eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 من ھم سرم را کمی کج می کنم: -البته!. بی معطلی سوالی می پرسد که ھیچ انتظارش را ندارم. -فکر می کنی چقدر از زندگیت مونده؟!. مامان شق و رق می شود. تند نگاه می کند به آقابزرگ. بیژن برمی گردد و با بھت می گوید: -آقا بزرگ؟! آقابزرگ کف دستش را به طرف بیژن می گیرد بالا. بیژن با نگرانی مرا نگاه می کند. کمی خودم را جمع و جور می کنم و با لبخندی می گویم: -اینکه چقدر و چند روز دیگه برام مھم نیست. خوب راستشو بخواید یاد گرفتم به روزھای باقیمونده زندگیم فکر نکنم. نگاھش می گوید مرا دست کم گرفته و مثل یک دختر بی دست و پا به نظرش آمده ام. با صدایی محکم و سرد می پرسد. -پس به چی فکر می کنی؟!. اینبار منم که بی معطلی جواب می دھم. -به پھناش. به ھمینی که ھست. به حالا. غصه فردا بمونه برای فردا. پشت ھم سوال می پرسد و باقی فقط به سوال و جواب ھای ما گوش می دھند. مامان گاھی برای اعتراض تکانی به خودش می دھد ولی بابی آرام است. -امثال تو باید ھر لحظه منتظر مرگ باشن. -من به بقیه کار ندارم. ولی من آدم منتظر نشستن نیستم. من اھل مبارزه ام. لبخند کجی می زند. از ھمان ھایی که می گوید: بشین سرجات بچه جان!". -مبارزه؟!. لحنش ھیچ حس خوبی منتقل نمی کند. با اخم ھای در ھم می پرسد: -مبارزه با چی؟!.مگه میشه با مرگ جنگید؟!. بیژن قرمز شده و لب بالایش را می جود. ھی توی جایش وول می خورد. با لبخندی می گویم: -با مرگ نمیشه جنگید. ولی مرگ رو میشه قبول کرد. در کنارش زندگی کرد. لذت برد. راستش مرگ مزه زندگی رو تند و تیز، در عین حال شیرین می کنه. می بینید، من برای داشتن یه زندگی خوب مبارزه می کنم. یک نگاه به سرتا پایم می اندازد. -دخترجون یه نگاه به خودت بنداز. مرگ روی شونه ھات نشسته. مامان به اعتراض می گوید: -شما دارید... بابی می آید توی حرفش. -خانم شما اجازه بدید لیلی جواب بده. نفسی می کشم و در آرامش می گویم: -حسین یادم داد که مرگ زیاد ھم ربط به بیماری نداره. گاھی مرگ دست می ندازه به یقه کسایی که ته صف وایسادن و خیال می کنن حالا حالاھا وقتشون نیست. بعد میندازشون جلو صف و موقع رفتنشون میشه. من یه سرطانیم که دکترھا پنج ماه پیش بھم گفتن شش ماه بیشتر زنده نیستم ولی خیلی از جوون ھای سالم قبل از من از بینمون رفتن. سکوت می کند. خوب نگاھم می کند. -یعنی تو منتظرش نیستی؟!. -آدمی تو شرایط من به فرداش فکر نمی کنه. چون ممکنه فردا نباشه. من به امروز فکر می کنم. دیگه انتظار بی معنی میشه. حس می کنم بھش برخورده باش. یا دارد فکر می کند می خواھم خودی نشان دھم. سیخ تر نشسته و کمی عضلاتش منقبض به نظر می رسند. -خودت می دونی که زیاد زنده نمی مونی. اونوقت فقط درد واسه پسر من می ومونه. -درد آدم ھا رو بزرگ می کنه. احساس می کنم فضای بین مان کمی تند شده. مامان سیخ نشسته و لبش را می جود. بیژن مرتب می آید چیزی بگوید ولی حرفش را می خورد. اخم ھای آقابزرگ توی ھم رفته و بابی با چشمانی تنگ شده چشم دوخته به آقابزرگ. آقا بزرگ با طعنه می گوید: -حاضرجوابی!. نگاھش جوری است که تا می آیم سرم را سیخ بگیرم و زل بزنم توی چشم ھایش، مجبور می شوم سرم را زیر بیندازم. آرام می گویم: -شما سوال می پرسید من فقط جواب می دم. قصدم بی احترامی به شما نیست. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
ولی من ... هیچ وقت نتونستم ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
دلم گرفته شبیه کسی که ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
