eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
💚 تو بيا عزيز زهرا که تو سيد جهاني که تو هم بهار مردم که تو هم بهار جاني تو بيا که چشم مردم به ره عنايٺ توسٺ که تو هم طبيب دلها که تو نور دیدگانی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ حال عجیبی داشتم ... بدنم گُر گرفته بود و می ترسیدم این همه هیجانی که تو وجودم هست , دستم را رو کنه ... می دونستم که مانعی مثل انیس خانم جلوی راهمه و نباید امیدوار می شدم , که در این صورت دوباره ضربه می خوردم ...  هاشم ماشین رو تا دم ایوون برد و با هم پیاده شدیم ... خوشحال بود و چشم هاش برق می زد ... هر چی اون به این ملاقات خوشبین بود , من نبودم ... بازم شکوه و جمال اون ساختمون و اون زندگی منو گرفته بود ... به خودم نهیب زدم : لیلا , دست و پاتو گم نکن ... وگرنه انیس خانم سکه ی یک پولت می کنه ... حواست باشه این بار نباید به اون ببازی , تو رشته ی کارو دستت بگیر ... هاشم راهنمایی کرد و دوش به دوش هم واردخونه شدیم ... انیس خانم این بار با خوشرویی اومد به استقبالم و گفت : خوش اومدی لیلا جون ... مرسی که وقت گذاشتی , ولی من باید باهات حرف می زدم ... بفرما بشین ... وای عزیزم , تو چقدر قشنگ ساز می زنی ... من که خیلی لذت بردم ,  عالی بود ... نشستم و هاشم هم اومد نزدیک من بشینه که انیس خانم گفت : هاشم جان میشه شما ما رو تنها بذاری ؟ ... می خوایم زنونه حرف بزنیم ... هاشم گفت : مادر ؟ برای چی ؟  گفت : خواهش می کنم , لطفا ... من و لیلا با هم حرف داریم , نمی خوام تو باشی ... میشه ؟  هاشم با ناراحتی سری تکون داد و گفت : پس من یکم می رم به اتاقم و زود برمی گردم ...  گفتم : انیس خانم منم با شما حرف دارم , اجازه می دین اول من بگم ؟  گفت : بگو ببینم چی شده ؟ بدون معطلی گفتم : مدتیه که می خواستم بهتون بگم ولی وقت نمی شد ... اول اینکه من واقعا ازتون ممنونم که پیگیر کار مدرسه ی بچه ها شدین , شما اونقدر قابل تحسین هستین که من آرزو کردم یک روز مثل شما بشم ... می خواستم در مورد کمک هاتون که موقع مریضی من و بچه ها کردین هم ازتون تشکر کنم ... به نظرم شما زن بی نظیری هستین ... اگر شما نبودین اون بچه ها خیلی صدمه می دیدن ... انیس خانم لبخند رضایتمندی روی لبش نقش بست و گفت : نه جونم , وظیفه ام بود ... خوب به هر حال کاری که از دستم بر میومد کردم , مهم نیست ... گفتم : به خدا خیلی مهمه , هر کسی این کارا رو نمی کنه ... شما واقعا یک زن استثنایی هستین و من تا آخر عمرم فراموشتون نمی کنم ... گفت : ممنون ... حالا من می خواستم بگم ... وسط حرفش رفتم و ادامه دادم : البته یک مورد دیگه هم هست که باید بهتون بگم و از تجربه ی شما استفاده کنم , اونم اینه که مرادی از سودابه خوشش اومده ... و جریان رو با آب و تاب براش تعریف کردم ... من تند تند می گفتم و اون با اشتیاق گوش می داد ... بعد ادامه دادم : من به مادر مرادی گفتم آخه وقتی یک دختر خوبه همه چیز تمومه چرا شما به جرم اینکه تو پرورشگاه بزرگ شده می خواین برای پسرتون نگیرین ؟ ... به خدا انیس خانم کاش همه انسانیت شما رو داشتن ... واقعا دلم می خواست بهش بگم بیا از انیس الدوله یاد بگیر , دائم به فکر این بچه هاست ... اصلا وسط حرفام هم گفتم بیا ببین چه خانم هایی زندگیشونو وقف این بچه ها کردن , اون وقت شما به خاطر حرف مردم می خوای این دختر رو نگیری ؟ پرسید : حالا بالاخره راضی شد یا نه ؟  گفتم : نمی دونم , راستش اگر بگه نه که سودابه خیلی ناراحت می شه ... ولی مهم نیست , شما نگران نباشین من باهاش حرف می زنم ... به خاطر یک مرد که آدم خودشو ناراحت نمی کنه ... بد میگم انیس خانم ؟ اصلا شاید یک نفر بهتر براش پیدا شد و باهاش ازداوج کرد , دنیا که آخر نمی شه ... حالا شما میگی من کار درستی کردم ؟ ...  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ از قیافه ای که انیس خانم به خودش گرفته بود و تحت تاثیر حرفای من , اصلا حرفای خودشو فراموش کرده بود ... فهمیدم آدما اون چیزی نیستن که گذرا اونا رو می ببینیم ... در واقع همه ی اونا یک رگ خواب دارن که وقتی به دست اومد دیگه رو حرف تو حرف نمی زنن ... با مهربونی گفت : تو دختر عاقلی هستی , خودت می دونی باید چیکار کنی ... همین کارایی که کردی خوب بود ... منم جای تو بودم همین کارو می کردم ...اگر لازم شد خودم با مرادی حرف می زنم ... خوب حالا بریم سر حرف من ... گفتم : ببخشید یک چیز دیگه ام هست ... من با خیاط خاله ام حرف زدم تا تو پرورشگاه یک کلاس خیاطی بذاره تا اونا یک حرفه یاد بگیرن و لباس های خودشون رو هم خودشون بدوزن ... پرسید : شنیدم برای بچه ها لباس نو دوختی ... کی پولشو داد ؟ ... گفتم : پول پارچه ها رو من و پول خیاط رو خاله ام دادن ... گفت : ای وای , تو با این درآمد کم این کارو کردی ؟ چرا به من نگفتی ؟ گفتم : انیس خانم در مقابل خوبی های شما , این که چیزی نیست ... ما به گرد پای شما هم نمی رسیم ... گفت : دستت درد نکنه , آفرین به تو ... حالا اگر حرفت تموم شد , به من گوش کن ... گفتم : چشم , بفرمایید ... گفت : می دونی که حتما هاشم در مورد تو چه نظری داره ... گفتم : بله , می دونم ... ولی نظر شما برای من مهمه , حرف حرف شماست ... هر چی شما بگین من انجام می دم و خلافش ثابت نمی شه ... گفت : راستش من موافق نیستم , خودتم می دونی دلیلش اینه که تو ... حالا اونو ول کن ... اینکه ... تو ... اصلا بذار اینجوری بگم ... لیلا تو دختر شایسته ای هستی و خیلی عاقل ... به نظرت برای پسر من مناسبی ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺خوشبختي در کنار هم بودنهاست همين دوست داشتن هاست خوشبختي همين لحظه های ماست 🌺🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خرد هرکجا گنجی آرد پدید ز نام خدا سازد آن را کلید به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو عالم پُر است از تو و خالی‌ست جای تو @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ گفتم : من بگم ؟ نظر من برای شما مهمه ؟ ... گفت : آره , بگو ببینم خودت چی میگی ؟ در موقعیت بدی قرار گرفتم بودم ... احساس می کردم دارم محاکمه می شم و اگر حرف نادرستی از دهنم در بیاد , بعدا بر علیه خودم استفاده می شه ... گلوم خشک شده بود و به سختی می تونستم حرف بزنم ... گفتم : شما می دونین که من ارزش آدم ها رو به ثروت نمی دونم ... برای همین قبلا که شما رو نمی شناختم , اصلا دلم نمی خواست باهاتون روبرو بشم ... ولی وقتی ذات شما رو شناختم , عاشقتون شدم ... الان به خاطر انسانیت شماست که جلوتون نشستم چون برام ارزش دارین ... وقتی دستور دادین بیام , اومدم ... با اینکه خاطره ی خوشی از ملاقات قبلم با شما نداشتم ... اینو بدونین که من آدمی نیستم که زیر بار تحقیر و توهین کسی برم ... ولی یک سوال ازتون دارم ... اگر منو مناسب پسرتون نمی دونین , چرا گفتین بیام ؟  