فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین ها نصیبتون
شبتون بخیر 🌄🌄
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
میرسی یک روز ایخورشید پشت ابرها
میکنی پیدا مزار بینشان، صاحب زمان
با ظهورتمیشود خوشحالزهرا مادرت
پیشمرگت میشود آن لحظه آقا نوکرت
🔸شاعر: محمد فردوسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@delneveshte_hadis110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیچهارم
✨﷽✨
همونجا نشستم و خانجان رفت به خاله کمک کنه ... من سر خوش و بی خیال شده بودم ...
می گفتیم و می خندیدم ...
ملیزمان و هوشنگ هم اومدن ... حالا شکمش بزرگ شده بود و برای راه رفتن , بدنش به راست و چپ حرکت می داد و یک دستش مدام روی شکمش بود ...
همه از دیدن من تعجب می کردن ... از اینکه اونقدر شوخی می کنم و می خندم , حیرت زده شده بودن ...
خاله می گفت : یادم رفته بود تو چطوی می خندیدی ...
همه چیز برای عروسی آماده بود ولی هنوزم خیلی کارا مونده بود که باید لحظات آخر انجامش می دادیم ....
بدون مقدمه هرمز ازم پرسید : لیلا , تو عروسی من ویولون می زنی ؟
گفتم : اگر خانجانم اجازه بده از خدا می خوام ...
خانجان گفت : نه مادر , خوبیت نداره ... تو هنوز جوونی , باز برات حرف در میارن ... یادت رفت اون بار چی شد ؟
هرمز گفت : خاله این بار به خاطر من اجازه بدین ...
لیلا , مادر میگه استادت هم میاد ... اونم حتما خوشحال می شه ..
من رفتم تو فکر ...
یادم افتاد هاشم هم توی عروسی دعوت داره و من آهنگی رو که برای هرمز یاد گرفته بودم و می خواستم با تمام وجودم براش بزنم , حالا دلم می خواست تو عروسی اون و برای هاشم بزنم ...
واقعا دنیای عجیبیه , آدما حتی از یک لحظه ی دیگه ی خودشون خبر ندارن و اون چیزایی رو که هم خبر دارن , فراموش می کنن ...
و من در اون لحظات جز عشقی که تو دلم جوونه زده بود , چیزی یادم نمیومد ...
بالاخره شب عروسی رسید ...
و من راستش به ذوق دیدن هاشم , به خودم رسیدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
بیماری لیلا
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیپنجم
✨﷽✨
فورا فهمیدم چه بلایی سرم اومده و منم تیفوس گرفتم ...
حالا با سری که از ته تراشیده بودم و هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام , این بیماری هم اومده بود سراغم ...
دنیا یک بار دیگه در نظرم تیره و تار شد و تنها فکری که می کردم این بود که زندگی تو لیلا تا همون جا بود ... تموم شد ...
چراغ اتاق خاموش بود ...
نمی دونستم چه ساعتی از شبه ... به سختی از جا بلند شدم ... به خیال اینکه خاله اونجاست و به من می رسه , از اتاق اومدم بیرون ولی نتونستم بیشتر از این راه برم ...
دستم رو گرفتم به دیوار و در حالی که کمرم خم بود , همون جا موندم ...
ولی سودابه رو تو راهرو دیدم ... با ناراحتی از دور گفت : لیلا جون , یاسمن و چند تا از بچه ها تب دارن ...
چیکار کنم ؟
پرسیدم : خاله کجاست ؟
گفت : یک ساعت پیش رفتن ... می گفتن تو خونه مهمون دارن ...
پرسیدم : زبیده کو ؟
همون طور که به من نزدیک می شد , گفت : تو آشپزخونه داره جمع و جور می کنه ... ولی نسا بعد از ظهری اجازه گرفت و رفت ... من دست تنها موندم ...
گفتم : شام چی ؟
گفت :خاله به ما کمک کردن شام بچه ها رو دادیم و سر شب رفتن ...
بچه ها رو می خوابوندم که متوجه شدم چند تاشون تب دارن و حال یاسمن هم خوب نیست ...
من مریض ها رو جدا کردم ... حالا شما بگو چیکار کنم ؟
پرسیدم : به انیس خانم اطلاع ندادین ؟ ...
گفت : تلفن تو اتاق شما بود , نمی خواستم بیدارتون کنم ...
گفتم : بیا به این شماره که مال آقای مرادی هست زنگ بزن و بگو چه اتفاقی افتاده ...
تا به من نزدیک شد , با چشمانی وحشت زده گفت : وای نه , لیلا جون شما هم گرفتین ؟ حالتون خوب نیست ؟ ... یا امام زمان , خودت به فریادمون برس ...
و با صدایی بلند گفت : زبیده خانم ... زبیده خانم ... بدو ... لیلا خانم هم گرفته , حالشون خوب نیست ...
قبل از اینکه زبیده هراسون بیاد , صدای شیون و فریاد محبوبه رو شنیدم ... داد می زد : لیلا جون , تو مریض نشو ...
