هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزیز با عرض سلام و احترام خدمت دوستان عزیز عرض کنم امروز ایتای من قطع شده بود و نشد پست ارسال کنم🌸🌺
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا بقیه الله🧡
گر عاشق و دلداده شوی، می آید..
پاک از گنه، آزاده شوی می آید..
پیداست علائم ظهورش اما..
وقتی که تو آماده شوی می آید
اَللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ🌼
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودنهم♻️
🌿﷽🌿
چنگال را جلوی دھانم می گیرد و من دھان باز می کنم. چشم در چشم ھمیم. سرم را جلو
می برم و گوشت را به دندان می گیرم. فرھاد دست پشت سرم می گذارد و بوسه ای روی
سرم می گذارد. نفسم بند می رود و دلم بغض می کند. حس می کنم آن قسمت از سرم
می سوزد و گرمایش می ریزد توی قلبم. سرم را می اندازم پایین و لقمه را می جوم.
انگشت ھایم را در ھم قفل می کنم. دستش می نشیند روی دست ھایم و با انگشت
شست شروع می کند به نوازش کردن. قفل شان را می شکند و دستم را میان دستش می
گیرد.
-چه دستھای کوچولویی داری؟!.
انگشتانش را لا به لای انگشتانم می برد و قفلشان می کند. قلبم حجم می گیرد و می
گیرد. آنقدر که فکر می کنم قفسه سینه ام نحمل بزرگی اش را ندارد و می خواھد دھان باز
کند. آنقدر محکم و بی قرار می زند که می ترسم صدایش آبرویم را ببرد. نگاه لرزانم را از
عشق بازی دستانمان می گیرم و می دوزم به چشم ھایش. چشم ھای مھربان و پر از
محبتش. تکه گوشتی دیگر به طرفم می گیرد و من دوباره دھان باز می کنم. لبخند می زند.
-چیه اینقدر رژیم می گیرید. یه پره گوشت ھم بد نیست.
بعد چشمکی می زند و من از درد به خنده می افتم. تلفنم زنگ می خورد. دستم را بیرون
می کشم. با دیدن نام امیریل تعجب می کنم.
-سلام. چیزی شده؟!.
صدایش ناراحت است.
-شما قرار نبود اینجا باشی؟!.ند
-تو کجایی؟!.
-شما کجا تشریف داری؟!.
-بیرونم!.
چیزی یادم می آید.
-تو خونه ای؟!.
سکوت می کند.
-امیریل؟!.
فرھاد سرش را بالا می گیرد و دقیق می شود. می خواھم بلند شوم ولی نگاه فرھاد این
اجازه را به من نمی دھد. آرام می گویم:
-امیریل؟!.
-یه کار خونه داشتم. فکر کردم شاید تا حالا اومده باشی.
-ھستی بھونه گرفته؟!.
با حرص می گوید:
-ھستی؟!. ھستی؟!. بقیه آدم ھای این خونه چه نقشی تو زندگی تو دارن؟!.
نمی دانم چش شده؟!. نمی دانم از چه چیزی اینقدر عصبانی است؟!. خودش گفته بود
ھستی بھانه مرا می گیرد.
-من منظورتو نمی فھمم.
-تو کی فھمیدی که حالا بار دومت باشه؟!.
دوباره طعنه زدن ایش را شروع کرده.
-دوباره شروع نکن.
-برو بابا.
و گوشی را قطع می کند. فرھاد گوشه لبش را می خاراند. سرفه ای می کند.
-امیریل ھمون کسیه که اون شب اومد دنبالت؟!.
گوشی را داخل کیفم می گذارم.
-آره.
-چه نسبتی با ھم دارید؟!.
زل می زنم به چشمانش. از این سوال می خواھد به کجا برسد؟!. خیلی جدی است.
-قراره مامانم با باباش ازدواج کنه.
ابروھایش بالا می رود.
-ولی من اون شب فکر کردم خیلی رابطه اش باھات نزدیک تره. حساب می بردی ازش.
منتظر جواب است ولی من چیز خاصی برای گفتن ندارم. حقیقت را می گویم.
-ما قسم خوردیم مثل یه خانواده پشت ھمو داشته باشیم. چه جوری بگم؟!. ما یه خانواده
ایم.
سرش را کمی جلوتر می آورد. لبش را تر می کند.
-من کجای زندگیتم؟!.
کمرم را صاف می کنم. فکر می کنم. کجای زندگی من است؟!. او شاھرگ زندگی من است.
شاید نقطه ای که باعث ضربان زندگی ام می شود. دستش را می گیرم. دو انگشت وسط و
سبابه اش را می گذارم روی مچ دستم.
-چی حس می کنی؟!.
صورتش می شکفد.
-نبضتو که خیلی تند می زنه.
کمی مکث می کنم. بعد خیلی آرام می گویم:
-تو درست اینجایی.
چشم از من برنمی دارد. چشم ھایش برق می زنند. مھر چشمانش دلم را لبریز می کند.
