یادآوری امروز:
شما در نظر دیگران
بی اهمیت تر از آن چیزی هستید
که فکر می کنید !!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
من یقین دارم
زیباترین اتفاق برای من
دوست داشتن تو بود ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم از من .. خنده مال ِ تو ..
مخاطب خاصم 🤍
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من فراموشت نخواهم کرد.، اما
چاره چیسـت... 💔♪
دلتنگی_من_برای_تو_تمامی_ندارد مخاطب خاصم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
به هر طرف نظر کنم اثر ز روی ماه توست
گر این جهان بپا شده بهخاطر صفای توست
ببین که پر شده جهان ز ظلم و جور ای عزیز
بگو کدام لحظهها ظهور روی ماه توست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودهفتم♻️
🌿﷽🌿
دستش را می گذارد پشتم و به طرف در ھدایت می کند. از در خارج که می شویم راھم را به
طرف بازار کنار حرم کج می کنم. او ھم بی ھیچ حرفی ھمراھی ام می کند. بازار
سرپوشیده شلوغ است. چشمم می افتد به زغال اخته ھای توی ظرف. دلم ضعف می رود.
صاحب مغازه که مردی جوان است می آید جلو و نگاھی بھم می اندازد و با لحنی بدی می
گوید:
-جووووونم.
فرھاد کنارم می ایستد. اخم ھایش در ھم رفته. زل می زند به پسر فروشنده. دست روی
شانه ام حلقه می کند و می گوید:
-چیزی فرمودید جناب؟!.
مرد جا می خورد. دست و پایش را جمع میکند.
-در خدمتم. ھمه چی داریم. ترشی مرشی ھم داخل ھَس. ترشی عمه لیلا ھم داریم.
زیتون پرورده ھامونم حرف نداره جون داداش.
فرھاد با طعنه می گوید:
-آھا!. خانم شما چیزی می خوای؟!.
پشیمان می شوم از ایستادنم. فشاری به استخوان شانه ام می دھد. سرم را بالا می گیرم
که می بینم ھنوز خیره به مرد است. آرام می گویم.
-زغال اخته.
مرا به طرف دیگر ھدایت می کند.-شما اینجا وایس. من می خرم.
ظرف را که تحویل می گیرد با قدم ھای بلند راه می افتد. تند تند پشت سرش راه می افتم.
نفسم بند می رود. از گوشه لباسش می گیرم و می کشم.
-فرھاد!.
می ایستد ولی با اخم ھایش درھم . می خواھد چیزی بگوید ولی دھانش را می بندد و
کلافه دست پشت گردنش می کشد. روبرویش می ایستم.
-بگو اون چیزی رو که می خوای بگی.
خیره در چشمانم می گوید:
-من ھمه جوره قبولت دارم. می دونم چجور دختری ھستی. نوع آرایشتم برام مھم نیست.
ولی عزیز من تو جاھای شلوغ رژ پررنگ درست نیست.
اخم می کنم.
-منظورت چیه!؟
-منظورم اون لحن زشت فروشنده است. نگاه کثیف این و اونه.
-به من اعتمادی نداری؟!.
نفسش را محکم از درون می دھد بیرون.
-من گفتم اعتماد ندارم؟!. ھمین الآن نگفتم می شناسمت؟!.
راه می افتم.
-ولی حرف مردم برات مھمه!.
-حرف داریم تا حرف. اون لعنتی داشت با حرف و نگاش قورتت می داد.
رو می گردانم ازش. از وسط راھرو مرا به طرف دیوار بین دو مغازه می برد و پشتم را می
چسباند دیوار. چانه ام را می گیرد و به طرف خودش می گرداند.
-اگه اعتمادی نبود الآن اینجا و با ھم نبودیم. ولی لیلی من تو رو می شناسم اون نامرد که
نمی شناسه. پیش خودش ھزار تا فکر ناجور می کنه. وقتی یه نفر باھات بد حرف می زنه
اذیت میشم. وقتی نگاه مردی وجبت می کنه اذیت می شم لیلی.
خیلی نزدیک به من ایستاده و ھمین نفس مرا به شماره می اندازد.
-من ھیچ وقت نخواستم اذیت شی.
چشم در چشم ھمیم.
-می دونم.
-ھیچ وقت نخواستم نظر مردی رو با آرایشم جلب کنم.
-اینم می دونم.
-گاھی وقتا یه رژ قرمز معنی دیگه میده.
سکوت می کند. من من می کنم.
-مثلا. مثلا می خوایم به خودمون ثابت کنیم ھمون آدم قدیمیم. ھمونقدر سالم و سرحال. با
یه خط چشم، با یه خط ابرو به خودمون ثابت کنیم چیزی تغییر نکرده.