لیلا جون ...
و صدای گریه بچه ها حالم رو بدتر کرد ...
یکی یکی از اتاق میومدن بیرون که بیان سراغ من ... دلم داشت از غصه می ترکید ...
با اعتراض گفتم : آخه تو چرا داد می زنی ؟ چرا بچه ها رو خبر کردی ؟ ...
گفت : محبوبه حالش خیلی بده , همش شما رو می خواست ... فکر کنم فهمید شما هم مریض شدین , داره گریه می کنه ...
زبیده در حالی که با یک دست تو سرش می زد , خودشو رسوند ...
اول یک داد سر بچه ها زد که : برین تو اتاق و درو ببندین ...
بعد گفت : وای ... وای خدا , مصیبت پشت مصیبت ... حالا چی میشه ؟ ... چطور ما ندیدیم تو امروز حالت بده ؟ ...
سودابه دست منو گرفت و دوباره بر گشتم به رختخواب ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومندم
خدا آنقدر عاشقانه
نگاهتون کنه
که حس کنین
مهم ترین و خوشبخت ترین
موجود کائنات هستین
🌟شب خوش 🌟
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ان_شاء_الله_بزودی
مردی شبیه آسمان از ایل خورشید
با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمه ها نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
یاس سپید من به صبح عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
#سلام_امام_زمانم 💖
#اللهم_عجل_لولیک_الفر
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیششم
✨﷽✨
درد شدیدی تو تنم پیچیده بود که برام قابل تحمل نبود ...
زبیده رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت و همین طور که شماره می گرفت , ادامه داد : به خدا فکر کردم خسته ای ... وقتی دیدم رنگ به صورت نداری , با خودم گفتم از اینکه موهاشو زده این شکلی شده ... ولی شک کرده بودم ...
الو انیس الدوله ... سلام , منم زبیده ... تو رو خدا یک کاری بکنین ...
لیلا خانم و یاسمن و یک تعدادی دیگه از بچه ها گرفتن ... لطفا بگین دکتر بیاد ... اینا رو هم ببره بیمارستان ...
دارم دق می کنم خانم , نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم ...
خودم دارم از خستگی از پا در میام , مگه من چقدر جون دارم ؟ این همه بچه ی مریض و این همه کار ...
و شروع کرد به گریه کردن ...
و با همون حال گفت : اگر ما هم بگیریم چی ؟ تکلیف بقیه ی بچه ها چی میشه ؟ ...
باشه خانم , من که دارم سعی خودمو می کنم ... چشم ... رو چشمم ...
و گوشی رو گذاشت ...
و گفت : والله سواره از پیاده خبر نداره ...
دارم میگم دیگه طاقت ندارم ، نمی تونم ، خسته شدم , اون داره با من دعوا می کنه ... سرم داد زد ...
و دوباره گوشی رو برداشت و زنگ زد خونه ی خاله و جریان رو گفت ...
منم دلم می خواست خاله ام بدونه ... می خواستم نجاتم بده ... احتیاج به کمک داشتم ...
تیفوس وقتی به جون کسی میفتاد , مثل برق و باد نیروی بدنی اونو تحلیل می برد و تب چنان بالا می رفت که مریض رو به حال اغماء مینداخت ...
وقتی خاله رسید , من دیگه داشتم به همون حال میفتادم ...
خاله ی صبور من نمی تونست جلوی خودشو بگیره و گریه و زاری نکنه ...
تا به من رسید , فورا بغلم کرد و روی سینه اش فشار داد و در حالی که صورتش خیس از اشکی بود که از خونه تا اونجا ریخته بود , مرتب می گفت : دورت بگردم ... خوب میشی عزیز دلم , نترسی ها ...
اگر شده برای معالجه ی تو , دنیا رو زیر رو می کنم ...
هرمز گفت : لیلا , پاشو عزیزم ... نگران نباش , خوب میشی ... آمبولانس تو راهه , میاد یاسمن و بچه ها رو می بره ...
هنوز اونا حالشون به اندازه ی تو بد نیست ...
ما خودمون تو رو می بریم بیمارستان ...
خودم بالای سرت هستم , خاطرت جمع باشه ...
گفتم : می دونم خیلی باعث زحمت شما شدم ...
گفت : پاشو , این حرف رو نزن ...
آهسته بلند شدم ولی توانی نداشتم ...
در یک چشم بر هم زدن , هرمز منو بغل زده و با سرعت به طرف ماشین برد ...
گفتم : یاسمن چی ؟ محبوبه ؟ ... بچه ها هم مریض شدن , اونا چی ؟
همینطور که نفس نفس می زد , گفت : پشت سر ما , اونا رو هم میارن ... تو آروم باش ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیهفتم
✨﷽✨
خاله دنبال ما می دوید و هوشنگ که کنار ماشین منتظر بود , درو باز کرد و خاله نشست و هرمز منو گذاشت رو صندلی عقب ...
