ما هم بلدیم ولی ...
مانعی به نام شخصیت وجود داره
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
#سلام_مولایمن
🌱روزی که ظهورت بشود قسمت دلها
نور رخت ای ماه بتابد به دلِ ما...
🌱تاریخ گواهی بدهد صفحه به صفحه
آن روز دگر شیعه ندارد غمِ فردا
#امام_زمان
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
34.mp3
8.68M
[تلاوت صفحه سی و چهارم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهفتادهفتم🦋
🌿﷽🌿
*آیه*
توی شرکت بودم و پشت میز ..دوباره پنجشنبه ها و روزای
دلگیر ...روز یاد آوری از اموات ...من
همیشه یاد بابا بودم ولی پنجشنبه ها حس و حال خودش
رو داشت ...روز خیراتهایی که مردم با هرچیزی هرکجا چه تو خیابون چه توی قبرستون ها به
مردم پخش میکنن تا بتونن فاتحه یا حداقل
صلواتی برای عزیزاشون بخرن ....عزیزایی که تا موقعی که
بودن قدرشونو ندونستن ...عزیزهایی
که تا بودن نیش و کنایه خوردن و زخم زبون ...خیرات
هایی که الان داریم میکنیم مرحم زخمای
روحشون میشه ؟دوباره پنجشنبه بود و من تنهایی رو با
تمام وجودم احساس میکردم ،حسی که از
وقتی بابا تنهام گذاشت همیشه همراهم بود ...بابا که رفت
انگار دیگه هیچکی نبود ...انگار رو شهر خاک سردی رو که
بابام زیرش خوابیده بود پاشیده ان ...انگار
همه مردن ...از وقتی بابا رفت یه سوال بود که همیشه از
خودم و بابای توی رویاهام میپرسیدم اینکه
از وقتی بابا رفت شهر خالی شد ...بابا ...مگه تو چند نفر
بودی ؟
بابای من چند نفر بود ؟هر بار که خواستم بشمارم در آخر
عاجز موندم ...بابام هم مامان بود ،هم
خواهر برادر ...همه دوست و هم تمام اعضای فامیل ..بابای
من همه کس ام بود کسی بود که با
وجودش به هیچ احد اناسی نیاز نداشتم
اونشب با تمام دلتنگی های من برای بابا گذشت رفتار
پاکان خیلی خوب شده بود مهربون شده بود
براش قورمه سبزی پختم چون قولشو داده بودم اونم کلی
خوشحال شد ،شب بود ...سر میز شام یهو
پاکان زد رو میز و گفت :آها
بابا با عصبانیت گفت:چته ؟زهرم ترکید
پاکان با خنده گفت :یه فیلم ترسناک جدید گرفتم یادم
رفت ببینم امشب با هم ببینیم
وقتی من هیچ واکنشی نشون ندادم پاکان پرسید :آیه تو
هم با ما فیلم میبینی دیگه
با ترس به دور و اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم
آیه ای به جز من تو اون خونه نیست که
پاکان منظورش به اون باشه به خودم اشاره کردم و با
تعجب پرسیدم :من ؟فیلم ترسناک ؟
پاکان سری تکون داد و مشتاق به من نگاه کرد که سریع
گفتم :من ...نه ممنون ولی من فیلم
ترسناک نمیبینم
پاکان لبخندی زد و گفت :نکنه میترسی
شرمنده-
خب اره میترسم شبا خوابم نمیبره احساس میکنم یکی داره نگاهم میکنه پاکان بلند خندید و گفت :فکر میکردم الان لج میکنی و
میگی نمیترسم و اخر سر هم باهام فیلمو
ببینی
با تعجب پرسیدم :خب وقتی میترسم چرا باید دروغ بگم ؟
پاکان و بابا شروع به خندیدن کردن که تلفن خونه زنگ
خورد بابا به سمت تلفن رفت همینکه گفت الو
سلام قیافه اش ناراحت شد با تعجب بهش نگاه
میکردم که گوشی رو به سمت من گرفت و
گفت :خانواده ی آقا فرهود اینان میخوان جوابشون روبگیرن
گوشی رو از دست بابا گرفتم از قیافه اش نارضایتی
میبارید همونطور که این نارضایتی توی قلب من
هم سرازیر بود بعد از سلام و احوال پرسی با خاله و عمو
در کمال احترام اعلام کردم که من همیشه