چشم ھایش را تنگ می کند و سرش را می آورد نزدیکتر. بازدمش پوست صورتم را گرم می
کند.
-منظورت چیه از این حرفا؟!.
جوابی نمی دھم. راه می افتم. کنارم می ایستد.
-حرفتو تموم کن.
-من حرفمو تموم کردم.
-یه جوری بگو که من بفھمم.
-می فھمی.
بازویم را می گیرد و باز مجبورم می کند بایستم.
-لیلی؟!.
حرف را عوض می کنم. سرم را کج می کنم روی شانه ام.
-میشه خیلی تند راه نری؟!. قدم ھات بزرگه من نمی تونم بھت برسم.
می فھمد بحث را عوض کرده ام. چند صانیه در چشمانم خیره می ماند. سری تکان می دھد
و دست دور شانه ام می اندازد.
-اینجوری چطوره؟!. ھمقدم می شیم و تو دیگه از من جا نمی مونی.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودهشتم♻️
🌿﷽🌿
چشم ھایم را ریز می کنم و لب ھایم را جمع می کنم جلو.
-خوب که بھش فکر می کنم می بینم اینجوری ام یه کم فرصت طلبانه است.
لبھایش به لبخندی باز می شود.
- وقتی با منی، یه لطف در حقم کن. جلو جلو می ری من باھاش مشکلی ندارم. شونه به
شونه ام بیای که عالیه. ولی ھیچ وقت پشت سرم نباش. عقب نیفت. بذار حواسم بھت
باشه.
می گویم: چشم.
دستم را به طرف ظرف زغال اخته ھای درشت و قرمز دراز می کنم. آب در دھانم جمع می
شوم.
-بده بخورم.
دستش را عقب می کشد و من اعتراض می کنم.
-اِاِاِاِ ... مگه نخریدی بخورم؟!.
می خندد و گوشه چشم ھایش چین می افتد.
-ھمش مال توئه لیلی جان. ولی بعد از نھار که خوردیم. با معده داغون تو نمی سازه الآن.
غمی بزرگ می آید و روی شانه ھای من می نشیند از حواس جمعی اش.
توی پارک نیاوران نشسته ام زیر سایه درختی در گوشه ای دنج. منتظرم فرھاد چیزی را که
فراموش کرده از ماشین برایم بیاورد. ھر چه اصرار کرد ناھار را در رستوران بخوریم قبول نکردم.
دلم ھوای آزاد می خواھد. دختر و پسری پایین پله ھا بدمینتون بازی می کنند. یک خانواده
چند متر آنطرف تر نشسته اند و مردی با شکم بزرگ دارد قلیان می کشد. قابلمه ای روی
پیک نیک می جوشد و بوی سبزی اش پیچیده توی پارک. صدای جیغ و شادی بچه ھا از پارک
کودک می آید که دارند سرسره بازی می کنند یا دنبال ھم می دوند و فریاد می کشند.
فرھاد برمی گردد. می نشیند روبرویم. قلب سدی دی می گذارد روی پایم. در یکی از ظرف
ھای یکبار مصرف را باز می کند و شروع می کند به خوردن جوجه.
با تعجب نگاھش می کنم. لقمه اش را می دھد پایین.
-آلبوممونه.
این بار با دقت نگاه می کنم. تصویری از تپه ای سبز می بینم که رویش تک درختی پربار قرار
گرفته. عکس بچه ھا در سایز خیلی کوچک پایین تپه طراحی شده است.
سرش پایین است. با چنگال برنجش را این طرف و آن طرف می دھد.
-آلبوم تایید نشد. به ھر دری زدم تا جوابی بگیرم ولی دریغ از یه جواب درست و حسابی.
فقط گفتن تایید نشده. نگفتن چرا.
با عجله می گویم:
-بچه ھا؟!.
لقمه ای دیگر می گذارد دھانش.
-فقط من و جانی می دونیم.
دست می گذارم روی دستش که سرش را بالا می گیرد. چشمانش غمگین است ولی
لبخند می زند.
-من نگران خودم نیستم لیلی. نگران حسین و روژینم. از اون طرف کافکا که فقط با این گروه
مچ شده. تا حالا ھر کاری تونستم براشون کردم. حالا ھم گذاشتم تک آھنگمون دراد بیرون
بعد بگم. می دونم دیگه موسیقی کار نمی کنن.
از عمق وجودم می گویم:
-متاسفم.
دستش را می گذارد روی دستم. فشار نرمی می دھد.