دستم را بالا می آورد و لب ھای گرمش را می گذارد روی نبضش. نرم و طولانی می بوسد. و
من اولین ھا را تجربه می کنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدم♻️
🌿﷽🌿
روی تخت ھستی دراز کشیده ام و دستھایم آویزانند. ھستی پایین تخت نشسته و دارد با
دقت و وسواس زیاد لاک نارنجی روی ناخن ھایم می کشد. زبان کوچکش را بین دندان ھایش
گرفته و نوکش از بین لبھایش بیرون زده. خنده ام می گیرد.
-ھستی.
ھمانطور که دارد انگشت وسطم را لاک می زند می گوید:
-بله.
می گویم:
-من خیلی دوست دارم.
نگاھم نمی کند.
-منم دوست دالم.
روز به روز ضعیف تر می شوم. روز به روز درد شکمم شدیدتر می شود. بی اشتھاتر می
شوم ولی به خودم قول داده ام تا روزی گه از پا نیفتاده ام خانه نشین نشوم.
-ھستی وقتی بزرگ شدی دخترخوبی شو. دختر خوبی واسه مامانت و مامانم.
رفته است سراغ انگشت شستم. بی حواس جواب می دھد.
-باشه.
با دست دیگرم سرش را نوازش می کنم.
-آخه تو تنھا دختر خانواده مون میشی. ھوای مامان منو بیشتر داشته باش. باشه؟!.
دستم را با ذوق بالا می آورد و نشانم می دھد.
-خوب شد؟!.
رنگ ھا ھمه کج و کوله اند. گلوله شده. پوست دور انگشت ھا ھم در امان نمانده اند. آرنج
ھایش را روی تخت می گذارد و زل می زند به من. او ھم به دایی اش کشیده. منتظر تعریف
و تمجید من است. ما شام خورده ایم و امیریل ھنوز نیامده. قھر کرده با من.
-عالی شده ھستی خوشگله. عالی.
چشم ھایش برق می زند. لب ھایش را غنچه می کند و می آورد جلو. لبش را با تمام وجودم
می بوسم و می کشمش در آغوشم. سرش را روی سینه ام می گذارم و می بوسمش.
-دلم واست خیلی تنگ میشه. خیلی.
ھستی سرش را برمی دارد و چانه ام را می بوسد. دلم ضعف می رود. دست ھایم را روی
پھلویش می گذارم و قلقلکش می دھد. صدای جیغ و خنده اش بلند می شود.
-نکن. تو لو خدا نکن لیلی.
-نمیشه. نمیشه. التماس نکن.
صدای ماشین می پیچد توی خانه. ھستی مرا فراموش می کند و می پرد پایین و با ذوق
می گوید:
-دایی اومد. آخ جون.
دستم را ستون می کنم و بلند می شوم. از خستگی نای ھیچ کاری ندارم. صورتم را آرایش
کامل کرده ام. ولی درونم غوغاست. صدای سلام امیریل را می شنوم. به خاطر بیخوابی و
درد، ضعفم نسبت به روزھای دیگر بیشتر شده. دست به میله تخت می گیرم و به سختی
بلند می شوم. می روم بیرون. امیریل داخل اتاقش رفته. چند ضربه به در می زنم و تکیه می
دھم به چارچوب.
-سلام. خسته نباشی.
از روی شانه نگاھی کوتاه بھم می اندازد. آرام جوابم را می دھد.
-سلام.
سخت ترین کار دنیا برای من این است وقتی امیریل از دستم دلخور است لبخند به لبش
بیاورم. وقتی بعد از دلخوری لبخند می زند حس می کنم دنیا را یک تنه فتح کرده ام. چشمم
می افتد به گل بگونیا پشت پنجره. مثل گل من سرحال سرحال است. پس حواسش به او
ھست. پشت به من دارد کتش را درمی آورد. می گویم:
-چرا اینقدر دیر اومدی؟!. قرار بود شام مھمون تو باشیم. مگه نه؟!.
گیره لباسی بیرون می آورد و کتش را آویزان می کند. کم محلم می کند.
سرم را می چسبانم به چارچوب. پاھایم از ضعف می لرزند.
-ھنوز دلخوری؟!.
چند بار پشت ھم دست می کشد میان موھایش.
-می خوام لباس عوض کنم.
پسر نامھربان. چطور می توانی با فردی از اعضای خانواده ات اینطور سرد رفتار کنی؟!.
با بغض می گویم:
-امیریل خان یه روز می رسه که برمی گیردی به این روزھا. به این لحظه ھا. از خودت می
پرسی چرا باھاش قھر کردم؟!. چرا پشت بھش کردم و جوابشو ندادم. یه روز میاد که میگی
لیلی دیربیا ولی بیا.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سکوت گاهی بهترین تحقیر است ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
مهم نیست چه کسی هستی؟
یا با من چه نسبتی داری
برای من هر چقدر باشی
برایت همان قدر میشوم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
سخت ترین کار دنیا
تظاهر کردن به بی اهمیت بودن
به چیزیه که داره نابودت میکنه!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
آلیس مونرو راجع به دوره ی افسردگیش
اینطور نوشته که :
آنچه از دستم بر می آمد
با آن چه دلم می خواست انجام دهم
منافات داشت !