بگین نه , طوری نمی شه ... صلاح خودتون رو در نظر بگیرین ... شاید برای اینکه نمی تونین مانع آقا هاشم بشین ... در این صورت بگین من چیکار کنم ؟ اون بارم بهتون گفتم , الانم میگم ... من دختری نیستم که دنبال شوهر بگردم ... حالا بگین از من چی می خواین ؟ برای چی منو اینجا خواستین ؟  گفت : می خوام راه حلی پیدا کنم ... موندم چیکار کنم ... گفتم : من دربست در اختیار شمام , هر کاری گفتین روی چشمم انجام می دم ... می خواین طوری رفتار کنم که خودش از من زده بشه و دیگه سراغم نیاد ؟ البته این برام سخته چون نمی تونم خلاف میلم کاری رو درست انجام بدم ... انیس خانم رفت تو فکر ... طوری بیقرار بود که منم می فهمیدم ... یکم سکوت کرد ... بعد بلند شد و یک لیوان آب ریخت و تا ته سر کشید ... گفتم : ببخشید میشه به منم بدین ؟ گفت : ای وای , از تو پذیرایی هم نکردم ... و یک لیوان هم برای من ریخت و صدا زد : چایی بیارین ... و دوباره نشست ... پاشو انداخت روی پاش و چند بار عوض کرد ... بالاخره گفت : لیلا تو مطمئنی پونزده سال داری ؟ به نظرم سی مترت تو زمینه ... گفتم : اتفاقا خودمم همیشه همینو می گم .. .نمی دونم چرا , ولی اینطوریم دیگه ... گفت : خوب , اگر قراره تو زن هاشم بشی باید قول بدی پرورشگاه رو ول کنی ... نمی تونم بگم عروسم اونجا کار می کنه ... قبول داری ؟  دیگه به پول هم احتیاجی نداری ... گفتم : از من بپرسین اگر قراره بین این وصلت و پرورشگاه یکی رو انتحاب کنم , بدون معطلی و فکر کردن می گم پرورشگاه ... چون من زنی مثل شما رو دیدم , مثل خاله ام رو دیدم ... می خوام برای اون بچه ها مفید باشم ... دوستشون دارم و نمی تونم ولشون کنم ... پس با اجازه شما من می رم ... تکلیف روشن شد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ از جام بلند شدم و ادامه دادم : نمی خوام باعث سرشگستگی شما بشم ... این کارو دوست ندارم ... گفت : بشین لیلا ... لطفا ... می دونی , تو خیلی بزرگتر از سنت حرف می زنی و آدم می مونه بهت چی بگه ... آخه من با تو چیکار کنم دختر ؟  از صبح تا شب و از شب تا صبح دارم فکر می کنم ... با اینکه خودمم تو رو دوست دارم و به نظرم شایسته ای ولی به خدا جور در نمیاد , یک جاییش می لنگه ... دوباره نشستم و همینطور نگاهش کردم ... اینجا دیگه جای حرفی باقی نمی موند ... اون راست می گفت ... دلش رضا نبود , پس چرا باید این کارو می کرد ؟ دوباره گفت : باشه ... ببین لیلا , می خوای استخاره کنیم ؟ ... هر چی استخاره گفت همون کارو می کنیم , خوبه ؟ گفتم : میل خودتونه ... ولی این حرف رو به آقا هاشم بزنین , اون باید نظر بده ... گفت : هر چی فکر می کنم نمی تونم قبول کنم عروسم تو پرورشگاه کار کنه ... تو باید یکی رو انتخاب کنی , چاره ای نیست ... هاشم با حالتی عصبی و ناراحت اومد ... انگار همون گوشه کنارها , گوش ایستاده بود ... نگاهی به انیس خانم انداخت و گفت : مادرِ من , کار به این روشنی و واضحی رو می خوای دست استخاره بسپری ؟ استخاره دل آدمه ... اگر فکر کنی خوبه , خوب می شه و اگر مثل شما تو همه چیز تردید داشته باشی , هیچ کاری درست نمی شه ...  