-متاسف نباش عزیزم. مرد با زمین خوردن و بلند شدن مرد میشه. بھت گفته بودم رفتن پی
دلت بعضی وقتھا درد داره. من تو این چند سال دردشو به جون خریدم تا خودم باشم ولی
می خوام موسیقی رو ببوسم بذارم کنار.
حیرت می کنم. می خواھد از خودش بودن دست بکشد؟!.
-فرھاد؟!.
پشت دستم را نوازش می کند. آرام و پشت ھم.
-موسیقی موقعی خوبه که یه مرد تنھا باشی. حالا که یکی دیگه وارد زندگیم شده، باید با
حساب کتاب برم جلو. یه فکرایی دارم لیلی جان.
شوکه می شوم. دارد برای آینده برنامه ریزی می کند!. دارد روی بودن من حساب می کند!.
جا به جا می شوم و ھول می گویم:
-میشه یه کم دیگه صبرکنی.
متعجب نگاھم می کند. ابروھایش کمی به ھم نزدیک می شوند.
-من باید در مورد خودم خیلی چیزھا رو بھت بگم.
-می شنوم.
سرم را به دو طرف تکان می دھم. نگاھم را می دزدم و می دوزم به مردی که قلیان می
کشد و آرنجش را گذاشته روی دو بالش.
-الان نه. ولی تو ھم زود تصمیم نگیر.
دستم را رھا می کند و لقمه ای دیگر می خورد.
-لیلی من چه بخوام و چه نخوام بچه ھا گروه رو ترک می کنن. منم می خوام دوباره وارد بازار
کار شم. تصمیم دارم یه زندگی درست و حسابی بسازم. پس نگران نباش. قراره با ھم بریم
به جلو.
این فکرھایش عذابم می دھد. از اینکه مرا شریک تصمیماتش می کند بغض می کنم. من
دارم به مامان یاد می دھم دیگر نگوید "ما" فقط بگوید" من". بدون لیلی. حالا یکی دیگر روی
بودن من حساب باز کرده. چنگالم را داخل برنج فرو می کنم.
-پس خودت چی!؟ خود واقعیت؟!
قلپی آب می خورد.
-باید واقع بین بود لیلی. وقتی ھفت سال ازعمرتو می ذاری پای چیزی که ثمری نداره ادامه
دادنش حماقته. استودیو رو نگه می دارم. یه استودیو تجاریه خوبه. ساعتی کرایه می دم.
می سپرمش به جانی. ولی آموزشگاه رو گذاشتم واسه فروش. خودمم می زنم تو کار. دنبال
یه مغازه ام واسه شروع.
به ظرف دست نخورده من اشاره می کند.
-چرا نمی خوردی؟!.
-اشتھا ندارم. قبل از اینکه تو بیای یه چیزایی خوردم.
تکه ای از گوشت را به چنگال می زند و می گیرد طرفم.
-یک. از این به بعد تک خوری نداریم. دو. نمی خواد برنجشو بخوری. فقط چند تیکه گوشت
بخور جون بگیری.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزیز با عرض سلام و احترام خدمت دوستان عزیز عرض کنم امروز ایتای من قطع شده بود و نشد پست ارسال کنم🌸🌺
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا بقیه الله🧡
گر عاشق و دلداده شوی، می آید..
پاک از گنه، آزاده شوی می آید..
پیداست علائم ظهورش اما..
وقتی که تو آماده شوی می آید
اَللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ🌼
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودنهم♻️
🌿﷽🌿
چنگال را جلوی دھانم می گیرد و من دھان باز می کنم. چشم در چشم ھمیم. سرم را جلو
می برم و گوشت را به دندان می گیرم. فرھاد دست پشت سرم می گذارد و بوسه ای روی
سرم می گذارد. نفسم بند می رود و دلم بغض می کند. حس می کنم آن قسمت از سرم
می سوزد و گرمایش می ریزد توی قلبم. سرم را می اندازم پایین و لقمه را می جوم.
انگشت ھایم را در ھم قفل می کنم. دستش می نشیند روی دست ھایم و با انگشت
شست شروع می کند به نوازش کردن. قفل شان را می شکند و دستم را میان دستش می
گیرد.
-چه دستھای کوچولویی داری؟!.
انگشتانش را لا به لای انگشتانم می برد و قفلشان می کند. قلبم حجم می گیرد و می
گیرد. آنقدر که فکر می کنم قفسه سینه ام نحمل بزرگی اش را ندارد و می خواھد دھان باز
کند. آنقدر محکم و بی قرار می زند که می ترسم صدایش آبرویم را ببرد. نگاه لرزانم را از
عشق بازی دستانمان می گیرم و می دوزم به چشم ھایش. چشم ھای مھربان و پر از
محبتش. تکه گوشتی دیگر به طرفم می گیرد و من دوباره دھان باز می کنم. لبخند می زند.