دیگر کسی را .... نمی‌شود جدی گرفت ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اے ڪہ از برق نگاهت عالمے شیـــدا شود ڪے شود دیدار روے تو نصـیب ما شــود @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -فرھاد گفته چی جوابمو بدی؟! -دردھایی که کشیدم منو به اینجا رسونده. با مکث می پرسد: -چند سالته؟!. -بیست و پنج. بیست و پنج را چند بار زیر لب تکرار می کند. فنجان چایش را برمی دارد و چند قلپی ازش می خورد. شاید می خواھد برای دور بعد گلویی تازه کند. فنجان را می گذارد توی نعلبکی. تکیه که می دھد می پرسد: -چرا می خوای با این وضعیتت با پسر من ازداج کنی؟!. حالت تھوع دست از سرم برنمی دارد. دو تا نفس عمیق می کشم تا طاقت بیاورم. گوشه پاکت نامه را لای انگشتانم فشار می دھم. -من نمی خوام با پسر شما ازدواج کنم. سر ھمه به طرف من می چرخد. ناباورانه نگاھم می کنند. آقابزرگ با ابروھای بالا رفته می پرسد: -نمی خوای؟!. انگار کسی دلم را چنگ می زند. این یکی بزرگترین حسرت زندگی خواھم بود. رفتن زیر یک سقف با فرھاد. سرم را به دو طرف تکان می دھد. -نه. بعد از کمی سکوت، بیژن می گوید: -ولی اون می خواد لیلی. خودت ھم می دونی چقدر مصره!. پرده ای از اشک می افتد روی چشمانم. سرم را زیر می اندازم. از بینی ام نفس می کشم و با صدایی یواش تر می گویم: -این خواسته فرھاده ولی من قصد زندگی کردن باھاشو ندارم. بیژن می کشد جلوتر. کامل به طرف من می چرخد. -چرا؟!. نگاھی به بابی و بعد مامان می اندازم. مامان سرش افتاده میان شانه ھایش. -چون دوستش دارم. اونقدر دوستش دارم که می خوام براش یه راه گریز بذارم. می دونم روزی زمین گیر می شم و دیگه بلند نمی شم. نمی خوام روزھای خیلی خیلی سخت، فرھاد کنارم باشه. می خوام دور باشه. ولی اگه پیوندی بین ما باشه، ناچاره به موندن تا لحظه آخر. اون پیوند مجبورش می کنه. ولی وقتی ازدواجی نباشه وقتی سخت بشه، خیلی سخت، اونوقت می تونه بره. گوشه نامه توی دستم مچاله شذه. قلبم سنگین می شود. می شود یک تکه سرب که ھی خودش را می کشد پایین و دردم می گیرد. صدای آقابزرگ می ریزد توی گوشم. دیگر سخت نیست. نرم شده و مھربان. -می تونستی عروس خوبی بشی برای پسرم. قورت می دھم بغضم را. سرم را بالا می گیرم. اینبار زل می زنم توی چشمانش. -ولی شما اونقدر مرد بزرگش کردید که وقتی فھمید یه سرطانیم موند و ترکم نکرد. از این بابت از شما ممنونم. رنگ نگاھش جور خاصی است. آن اقتدار جایش را حسی پدرانه پر کرده. لبخندی بزرگ روی لب ھای بیژن نشسته. بابی به میوه ھای روی میز اشاره می کند: -بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید. موجی از خوشحالی توی صدای بابی حس می کنم. دیگر کسی از من و فرھاد نمی گوید. از زندگی مشترک. از رفتن زیر یک سقف. وقتی رفتن آقا بزرگ جلوتر می رود و قبل از اینکه بیژن برود بیرون صدایش می کنم. برمی گردد و منتظر نگاھم می کند. تکیه داده به دستھای مامان، پاکت را جلویش می گیرم. می گیردش و بعد از نگاھی گذرا بھش رو به من می گوید: -این چیه؟!. -یه نامه است که برای فرھاد نوشتم. فقط... نگاھی می اندازم به مامانم. دلم می گیرد از اینکه این حرف را جلوی رویش بگویم. لبی تر می کنم و رو به بیژن جواب می دھم: -وقتی دیگه نتونستم چشمامو باز کنم، اینو بدین بھش. مامان پابه پا می شود. می بینم اخم ھایش می رود توی ھم. بیژن با نگاھی زیرافتاده، سری تکان می دھد و خداحافظی می کند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 صدای خندان بابی را از پشت سر می شنویم. -وروجک!. خیلی بد باھاش مچ انداختی!. باید ملاحظه موی سفیدشو می کردی. با صدای بلند می خندم تا حال مامان خوب شود. مامان اخمی شیرین می کند به بابی و آنقدر با نرمی می گوید: -کامبیز!. که چشم ھای بابی برق می زند. به خنده می افتم. می بینم که مامان برایش پشت چشمی نازک می کند و مرا می برد طرف کاناپه. بیچاره بابی عصا زنان دنبال مامان راه می افتد. روی مبل که جاگیر می شم فکر می کنم به فرھاد. به اینکه وقتی بشنود چه جوابی داده ام چه می کند؟!. از حالا منتظر بداخلاقی ھایش ھستم. دیشب از امیریل خواستم مرا ببرد کوچه برلن. نمی دانم چرا دلم می خواھد دست فروش ھا را ببینم. بروم بچرخم میان خنزر پنزرھای رنگارنگی که می چینند جلوی پایشان. گم شوم میان ھیاھویی که راه می اندازند تا آدم ھا را جذب کنند. دلم خیلی چیزھا می خواھد. تصمیم گرفته ام به دیدن حسین بروم. آوازمان را با فرھاد کامل کنم و سری ھم به گروه بزنم. تصمیم گرفته ام تا ھستم باشم. ** دو روز است سرسنگین است. ھست ولی لبخندی ندارد. حرفی نمی زند. توی ماشین، منتظر روژین نشسته ایم تا بیاید و با ھم برویم دیدن حسین. فرھاد از شیشه کنارش، با اخم ھای توی ھم، زل زده به بیرون. به سمتش کج می شوم. دستش را از روی پایش برمی دارم و می گیرم توی دست ھای سردم. محلی نمی گذارد. انگشتانش را فشار کوچکی می دھم. -وبلاگمو خوندی؟!. نظرت چیه؟!. نرم نرم سرش را می چرخاند طرفم. چشم می دوزد بھم با نگاھی دلخور. نور آفتاب افتاده روی سر طاسش. برق می زند. دلم برای موھای تاب دارش تنگ شده. روزی دلم می خواست دست ببرم میان شان و موج بندازم تویشان. می گوید: -چرا؟!. نفسم را عمیق از بینی می دھم بیرون. دستش را رھا می کنم. نمی گذارد کنار بکشم. ھر دو بازویم را می گیرد و طرف خودش می چرخاندم. -با توام؟!. میگم چرا نه؟!. دل دل می زنم، مثل زنی که می خواھد شوھرش را با دستان خودش بفرستد راھی دور. چشم می دوزم به چشم ھای ناراحتش. -بعدا می فھمی چرا نه گفتم!. اخم می ریزد توی پیشانی اش. بین دو ابرویش خطی درشت می افتد. -بعدا؟!. بعدا رو می خوام چکار!. من الآن می خوام باشم. اونجور که دلم می خواد. من روز سر کارم و شب می تونم پیشت باشم. که اونم ھلک ھلک باید یازده شب مثل یه پسر خوب برگردم خونه. سعی می کنم آرامش کنم. سرم را کج می کنم روی شانه ام. نرم می گویم: -ولی ما طول روز با ھمیم. مثل حالا. با حرص می گوید: -بحث رو عوض نکن لیلی. چرا نه؟! اینو می خوام بدونم. یکباره مکث می کند. تنه اش را می کشد عقب و خیره به من می گوید: -نکنه. نکنه تو ھنوز بھم شک داری ھا؟!. دستم را می گذارم روی دستش. نوازشش می کنم. -به روح بابا، به روح حسین قسم که یه لحظه به بودنت و دوست داشتنت شک ندارم. لب می زند. -چرا داری این کارو با من می کنی؟!. سینه ام ھی تنگ تر و تنگ تر می شود. فشار می آورد به گلویم. صدایی از ته دلم می آید بالا. صدای خواستن و ماندن با فرھاد. خفه اش می کنم. با بغضی می گویم: -فقط نه فرھاد. نه!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به ۱۴ معصوم،امام رضا علیه‌السلام و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها...... و شهدای سانحه بالگرد رئیس‌جمهور شهید... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🔴آقای احمدی نژاد مشتاق دیدار +کلیپی که حرفی برای گفتن باقی نمی گذارد @hedye110
🕊 کمک برای درمان کودکی که دچار آتش سوزی شدید شده 🌺 این کودک که از سادات هستند و ساکن روستای محروم در حادثه آتش سوزی دچار سوختگی و عفونت شدید شده و باید جراحی پلاستیک‌ انجام بدهد و متاسفانه روند درمانش به علت هزینه های سنگین درمانی متوقف شده. 💟 برای تامین بخشی از هزینه های درمانی این کودک معصوم با هر مبلغی که توان دارید سهیم باشید. 🔹حساب رسمی به نام گروه جهادی ثامن‌ الحجج علیه‌السلام 💳
5892107046588607
💳
5892107046799915
💳
5892107046799923
💳
5892107046799931