خاله سرمو تو بغلش گرفت ... چشمم رو بستم ... با وجود اونا دیگه احساس بدی نداشتم ...
ولی شکمم درد می کرد و حال تهوع داشتم با تبی بسیار بالا ...
خاله مرتب با من حرف می زد ... گفت : زنگ زدم به خان زاده , بره خانجانت رو خبر کنه ...
اونم میاد پیشت , قربونت برم ... ببین چقدر همه دوستت داریم ... بهم قول بده سعی کنی زود خوب بشی , نذار من بیشتر از این زجر بکشم ... به خاطر من قول بده ...
خیلی حالم بد بود ولی سعی می کردم خودمو کنترل کنم ...
به بیمارستان که رسیدیم , هرمز از ماشین پرید پایین و در سمت منو باز کرد و گفت : بیا لیلا , خودم می برمت ...
گفتم : نه لازم نیست , خودم می تونم ...
از ماشین پیاده شدم ولی نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و اون فورا منو گرفت ...
همینطور که از تب می سوختم و داشتم از حال می رفتم , خاله رو می دیدم که با عجله رفت به طرف بیمارستان ...
دیگه به زحمت می تونستم چشمم رو باز نگه دارم ولی هاشم رو دیدم که با نگرانی اونجا بود ...
به خاله گفت : نمی خواد شما کاری بکنین , من ترتیب بستری شدنش رو دادم ... بچه ها رو هم همینطور ...
به محض اینکه منو گذاشتن توی تخت , دیگه زیاد به هوش نبودم ...
گهگاهی چیزایی رو می فهمیدم ... ولی با صداهایی که تو گوشم می پیچید و هذیانی که می دیدم , همه چیز برای من در هم و بر هم شده بود ...
فرق واقعیت رو از اون هذیان تشخیص نمی دادم ...
نمی دونم چقدر طول کشید که چشمم رو باز کردم ولی پیدا بود که زمان طولانی من به همون حال بودم ...
روی دست راستم خوابیده بودم ... یکم سرمو از روی بالش بلند کردم ...
توی یک اتاق بزرگ با تخت های زیاد که روی همه ی اونا بیمارانی خوابیده بودن که سرها شون از ته زده شده بود , دنبال بچه های خودم می گشتم ولی چیزی ندیدم ...
دوباره سرمو گذاشتم رو بالش ولی صدای آشنای هاشم رو شنیدم ...
- لیلا نترس , من اینجام ... تا تو خوب نشی کنارت می مونم ...
برگشتم و با بی حالی گفتم : این کارو نکنین , من شرمنده می شم ... خاله ام کجاست ؟
گفت : شرمنده نباش ... اجازه نمی دن کسی بیاد اینجا , من به زور اومدم تو ... ولی بدون که پشت اون در هستم و دعا می کنم هر چی زودتر از روی این تخت بلند بشی ...
گفتم : بچه هام ؟ ... یاسمن ؟ آمنه ؟ میشه از اونا برام خبر بیارین ؟
گفت : همه مثل تو هستن , اتفاق جدیدی براشون نیفتاده ... اونا هم خوب می شن ...
پرستار صدا کرد : آقا , بیرون لطفا ... اینجا مریض هست ...
هاشم گفت : خاله و آقا هرمز رفتن تا جایی و برگردن ...
یادت نره من پشت اون درم ...
و رفت ...
اونقدر ناراحت بود که دلم می خواست حرفی بهش بزنم که دلگرم بشه و از اون حالت در بیاد ...
ولی حال خودم خیلی خراب بود و خیلی زود بعد از رفتن هاشم , تبم دوباره بالا رفت و ساعتی بعد رفتم به اغماء ...
می فهمیدم که دارن بدنم رو خنک می کنن ...
دکتر بالای سرم بود ...
گاهی صدای خاله رو می شنیدم ولی باز از هوش می رفتم ...
دیگه نفهمیدم خواب بودم یا بیهوش و یا چه مدتی به اون حال مونده بودم ...
مثل اینکه آروم شده بودم , چون خواب می دیدم دارم ویولن می زنم و تنها بیننده ی من هاشم بود ...
در اون حال بوی گندم به مشامم رسید ...
مثل اینکه جون تازه ای پیدا کرده بودم ... چشمم رو باز کردم , اولین چیزی که دیدم صورت گریون خانجانم بود ...
دستم رو گرفت و با همون حال گفت : الهی مادرت بمیره ... مادری که از بچه اش خبر نداشته باشه , همون بمیره بهتره ...
قربونت برم دخترم ... لیلای من , الهی کور می شدم و نمی دیدم تو به این حال روز بیفتی ...
موهای قشنگت رو کی دلش اومده بزنه ؟ اومدم مادر که موهاتو شونه کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز در زمستان یخ میزند
مگر اشتیاق خاطرهها و برخی آرزوها . . .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💚
تا نیایی
گــره از کار بشر وا نشود😔
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110