شاید این بدترین حسی باشه که
یه آدم میتونه تجربه کنه
" پروفایلتو خوشگل کن 🥳
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعـــــنے بوسه برقلب خدا
صبح یعـــــنے عاشقے باڪبریا
صبح یعـــــنے نور یعنے زندگی
سلام_دوستان_خوبم_صبحتون_بخیر
♥️امضاے خدا
♥️پاے تمام
♥️آرزوهاتون
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#امام_زمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام......
🌹🌹🌹🌹
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقبت از عشق مثل مراقبت از جان است …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السَّلامُ عَلیکَ یا خَلیفةَ اللّه وَ ناصِرحقّه
🌱سلام بر تو ای نماینده پروردگار بر روی زمین که آینه وجودت نمایانگر اوست.
🌱سلام بر تو ای مولایی که حق خدا به دست تو احیا خواهد شد و همه خلایق را زیر پرچم توحید جمع خواهی کرد...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدیکم♻️
🌿﷽🌿
برمی گردم و اتاقش را ترک می کنم. ھنوز چند قدم بیرون نرفتم که از بازویم می گیرد و می
کشدم توی اتاقش. در را می بندد و مرا می چسباند به در. حالا ضعف و ترس و ھیجان ریخته
توی تنم. اگر بازوھایم را رھا کند روی زمین پخش می شوم. عصبانی است خیلی عصبانی.
چشم از من برنمی دارد. قلبم می کوبد و می کوبد.
-دارم خفه میشم. می فھمی؟!. آخه به کی بگم که منو بفھمه؟!. دردمو به کی بگم؟! ھا؟!.
حرفی نمی زنم. راستش را بخواھی من ھیچ چیزی نمی فھمم. تو برایم مثل یک فرمول
ریاضی می مانی. پر از سینوس و تانژانت و کوتانژانت به توان دو و جذر و تصاعد و ھزار بعلاوه
و منھا. اگر ساعت ھا دست به چانه بزنم و خیره شوم به فرمول، ھیچ راه حلی برایش پیدا
نمی کنم. مقابلش احساس خنگی می کنم. می شوم کودن ترین دانش آموز کلاس.
-ھی به خودم می گم منطقی باش. منطقی باش. ولی می بینم نمی تونم و دارم خفه
میشم.
سرش را روی سرم می گذارد. جا می خورم. چرا این کارھا را می کند؟!. چرا سرراست حرف
نمی زند؟!. خدا کند دست ھایم را رھا نکند. رمقی برایم نمانده.
آرام می گوید:
-نمی دونم دارم از اون بالا می افتم پایین، یا دارم از پایین می رم بالا. نمی دونم مسئله
ذھنیمو حل کردم یا یه مسئله دیگه طرح کردم.
یکباره ولم می کند و می کشد عقب. سریع به دستگیره در چنگ می زنم و خودم را به
سختی نگه می دارم. چشم ھای امیریل طور غریبی است. یک جوری که گیجم می کند.
انگار او ھم بغض دارد.
-فلج شدم لیلی ولی این کرختی و فلجی رو دوست دارم. خیلی. درد می کشم ولی این درد
رو ھم خیلی دوست دارم.
با انگشت می زند روی شقیقه اش.
-ھمه چیز این تو از نظم خارج شده.
سرش را به تاسف تکان می دھد و آه می کشد.
-ولی می دونی بدبختی کجاست؟!.
و من مثل کودک شش ساله خنگی که مقابل استاد دانشگاھی ایستاده که دارد از فرمول
اینشتین حرف می زند سرم را به طرف بالا تکان می دھم. با غصه می گوید:
-بدبختی اینجاست که من این بی نظمی رو دوست دارم. می خوامش.
برمی گردد و دست می کشد توی صورتش. از چی حرف می زند من یکی که نمی فھمم. از
کدام فلجی و درد؟!. از کدام بی نظمی؟!. پشت به من دست به کمر می شود.
برو بیرون لطفا. می خوام لباس عوض کنم.
از اتاقش می روم بیرون. ھیچ از کارھا و حرف ھایش سر درنمی آورم. برایم قابل درک نیست.
نفس عمیقی می کشم و دست به دیوار می روم به اتاق بابی. خیلی وقت است دارد با
مامان تنھایی حرف می زند.
چند ضربه به در می زنم. بابی می گوید:
-بیا تو لیلی.
می روم تو. مامان کنار بابی روی تخت نشسته. چشم ھا و بینی اش از گریه پف کرده اند.
می روم جلوی ھر دو، می نشینم پایین پایشان. بابی با ھمان لبخند گرمش می گوید:
-ورپریده! شنیدم سفیرامید شدی.
از اینکه مثل گذشته ھا با من حرف می زند و ترحمی در رفتارش نیست خوشحالم. زانوھایم
را بغل می گیرم و لبخند می زنم.
-درسته. اگه تعداد اعضای گروه زیاد بشه، تقسیمشون می کنند و من می تونم مدیر یکی از
گروه ھا بشم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
قربونِ بودنت برم من،
رفیق جان♡
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