به دعوت امام رضا علیه السلام تشریف بیاورید کانال امام مهربانی ها 😊
اینجا بوی آقام امام رضا علیه السلام رو استشمام میکنی❤️❤️
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
🦋🌻🌹
#کانالنکتههایناب🌹🇮🇷
نکته های ناب🪴 #علمیمذهبی #فرهنگی #جتماعی و #سیاسی
همراه با #کلیپهایتصویوصوتیفوقالعاده #جذابوتاثیرگذار و
مسائل به روز جامعه🪴
سخنرانی های #کوتاه از #اساتیدمطرحکشوری در موضوعات مختلف❣
و #متنهایبسیارزیبا🌹
منتظر شما هستیم.
بسم الله.⤵️⤵️
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مسابقه هم داریم با جوایز نقدی
💰💰💰💰💰💰
🌹🇮🇷🌹
#کانالدلنوشتهوحدیث
کانالیست متنوع که شامل #متن #عکسنوشته ، #فایل#های #صوتی #تصویری #انگیزشی #دلنوشته و حدیثهایناب #مسابقه و #رمانهایزیبا
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
از مسابقات جان نمونید🏃♀🏃♀🎁🎁
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارد
ساعتم درد، دلم درد، جهانم درد است
😔💔
کجایی مولای من
#ظهور_تنها_راه_نجات_است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستششم
✨﷽✨
اونا که رفتن , نا امید شدم ... فکر می کردم می تونم از اونا کمک بگیرم , ولی نشد ...
برگشتم تو دفتر و نشستم روی صندلی و به دو تا قاب عکسی که جلوی روم بود , نگاه کردم ...
شاه و ملکه با محبت دخترشون رو تو بغل گرفته بودن ...
با خودم فکر می کردم آخه من این عکس ها رو بزنم به دیوار که چی ؟
غیر از اینکه آیینه دق اونا بشه , چیز دیگه ای هم برای این بچه ها داره ؟
چرا کسی به این بچه ها فکر نمی کنه ؟ با زدن این عکس مدام به اونا یاد آوردی می کنیم که پدر و مادر ندارن ...
اونا که شاه و گدا نمی شناسن , پس فقط درد اونا رو سنگین می کنیم ...
مرادی اومد و پرسید : خوب حالا چیکار کنیم لیلا خانم ؟
گفتم : مجبورم دست به دامن انیس الدوله بشم ...
گفت : نه , در مورد من و سودابه خانم ...
گفتم : آهان ... هرکس به فکر خویشه ... چشم , بذار سودابه رو صدا کنم ...
سحر دختری بود که تازگی هر جا می رفتم , دنبال من بود ... ولی بی صدا و بی حرف , با نگاه محبتشو به من ابراز می کرد و منم دستی به سرش می کشیدم ...
دم در بود ... گفتم : سحر جان قربونت برم , برو سودابه خانم رو صدا کن بیاد اینجا ...
چشمش برق زد و گفت : چشم ...
و دوید و رفت ...
وقتی سودابه اومد , گفتم : بشین عزیزم ...
خوب آقای مرادی می خواد رسما تو رو خواستگاری کنه ... چیکار کنم , تو بگو ؟ ...
اینو که گفتم صورتش مثل خون قرمز شد و با شرم گفت : ریش و قیچی دست شما , من به جز شما که کسی رو ندارم ...
گفتم : فردا شب بیان اینجا خواستگاری تو , خوبه ؟ میگم خاله هم بیاد , چطوره ؟
سرشو به علامت رضا تکون داد ...
گفتم : آقای مرادی در این صورت ما فردا بعد از ظهر ساعت هفت , منتظر شماییم ... همین جا باشه , بهتره ...
نگران نباشین , من می دونم چیکار کنم ...
تا مرادی از در رفت بیرون , سودابه بدون مقدمه منو بغل کرد و هق و هق گریه کرد و گفت : مرسی لیلا جون , خدا تو رو سر راهم قرار داد ...
منم در یک آن صورتم خیس اشک شد ... چون درددلش رو می دونستم ...
گفتم : واقعا ؟ من فکر می کردم خدا تو رو سر راه من قرار داده ... اگر تو نبودی من همه ی کارام لنگ می شد ... آخ , ببینم ... تو وقتی عروسی کردی , دیگه نمیای پرورشگاه ؟
گفت : نمی دونم , ببینم مادر آقای مرادی چی میگه ...
گفتم : خوب تو چی می خوای ؟ اون مهمه ...
دست منو گرفت و هاله ای از غم و درد تو چشمش نشست و گفت : لیلا جون من مثل شما نیستم ,حق انتحاب ندارم ... در واقع هیچ حقی ندارم ...
من مثل یاسمن هستم ... ما با هم از بچگی بزرگ شدیم , با هم بی کسی رو تحمل کردیم و با هم برای آینده مون نگران بودیم ... حالا اون مُرده ... رفت , طوری که انگار اصلا نبوده ... نه عزیز کسی بود , نه کسی براش عزاداری کرد ...
من نمی خوام بی کس بمونم ... می خوام خانواده داشته باشم , کس و کار داشته باشم ...
گفتم : به من راست بگو , مرادی رو دوست داری ؟
گفت : فکر کنم ... ازش بدم نمیاد ... خوب چه می دونم دوست داشتن چیه ؟ اگر اینه که از ازدواج با اون راضیم ؟ آره , هستم ... و اینو به شما مدیونم ...