اگر الان لیلا قبول کنه که تو پرورشگاه کار نکنه , دیگه به نظر من اون کسی که من می خواستم نیست ... ما می خوایم با هم این کارو بکنیم و همون طور که لیلا بهتون گفت الگوی ما , بزرگترهای ما بودن ... مهربون و بخشنده ... خودتون بارها به من گفتین : هاشم , بدو بهت احتیاج دارن ... هاشم , برو بخر و بهشون بده ... هاشم ندارن بخورن , برو یک فکری بکن ... به من گفتی خدا برای کسی که بخشنده باشه , از زمین و آسمون نعمت می فرسته ... مادر من , لیلا به نظرم همونی هست که پاداش منه ... بذار ما با هم زندگی کنیم و نه توش نیار ... من از لیلا می خوام که این بحث امشب ما رو ببخشه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
958_26032040873620.mp3
8.88M
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانی که به دنبال آرامش درونی می گردیم ،باید خودمان را در لحظه حاضر ببینیم، باور داشته باشیم که همه چیز در جای خودش هست...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 هرچه کردم بنویسم ز تو مدح وسخنی یا بگویم ز مقام تو که یابن الحسنی این قلم یار نبود و فقط این جمله نوشت: پسر حیـــدر کرار، تو ارباب منی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ انیس خانم آه جانسوزی کشید ... پیدا بود که کاملا مردد شده و نمی دونه چه تصمیمی بگیره ... و من اینو نمی خواستم ... گفت : من که منظور بدی ندارم ... خودشم می دونه , اون منو شناخته ... اگر این کارو بکنم , حالا حالاها باید جوابگوی حرف مردم باشم ... هاشم گفت : دیدی که اون شب عروسی همه از لیلا خوششون اومد ؟ ... هم آذر بانو  هم آرام دخت موافق بودن , حالا چی شده این حرفا رو می زنی ؟ صدای رعد و برق بلند شد ... آسمون روشن می شد و می غرید ... درست مثل دل من , آشوب زده و پریشون شده بود ... از جام پریدم و گفتم : من باید برم , بچه ها می ترسن ... آمنه ... حرفم رو قطع کردم ... خدای من , هنوز نگران آمنه بودم ... بعد ادامه دادم : همه شون از صدای رعد وحشت می کنن ... کیفم رو برداشتم ... گفتم : خداحافظ انیس خانم ... ببخشید مزاحم شدم , ان شالله دفعه ی آخره ... گفت : برای چی ؟ حالا داشتیم حرف می زدیم ... چیزی هم نخوردی ... با عجله راه افتادم ... به هیچی جز بچه ها فکر نمی کردم ... در عین حال دلم می خواست هر چه زودتر از اونجا دور بشم ...  هاشم گفت : مرسی مادر , کار خودتو کردی ؟ سریع دوید ماشین رو روشن کرد و من سوار شدم ... می خواستم هر چه سریع تر برسم پرورشگاه ... هنوز از در خونه بیرون نرفته بودیم که رگبار شدیدی باریدن گرفت و یکم بعد اونقدر تند شد که اصلا جلوی ماشین دیده نمی شد و برف پاک کن حریف اون نبود ... هاشم پرسید : چرا ساکتی ؟ به چی فکر می کنی ؟ از دست مادرم ناراحتی ؟  گفتم : نه بابا ... بچه ها می ترسن , من باید اونجا باشم ... نمی خوام به چیز دیگه ای فکر کنم ... اصلا در توانم نیست که با کسی مبارزه کنم ... گفت : مگه نمی خواستی بری خونه ی خودتون ... گفتم : تو رو خدا یکم تندتر برین , من می دونم الان بچه ها چه حالی دارن ... پرسید :  تو هم از رعد و برق می ترسی عزیزم ؟ ... گفتم : قبلا چرا , ولی الان ... نمی دونم ... فکر نکنم , فقط به فکر بچه هام ... گفت : بگو کی بیایم خواستگاری ؟ خودت تعیین کن و به من بگو ... گفتم : آخه چرا می خوای منو به زور بگیری ؟ ... نمی فهمی انیس خانم دلش رضا نمی ده ؟ ... من نمی خوام این طوری زن کسی بشم , در ضمن پرورشگاه رو هم ول نمی کنم ... خوب شرط مادرتون هم همینه دیگه , حداقل یکم صبر کنیم ... قبلا هم بهتون گفته بودم دارم اذیت می شم  ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ گفت : من صبر ندارم , به اندازه ی کافی صبر کردم ... گفتم الان دیگه در این مورد چیزی نگو , من نگرانم دخترام ... وقتی رسیدم دم در , پیاده شدم و فقط گفتم : مرسی , ممنونم ... گفت : می خوای منم بیام ؟  گفتم نه بابا , شما برای چی ؟ ... خدانگهدار ... و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... تا اونجا کاملا خیس شده بودم ... حدسم درست بود ... بچه ها ترسیده بودن ... گفتم : چیزی نیست , من اینجام ... حالا مثل اون دفعه برین تو اتاق بازی تا من بیام ... فکرم آشفته بود و نمی دونستم این بار چطور سرشون رو گرم کنم ... وقتی همه جمع شدن , به سودابه گفتم : زبیده رو هم صدا کن , اونم می ترسه ... بعد رفتم ویولنم رو آوردم ... جلوی اونا ایستادم و گذاشتمش روی شونه ام ... در حالی که لباسم خیس بود , ترجیح دادم اول اونا رو آروم کنم ... و آرشه رو کشیدم روی سیم های ویولن و شروع کردم به زدن ... همون آهنگی بود که برای هرمز آماده کرده بودم و برای هاشم زدم ... و حالا برای چیزی که غصه اش گلومو فشار می داد و از یادم نمی رفت , دوباره می زدم ... وقتی چشمم رو بستم , این بار دست آمنه و محبوبه و گلریز و یاسمن تو دستم بود و با هم چرخ می زدیم ... احساس سبکی کردم , اونقدر که منو با خودشون بردن تو آسمون ... چرخیدیم و چرخیدیم ... سبک شده بودم و آروم ... متوجه ی گذشت زمان نشدم ... یادم رفت که انیس خانم با زبون بی زبونی بازم منو تحقیر کرد ... اصلا برام مهم نبود در آینده چی منتظر منه ,فقط می زدم و می زدم ... تا صدای رعد کم شد ... چشمم رو باز کردم ... هاشم جلوی در ایستاده بود ... در حالی که کیف منو تو بغلش گرفته بود , تکیه بر دیوار به من خیره شده بود ... یک مرتبه لبم رو گاز گرفتم و گفتم : شما اینجا چیکار می کنین ؟  کیف رو گرفت بالا و ابروهاشو تکون داد , یعنی به خاطر این برگشتم . به بچه ها گفتم : فداتون بشم , حالا برین بخوابین ... من اینجام , نترسین ... زبیده خانم گفت : آقا هاشم چیزی بیارم ؟ چایی میل دارین ؟ ... گفتم : آقا هاشم دارن می رن , لازم نیست ... رفتم جلو ... کیفم رو گرفتم و گفتم : چرا هر وقت من یک چیزی می زنم شما اینجا ظاهر می شین ؟ سری تکون داد و با خونسردی گفت : خواست خدا ... این یک نشونه اس , قبول نداری ؟  وقتی برمی گشتم , تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که به ساز زدن تو گوش کنم ... گفتم : حالا تا برامون حرف در نیاوردن از اینجا برین ... باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : اطاعت بانوی من ... و برگشت و رفت ... نمی دونم چرا وقتی دور می شد , دلم براش سوخت ؟ ...  نمی دونستم با اون چیکار کنم ؟ انیس خانم این شرط رو گذاشته بود و خودشم می دونست که من پرورشگاه رو ول نمی کنم ... اون شب من مجبور شدم همون جا بخوابم ... وقتی چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو رختخواب , باز به یاد حرفای انیس خانم افتادم ... از اینکه دوباره گوشت قربونی بشم , بیزار بودم ... اونقدر بیزار که تصمیم گرفتم با وجود علاقه ای که به هاشم پیدا کرده بودم , تن به این کار ندم ...  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