فرهود رو مثل برادرم میدونستم و نمیتونم مردی رو که
روزی برادرم بوده شوهرم بدونم و خیلی
قاطع پیشنهادشون رو رد کردم و خاله هم با مهربونی
گفت امیدواره که این خاستگاری و جواب رد من تاثیری روی روابط نذاره و من همچنان به خونه اشون
رفت و آمد داشته باشم از بزرگواریشون
تشکر کردم و پس از قطع تماس و خداحافظی گوشی رو
به بابا برگردوندم که پاکان گفت :تو که
میخواستی جواب مثبت بدی چی شد پس ؟
خیلی محکم گفتم :آقا پاکان من آقا فرهود رو همیشه ی
همیشه برادرم میدونستم و ایشون هم همیشه خودشون اینطور میگفتن که جای برادر من
هستن من نمیتونم به این مرد جای شوهرم نگاه
کنم من روزی یه برادر داشتم به اسم فرهود که دیگه
برای من مرده و تموم شده چون اعتماد من
رو شکست من از شکستن دو چیز نمیگذرم یک قلبم دو
اعتمادم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهفتادهشتم🦋
🌿﷽🌿
*پاکان*
باحرفش رفتم توفکر...چند بارتاحالا قلبشوشکونده
بودم؟؟باتهمتام باحرفایی که نجابتشونشونه
میگرفتن؟ یعنی ازمن نگذشته بابت اون حرفا؟ بایدبهش
حق بدم...بازهم آیه ست که بعداون حرفای
من بهم نهایت احترامومیذاره...هرچی نباشه دخترسرهنگ
خداداده ...ازوقتی راجب سرهنگ تحقیق
کردم حس میکنم میشناختمش...حس میکنم چندسالی
روکنارش زندگی کردم...واقعاخنده
داربودبرای خودم احساس راحتی که باسرهنگ
داشتم...بابابالبخندی پرحسرت گفت:کاش من یه
پسرداشتم که عروس خودم بشی ...بدون اینکه حواسم به
اصل حرف بابا باشه گفتم:پ من
اینجا هویجم?
هم آیه هم بابا باچشمای گردشده نگاهم کردن ومنم
باگیجی گفتم:بابامن مگه پسرت نیستم که
میگی کاش یه پسرداشتی تاآیه عروس خودت...
ادامه حرفم همزمان شدبا خشک شدنم...باتعجب
گفتم:چی?
که صدای خنده بابااوج گرفت:پسرجون تقصیره خودته که
نمیری توعمق حرف...درضمن منظورم
این بود تولیاقت آیه رونداری، یه پسره لایق
اخم کردم:خیلیم لیاقتشودارم
ایندفعه آیه هم بالپ های سرخ شده ش خندید...کلافه
دستی به موهام کشیدم:ای بابا
بلندشدم وگفتم:من میرم اتاقم فکرکنم اگه 1دیقه دیگه
بمونم مراسم عقدوعروسی منوآیه رم بگیرید بابا: ماچیکارکنیم؟ خودت همش اصرارداری لایق
آیه باشی
سریع رفتم اتاقم حسابی سوتی داده بودم وحرصی بودم
همیشه ازاین که جلوی دخترجماعت ضایع
بشم نفرت داشتم ...موبایلم زنگ خوردبه صفحش نگاه
انداختم سوگل
بود...وواقعاسوگلیم...لبخندی زدم وجواب دادم:سلام
خانومی
-سلام عشق من، خوبی آقایی؟خوبم سوگولی من چطوره؟
-سوگولیت خوبه فقط یکمی دلش تنگ شده-
-برای کی؟
-به نظرت؟
-من؟
-پ ن پ بقال محل، پاکان خان کجایی چندوقته خبری
ازت نیست ?ها؟
مستانه خندیدم عجیب بااین دخترکه فازش معلوم
نبودحال میکردم تقه ای به دراتاقم
خوردوبفرماییدگفتم ...آیه اومدداخل اتاق ...بی توجه بهش
صحبتمو باسوگولیم ادامه دادم:سوگولیم
دلخوره ازم؟
حس کردم آیه یدفعه خشک شد ونگاه
خیره ش روحس کردم
سوگل:اره خیلی
-چیکارکنم برای بخشیده شدن خانومی؟
-بیااینجا؟
-بیام خونت؟تنهایی امشب؟
اونقدرقیافه آیه دیدنی بودکه نفهمیدم سوگل چی گفت
...یه نگاه بهت زده بهم انداخت وسریع
نگاهشو گرفت یه سینی تودستش بودجلواومدوگذاشت
رومیز و کاغذیاداشت وخودکاری که رومیزبودروبرداشت وچیزی نوشت وازاتاق زدبیرون...سریع
به سوگل گفتم:من بعدابهت زنگ
میزنم وبدون مکث قطع کردم وبه سمت میزشیرجه زدم
یاداشت آیه روبرداشتم وخوندم:براتون
میوه اوردم ببخشیدمزاحمتون شدم.
به بشقاب پرازمیوه رومیزخیره شدم وناخوداگاه لبخندی
رولبام نقش بست...برای من میوه اورده
بود...این موضوع کوچیک چرا انقدرخوشحالم
میکرد...چرادوباره علائم بیماری که حتی دکترم
نفهمیدچیه داره ظاهرمیشه...سریع رفتم سمت پنجره
وبازش کردم ودم عمیقی گرفتم...
همون لحظه صدای زنگ پیامک موبایلم بلندشد...سوگل
بود:عشقم امشب میای یانه؟
مرددبودم بین رفتن ونرفتن...هیچوقت برای رفتن پیش
سوگل تردیدنمیکردم اماحالا چی
تغییرکرده بودکه من بین رفتن ونرفتن مردد شده
بودم؟امااینطوری نمیشدمن انگارکم کم داشتم
بادنیای قبلیم فاصله میگرفتم...دنیایی که سالهاست خودم
درستش کردم چون اینطوری می
پسندیدمش ...دریک تصمیم آنی جواب دادم :میام
خانومی.
سریع لباس عوض کردم وسوییچمو برداشتم وازاتاق رفتم
بیرون پله هاروکه پایین اومدم سرکی به
سالن کشیدم باباوآیه نشسته بودن میوه میخوردن
وصحبت میکردن.باصدای بلندگفتم:من دارم میرم
جایی فردابرمیگردم بابا و آیه هردو نگاهم کردن بابامشکوک
وآیه...نمیدونم...هرچقدرنگاهشوکنکاش کردم نتونستم
چیزقابل فهمی توش پیداکنم...یه احساس
توچشماش نبود...میکسی ازاحساسات بود...کمی بهت
...کمی شرم...کمی خشم...کمی غم...شایدم
من اشتباه میکردم امامن تونگاهش این احساسات رودیدم
...ولی یه چیزدیگه ای هم تونگاهش
بود...یه چیزی که به طورعجیبی برام نامفهموم بود...حتی
نمیتونستم اسمی براش بزارم ....هرچی که
بود...منوبرای لحظه ای بین رفتن ونرفتن مرددکرد ...یه
باردیگه مرددشدم...یه باردیگه
بابا:کجامیری؟
نگاهموازآیه گرفتم وبه بابادوختم:میرم پیش آرمان خدافظ
اونقدرسریع ازخونه زدم بیرون که خودم هم ازسرعت بالام
تعجب کردم...سرعت بالام فقط
بخاطرترس ازاون چیزخاصی بودکه توچشمای آیه پنهون
بود...چیزی که ممکن بودمنوازرفتن منع
کنه....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اندکی در جلد یک دیوانه باید زیستن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
آدما به دو دلیل اصلی
تغییر میکنن:
یا ذهنشون باز شده
یا دلشون شکسته شده!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
تا جایی که مصرف بشی
ارزش داری ...
این شده معنی عاشقتم !!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
آدما همه چیزو میبینن
اما همه چیزو نمیفهمن ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●