گفتم : ول کن این حرفا رو , ان شالله خوشبخت بشی عزیزم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستهفتم
✨﷽✨
من از الان تا آخر عمرم خواهر تو می شم , ولت نمی کنم ... دیگه نگو بی کسی ... چون من هستم , اون وقت بهم برمی خوره ها ...
سودابه رفت ...
و من داشتم فکر می کردم آخه تو از دل من چه خبر داری ؟ یک وقت هایی منم مثل تو احساس می کنم بی کسم ... شاید همه ی آدما , دنبال کس می گردن ... یکی که براشون باشه , بی چون و چرا و بی توقع ...
این کس فقط می تونه مادر باشه , همین و بس ... ولی دیگه همچین کسی نیست ؟
نه , نیست ... چون همه به دنبال همونی هستن , که ما هستم ...
می خوان کس پیدا کنن و اینطوری توقع ها و انتظارشون برآورده نمی شه ... چه خوب بود که یک روز همه ی ما آدما می خواستیم کس یکی دیگه باشیم , نه به دنبال کس بگردیم ...
تلفن زنگ زد و منو از فکر بیرون آورد ...
گوشی رو برداشتم ... عفت خانم بود ... گفت : لیلا جون خودتی ؟
گفتم : بله ... سلام , چی شده به من زنگ زدین ؟
گفت : می تونی فردا شب بیای خونه ی ما ؟
گفتم : نه , فردا کار دارم ...
گفت : کارت که تموم شد , بیا ... بگو فقط چه ساعتی منتظرت بشم ؟ ...
گفتم : تو رو خدا بگین چیکارم دارین ؟ چون نمی دونم چه ساعتی کارم تموم می شه ...
گفت : خیلی خوب , امشب بیا ... می تونی ؟
گفتم : بگین چیکار دارین ؟
گفت : تو بیا اینجا , خودت می فهمی ... بگو ساعت چند میای ؟ ساعت هفت خوبه ؟
گفتم : باشه, چشم ... بیام ببینم چه خبره ...
گوشی رو که گذاشتم , دلم شور افتاد ... تا حالا نشده بود عفت خانم به من زنگ بزنه , حتما مسئله ی مهمی پیش اومده بود ...
هنوز هوا از شب قبل ابری بود و گاهی نم نم بارون زمین رو خیس می کرد ...
از پنجره به حیاط نگاه کردم ... برگ ها زرد شده بودن و عین یک تابلو نقاشی پهن شده بودن روی زمین ...
دل منم به شدت گرفته بود ؛ ابری و بارونی ... چشمام منتظر یک تلنگر بودکه بباره , درست مثل آسمون ...
یک حس غربیی داشتم ... هم از اتفاقاتی که ممکن بود بیفته می ترسم , هم از راهی که در پیش داشتم و اونطوری که می خواستم نمی تونستم از بچه ها مراقبت کنم , به وحشت افتاده بودم ...
و هم اینکه نمی تونستم در مورد هاشم تصمیم بگیرم ...
از طرفی فکر می کردم عفت خانم می خواد در مورد من و هاشم حرف بزنه ...
روانم رو به هم ریخته بود ...
با خودم فکر می کردم چرا من که شب قبل وقتی با هاشم بودم اونطور قلبم براش می زد و دلم سرشار از محبت اون بود اما امروز فقط به بچه هام فکر کرده بودم و اصلا انیس خانم و هاشم رو از یاد بردم ؟ ...
و اینطوری متوجه شدم که پرورشگاه انتخاب اول من تو زندگی شده و این راهی بوده که تقدیر جلوی من گذاشته ...
اصلا با تمام وجود می خواستم اینطوری باشه ...
اون شب بچه ها شام کتلت داشتن و باید همه با هم کمک می کردیم چون سرخ کردن و آماده شدن اونا کار سختی بود ...
برای همین رفتم به آشپزخونه ...
زبیده اونجا تنها بود و داشت مایع کتلت رو درست می کرد ... سر یک لگن بزرگ نشسته بود و اونو مالش می داد ...
منو که دید , گفت : لیلا ؟ یک چیزی ازت می پرسم راستش بگو ...
گفتم : تا حالا ازم دروغ شنیدی ؟
بدون مقدمه گفت : تو می خوای زن مرادی بشی ؟ پس چرا آقا هاشم رو دنبال خودت می کشی ؟ گناه داره به خدا ...
گفتم : بهم گفتی راست بگم ؟ ... باشه ... فردا شب مرادی میاد اینجا خواستگاری ...
ولی نه برای من , برای سودابه ...
از جاش پرید و گفت : وا خاک به سرم , چقدر این سودابه موذیه ... راست میگی تو رو خدا ؟
ببین اصلا بُروز نمی ده ...
گفتم : آره بابا , حالا هم مشغول این کاریم ... ببخش بهت نگفتم , چون از مادرش خاطرم جمع نبود ... ترسیدم سر زبون بیفته ...
و در مورد آقا هاشم , تو تا حالا دیدی من برم دنبال اون ؟ والله ندیدی ... عزیز دلم , خانم مهربون , بزرگ تر پرورشگاه , اگر کسی این حرفا رو به من زده بود می زدم تو دهنش ولی تو رو خیلی دوست دارم که بهت حرفی نمی زنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب یلدا بهانه ای شد که چند دقیقه بیشتر دوستت داشته باشم .
صلی الله علیک یا اباعبدلله