-چیه اینقدر رژیم می گیرید. یه پره گوشت ھم بد نیست.
بعد چشمکی می زند و من از درد به خنده می افتم. تلفنم زنگ می خورد. دستم را بیرون
می کشم. با دیدن نام امیریل تعجب می کنم.
-سلام. چیزی شده؟!.
صدایش ناراحت است.
-شما قرار نبود اینجا باشی؟!.ند
-تو کجایی؟!.
-شما کجا تشریف داری؟!.
-بیرونم!.
چیزی یادم می آید.
-تو خونه ای؟!.
سکوت می کند.
-امیریل؟!.
فرھاد سرش را بالا می گیرد و دقیق می شود. می خواھم بلند شوم ولی نگاه فرھاد این
اجازه را به من نمی دھد. آرام می گویم:
-امیریل؟!.
-یه کار خونه داشتم. فکر کردم شاید تا حالا اومده باشی.
-ھستی بھونه گرفته؟!.
با حرص می گوید:
-ھستی؟!. ھستی؟!. بقیه آدم ھای این خونه چه نقشی تو زندگی تو دارن؟!.
نمی دانم چش شده؟!. نمی دانم از چه چیزی اینقدر عصبانی است؟!. خودش گفته بود
ھستی بھانه مرا می گیرد.
-من منظورتو نمی فھمم.
-تو کی فھمیدی که حالا بار دومت باشه؟!.
دوباره طعنه زدن ایش را شروع کرده.
-دوباره شروع نکن.
-برو بابا.
و گوشی را قطع می کند. فرھاد گوشه لبش را می خاراند. سرفه ای می کند.
-امیریل ھمون کسیه که اون شب اومد دنبالت؟!.
گوشی را داخل کیفم می گذارم.
-آره.
-چه نسبتی با ھم دارید؟!.
زل می زنم به چشمانش. از این سوال می خواھد به کجا برسد؟!. خیلی جدی است.
-قراره مامانم با باباش ازدواج کنه.
ابروھایش بالا می رود.
-ولی من اون شب فکر کردم خیلی رابطه اش باھات نزدیک تره. حساب می بردی ازش.
منتظر جواب است ولی من چیز خاصی برای گفتن ندارم. حقیقت را می گویم.
-ما قسم خوردیم مثل یه خانواده پشت ھمو داشته باشیم. چه جوری بگم؟!. ما یه خانواده
ایم.
سرش را کمی جلوتر می آورد. لبش را تر می کند.
-من کجای زندگیتم؟!.
کمرم را صاف می کنم. فکر می کنم. کجای زندگی من است؟!. او شاھرگ زندگی من است.
شاید نقطه ای که باعث ضربان زندگی ام می شود. دستش را می گیرم. دو انگشت وسط و
سبابه اش را می گذارم روی مچ دستم.
-چی حس می کنی؟!.
صورتش می شکفد.
-نبضتو که خیلی تند می زنه.
کمی مکث می کنم. بعد خیلی آرام می گویم:
-تو درست اینجایی.
چشم از من برنمی دارد. چشم ھایش برق می زنند. مھر چشمانش دلم را لبریز می کند.
دستم را بالا می آورد و لب ھای گرمش را می گذارد روی نبضش. نرم و طولانی می بوسد. و
من اولین ھا را تجربه می کنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدم♻️
🌿﷽🌿
روی تخت ھستی دراز کشیده ام و دستھایم آویزانند. ھستی پایین تخت نشسته و دارد با
دقت و وسواس زیاد لاک نارنجی روی ناخن ھایم می کشد. زبان کوچکش را بین دندان ھایش
گرفته و نوکش از بین لبھایش بیرون زده. خنده ام می گیرد.
-ھستی.
ھمانطور که دارد انگشت وسطم را لاک می زند می گوید:
-بله.
می گویم:
-من خیلی دوست دارم.
نگاھم نمی کند.
-منم دوست دالم.
روز به روز ضعیف تر می شوم. روز به روز درد شکمم شدیدتر می شود. بی اشتھاتر می
شوم ولی به خودم قول داده ام تا روزی گه از پا نیفتاده ام خانه نشین نشوم.
-ھستی وقتی بزرگ شدی دخترخوبی شو. دختر خوبی واسه مامانت و مامانم.
