eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
به دعوت امام رضا علیه السلام تشریف بیاورید کانال امام مهربانی ها 😊 اینجا بوی آقام امام‌ رضا علیه السلام رو استشمام میکنی❤️❤️ از گرفته تا کلا برای خودش باشی و نیای تو این کانال☺️ از محالاته😊 eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
🦋🌻🌹 🌹🇮🇷 نکته های ناب🪴 و همراه با و مسائل به روز جامعه🪴 سخنرانی های از در موضوعات مختلف❣ و 🌹 منتظر شما هستیم. بسم الله.⤵️⤵️ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef مسابقه هم داریم با جوایز نقدی 💰💰💰💰💰💰
🌹🇮🇷🌹 کانالیست متنوع که شامل ، #های و حدیث‌های‌ناب و eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 از مسابقات جان نمونید🏃‍♀🏃‍♀🎁🎁
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو @hedye110
تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارد ساعتم درد، دلم درد، جهانم درد است 😔💔 کجایی مولای من @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ اونا که رفتن , نا امید شدم ... فکر می کردم می تونم از اونا کمک بگیرم , ولی نشد ... برگشتم تو دفتر و نشستم روی صندلی و به دو تا قاب عکسی که جلوی روم بود , نگاه کردم ... شاه و ملکه با محبت دخترشون رو تو بغل گرفته بودن ... با خودم فکر می کردم آخه من این عکس ها رو بزنم به دیوار که چی ؟ غیر از اینکه آیینه دق اونا بشه , چیز دیگه ای هم برای این بچه ها داره ؟ چرا کسی به این بچه ها فکر نمی کنه ؟ با زدن این عکس مدام به اونا یاد آوردی می کنیم که پدر و مادر ندارن ... اونا که شاه و گدا نمی شناسن , پس فقط درد اونا رو سنگین می کنیم ... مرادی اومد و پرسید : خوب حالا چیکار کنیم لیلا خانم ؟  گفتم : مجبورم دست به دامن انیس الدوله بشم ... گفت : نه , در مورد من و سودابه خانم ... گفتم : آهان ... هرکس به فکر خویشه ... چشم , بذار سودابه رو صدا کنم ... سحر دختری بود که تازگی هر جا می رفتم , دنبال من بود ... ولی بی صدا و بی حرف , با نگاه محبتشو به من ابراز می کرد و منم دستی به سرش می کشیدم ... دم در بود ... گفتم : سحر جان قربونت برم , برو سودابه خانم رو صدا کن بیاد اینجا ... چشمش برق زد و گفت : چشم ... و دوید و رفت ...  وقتی سودابه اومد , گفتم : بشین عزیزم ... خوب آقای مرادی می خواد رسما تو رو خواستگاری کنه ... چیکار کنم , تو بگو ؟ ... اینو که گفتم صورتش مثل خون قرمز شد و با شرم گفت : ریش و قیچی دست شما , من به جز شما که کسی رو ندارم ... گفتم : فردا شب بیان اینجا خواستگاری تو , خوبه ؟ میگم خاله هم بیاد , چطوره ؟   سرشو به علامت رضا تکون داد ...  گفتم : آقای مرادی در این صورت ما فردا بعد از ظهر ساعت هفت , منتظر شماییم ... همین جا باشه , بهتره ... نگران نباشین , من می دونم چیکار کنم ... تا مرادی از در رفت بیرون , سودابه بدون مقدمه منو بغل کرد و هق و هق گریه کرد و گفت : مرسی لیلا جون , خدا تو رو سر راهم قرار داد ... منم در یک آن صورتم خیس اشک شد ... چون درددلش رو می دونستم ... گفتم : واقعا ؟ من فکر می کردم خدا تو رو سر راه من قرار داده ... اگر تو نبودی من همه ی کارام لنگ می شد ... آخ , ببینم ... تو وقتی عروسی کردی , دیگه نمیای پرورشگاه ؟  گفت : نمی دونم , ببینم مادر آقای مرادی چی میگه ... گفتم : خوب تو چی می خوای ؟ اون مهمه ... دست منو گرفت و هاله ای از غم و درد تو چشمش نشست و گفت : لیلا جون من مثل شما نیستم ,حق انتحاب ندارم ... در واقع هیچ حقی ندارم ... من مثل یاسمن هستم ... ما با هم از بچگی بزرگ شدیم , با هم بی کسی رو تحمل کردیم و با هم برای آینده مون نگران بودیم ... حالا اون مُرده ... رفت , طوری که انگار اصلا نبوده ... نه عزیز کسی بود , نه کسی براش عزاداری کرد ... من نمی خوام بی کس بمونم ... می خوام خانواده داشته باشم , کس و کار داشته باشم ... گفتم : به من راست بگو , مرادی رو دوست داری ؟ گفت : فکر کنم ... ازش بدم نمیاد ... خوب چه می دونم دوست داشتن چیه ؟ اگر اینه که از ازدواج با اون راضیم ؟ آره , هستم ... و اینو به شما مدیونم ... گفتم : ول کن این حرفا رو , ان شالله خوشبخت بشی عزیزم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ من از الان تا آخر عمرم خواهر تو می شم , ولت نمی کنم ... دیگه نگو بی کسی ... چون من هستم , اون وقت بهم برمی خوره ها ... سودابه رفت ... و من داشتم فکر می کردم آخه تو از دل من چه خبر داری ؟ یک وقت هایی منم مثل تو احساس می کنم بی کسم ... شاید همه ی آدما , دنبال کس می گردن ... یکی که براشون باشه , بی چون و چرا و بی توقع ... این کس فقط می تونه مادر باشه , همین و بس ... ولی دیگه همچین کسی نیست ؟ نه , نیست ... چون همه به دنبال همونی هستن , که ما هستم ... می خوان کس پیدا کنن و اینطوری توقع ها و انتظارشون برآورده نمی شه ... چه خوب بود که یک روز همه ی ما آدما می خواستیم کس یکی دیگه باشیم , نه به دنبال کس بگردیم ... تلفن زنگ زد و منو از فکر بیرون آورد ... گوشی رو برداشتم ... عفت خانم بود ... گفت : لیلا جون خودتی ؟ گفتم : بله ... سلام , چی شده به من زنگ زدین ؟ گفت : می تونی فردا شب بیای خونه ی ما ؟ گفتم : نه , فردا کار دارم ... گفت : کارت که تموم شد , بیا ... بگو فقط چه ساعتی منتظرت بشم ؟ ... گفتم : تو رو خدا بگین چیکارم دارین ؟ چون نمی دونم چه ساعتی کارم تموم می شه ... گفت : خیلی خوب , امشب بیا ... می تونی ؟ گفتم : بگین چیکار دارین ؟  گفت : تو بیا اینجا , خودت می فهمی ... بگو ساعت چند میای ؟ ساعت هفت خوبه ؟ گفتم : باشه,  چشم ... بیام ببینم چه خبره ... گوشی رو که گذاشتم , دلم شور افتاد ... تا حالا نشده بود عفت خانم به من زنگ بزنه , حتما مسئله ی مهمی پیش اومده بود ... هنوز هوا از شب قبل ابری بود و گاهی نم نم بارون زمین رو خیس می کرد ... از پنجره به حیاط نگاه کردم ... برگ ها زرد شده بودن و عین یک تابلو نقاشی پهن شده بودن روی زمین ... دل منم به شدت گرفته بود ؛ ابری و بارونی ... چشمام منتظر یک تلنگر بودکه بباره , درست مثل آسمون  ... یک حس غربیی داشتم ... هم از اتفاقاتی که ممکن بود بیفته می ترسم , هم از راهی که در پیش داشتم و اونطوری که می خواستم نمی تونستم از بچه ها مراقبت کنم , به وحشت افتاده بودم ... و هم اینکه نمی تونستم در مورد هاشم تصمیم بگیرم ... از طرفی فکر می کردم عفت خانم می خواد در مورد من و هاشم حرف بزنه ... روانم رو به هم ریخته بود ... با خودم فکر می کردم چرا من که شب قبل وقتی با هاشم بودم اونطور قلبم براش می زد و دلم سرشار از محبت اون بود اما امروز فقط به بچه هام فکر کرده بودم و اصلا انیس خانم و هاشم رو از یاد بردم ؟ ... و اینطوری متوجه شدم که پرورشگاه انتخاب اول من تو زندگی شده و این راهی بوده که تقدیر جلوی من گذاشته ... اصلا با تمام وجود می خواستم اینطوری باشه ... اون شب بچه ها شام کتلت داشتن و باید همه با هم کمک می کردیم چون سرخ کردن و آماده شدن اونا کار سختی بود ... برای همین رفتم به آشپزخونه ... زبیده اونجا تنها بود و داشت مایع کتلت رو درست می کرد ... سر یک لگن بزرگ نشسته بود و اونو مالش می داد ... منو که دید , گفت : لیلا ؟ یک چیزی ازت می پرسم راستش بگو ... گفتم : تا حالا ازم دروغ شنیدی ؟ بدون مقدمه گفت : تو می خوای زن مرادی بشی ؟ پس چرا آقا هاشم رو دنبال خودت می کشی ؟ گناه داره به خدا ... گفتم : بهم گفتی راست بگم ؟ ... باشه ... فردا شب مرادی میاد اینجا خواستگاری ... ولی نه برای من , برای سودابه ... از جاش پرید و گفت : وا خاک به سرم , چقدر این سودابه موذیه ... راست میگی تو رو خدا ؟ ببین اصلا بُروز نمی ده ... گفتم : آره بابا , حالا هم مشغول این کاریم ... ببخش بهت نگفتم , چون از مادرش خاطرم جمع نبود ... ترسیدم سر زبون بیفته ... و در مورد آقا هاشم , تو تا حالا دیدی من برم دنبال اون ؟ والله ندیدی ... عزیز دلم , خانم مهربون , بزرگ تر پرورشگاه , اگر کسی این حرفا رو به من زده بود می زدم تو دهنش ولی تو رو خیلی دوست دارم که بهت حرفی نمی زنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب یلدا بهانه ای شد که چند دقیقه بیشتر دوستت داشته باشم . صلی الله علیک یا اباعبدلله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا