پرورشگاه ... آمنه رو همین طوری برداشتم و آوردم , ما حتی بدون اجازه دکتر هم نباید اونا رو بیرون ببریم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋
🌾🌾 ✨﷽✨ خدا کنه زبیده دوباره پرونده واسه ی من نسازه ... گفت : فردا جمعه است , نزدیک ظهر میام دنبالت ... ملیزمان هم برمی داریم و می ریم یک سر به آبجیم بزنیم ... تو دلت برای خانجانت تنگ نشده ؟  گفتم : چرا به خدا , خیلی زیاد ... ولی ازش دلخورم ... اصلا نمی گه یک دختر به اسم لیلا دارم ... ولم کرده به امون خدا ... گفت : نه بابا , اینطوری نیست ... اون تو رو خیلی دوست داره ولی دست و پای جایی رفتن رو نداره , افتاده زیر دست حسین و زنش ... فعلا که داره خدمت اونا رو می کنه ... من می دونم که دلش برای تو تنگ شده ... گفتم : باشه خاله , تا ظهر کارامو می کنم و حاضر می شم ... به شرط اینکه شب دوباره برم گردونین پرورشگاه , خیلی کار دارم ... گفت : اوه , از دست تو با اون پرورشگاهت ... کُشتی ما رو ... دستم بشکنه که تو رو بردم اونجا ... خودم کردم که لعنت بر خودم باد ... صبر کن خودم میرسونمت ... سر راه یکم شیرینی بگیریم بچه ها بخورن ... الان آمنه می ره میگه خورده , نکنه اون طفل معصوم ها دلشون بخواد ... وقتی با جعبه های شیرینی وارد پرورشگاه شدم , همه از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ... این بار بهشون سهمیه ندادم , گذاشتم وسط و گفتم : سودابه , یک پیشدستی برای زبیده خانم ببر ... بقیه شو بذار تا هر کس هر چقدر دلش می خواد بخوره ... و خودم رفتم تو اتاقم ... فرش رو پهن کردم و رختخوابم رو انداختم ... من هنوز جای مشخصی تو پرورشگاه نداشتم ... گاهی پیش بچه ها می خوابیدم و گاهی تو دفتر ؛ روی زمین ... اون شب قبل از اینکه به رختخواب برم , آسمون روشن شد و پشت سرش صدای وحشتناک رعد , زمین رو لرزوند ... از ترس نمی تونستم از جام جم بخورم ... فقط به فکر خودم بودم که تو اون موقعیت به چه کسی پناه ببرم ؟ ... در همین موقع برق هم قطع شد ... بچه ها ترسیده بودن ... راستش من خودم از رعد و برق , بیشتر از اونا می ترسیدم ... کوچیک که بودم می رفتم تو بغل خانجانم و بعد که زن علی شدم به آغوش اون پناه می بردم ... در حالی که قلبم تند تند می زد , با صدای هر غرش خودمو بیشتر به علی می چسبونم و چشمم رو می بستم تا رعد و برق تموم بشه ... اما اون شب خیلی ترسناک شده بود ... حالا نمی دونستم اونا باید منو آروم کنن یا من اونا رو ... بلند گفتم : نترسین , من اینجام ... سودابه , برو ببین زبیده خانم شمع داره ؟ ... زبیده تو تاریکی داشت میومد ... گفت : لیلا خانم چراغ گرد سوز داریم , بذار کبریت رو پیدا کنم می رم میارم , تو انباریه ... غرش دوباره ی آسمون و بارش تند بارون و تگرگ که به سقف و در و پنجره می خورد , بچه ها رو بیشتر ترسوند ...  جیغ زدن و ریختن دور من ... گفتم : همه بیاین دنبال من تا یک جا جمع بشیم ... و تو نور برق آسمون که هر بار طولانی تر می شد , اونا رو با خودم بردم توی اتاقی که فرش کرده بودم ... چند دقیقه بعد زبیده با یک گردسوز اومد ... گذاشت وسط اتاق و خودشم کنار من نشست ... خندیدم و آهسته در گوشش گفتم : تو هم می ترسی ؟ گفت : اگر به کسی نمی گی , آره ... خوب برق هم که نیست , آدم خوف می کنه ... تو چی ؟ نمی ترسی ؟  یواش گفتم : اگر به کسی نمی گی , چرا می ترسم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