رفته است سراغ انگشت شستم. بی حواس جواب می دھد.
-باشه.
با دست دیگرم سرش را نوازش می کنم.
-آخه تو تنھا دختر خانواده مون میشی. ھوای مامان منو بیشتر داشته باش. باشه؟!.
دستم را با ذوق بالا می آورد و نشانم می دھد.
-خوب شد؟!.
رنگ ھا ھمه کج و کوله اند. گلوله شده. پوست دور انگشت ھا ھم در امان نمانده اند. آرنج
ھایش را روی تخت می گذارد و زل می زند به من. او ھم به دایی اش کشیده. منتظر تعریف
و تمجید من است. ما شام خورده ایم و امیریل ھنوز نیامده. قھر کرده با من.
-عالی شده ھستی خوشگله. عالی.
چشم ھایش برق می زند. لب ھایش را غنچه می کند و می آورد جلو. لبش را با تمام وجودم
می بوسم و می کشمش در آغوشم. سرش را روی سینه ام می گذارم و می بوسمش.
-دلم واست خیلی تنگ میشه. خیلی.
ھستی سرش را برمی دارد و چانه ام را می بوسد. دلم ضعف می رود. دست ھایم را روی
پھلویش می گذارم و قلقلکش می دھد. صدای جیغ و خنده اش بلند می شود.
-نکن. تو لو خدا نکن لیلی.
-نمیشه. نمیشه. التماس نکن.
صدای ماشین می پیچد توی خانه. ھستی مرا فراموش می کند و می پرد پایین و با ذوق
می گوید:
-دایی اومد. آخ جون.
دستم را ستون می کنم و بلند می شوم. از خستگی نای ھیچ کاری ندارم. صورتم را آرایش
کامل کرده ام. ولی درونم غوغاست. صدای سلام امیریل را می شنوم. به خاطر بیخوابی و
درد، ضعفم نسبت به روزھای دیگر بیشتر شده. دست به میله تخت می گیرم و به سختی
بلند می شوم. می روم بیرون. امیریل داخل اتاقش رفته. چند ضربه به در می زنم و تکیه می
دھم به چارچوب.
-سلام. خسته نباشی.
از روی شانه نگاھی کوتاه بھم می اندازد. آرام جوابم را می دھد.
-سلام.
سخت ترین کار دنیا برای من این است وقتی امیریل از دستم دلخور است لبخند به لبش
بیاورم. وقتی بعد از دلخوری لبخند می زند حس می کنم دنیا را یک تنه فتح کرده ام. چشمم
می افتد به گل بگونیا پشت پنجره. مثل گل من سرحال سرحال است. پس حواسش به او
ھست. پشت به من دارد کتش را درمی آورد. می گویم:
-چرا اینقدر دیر اومدی؟!. قرار بود شام مھمون تو باشیم. مگه نه؟!.
گیره لباسی بیرون می آورد و کتش را آویزان می کند. کم محلم می کند.
سرم را می چسبانم به چارچوب. پاھایم از ضعف می لرزند.
-ھنوز دلخوری؟!.
چند بار پشت ھم دست می کشد میان موھایش.
-می خوام لباس عوض کنم.
پسر نامھربان. چطور می توانی با فردی از اعضای خانواده ات اینطور سرد رفتار کنی؟!.
با بغض می گویم:
-امیریل خان یه روز می رسه که برمی گیردی به این روزھا. به این لحظه ھا. از خودت می
پرسی چرا باھاش قھر کردم؟!. چرا پشت بھش کردم و جوابشو ندادم. یه روز میاد که میگی
لیلی دیربیا ولی بیا.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سکوت گاهی بهترین تحقیر است ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
مهم نیست چه کسی هستی؟
یا با من چه نسبتی داری
برای من هر چقدر باشی
برایت همان قدر میشوم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
سخت ترین کار دنیا
تظاهر کردن به بی اهمیت بودن
به چیزیه که داره نابودت میکنه!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
آلیس مونرو راجع به دوره ی افسردگیش
اینطور نوشته که :
آنچه از دستم بر می آمد
با آن چه دلم می خواست انجام دهم
منافات داشت !
شاید این بدترین حسی باشه که
یه آدم میتونه تجربه کنه
" پروفایلتو خوشگل کن 🥳
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعـــــنے بوسه برقلب خدا
صبح یعـــــنے عاشقے باڪبریا
صبح یعـــــنے نور یعنے زندگی
سلام_دوستان_خوبم_صبحتون_بخیر
♥️امضاے خدا
♥️پاے تمام
♥️آرزوهاتون
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#امام_زمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام......
🌹🌹🌹🌹
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313