۵۷.mp3
10.8M
[تلاوت صفحه پنجاه و هفتم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستچهارم🦋
🌿﷽🌿
کلافه از جام بلند شدم بابا که حالا مطمئن شده بود
وظیفه ی بلند کردن من رو به نحو احسن انجام
داده با خوشحالی از اتاق بیرون زد سریع لباس پوشیدم و
آماده رفتم سمت حیاط که صدای جیغ آیه
و خنده های بابا ازش میومد با کنجکاوی با سرعت
بیشتری پیش رفتم تا سریع تر پی به خنده های
شادمانه و جیغ های از سر شادی آیه ببرم با دیدن بابا و
آیه که دنبال هم افتاده بودند و با شادی همدیگه رو دنبال میکردند سری به علامت تاسف تکون
دادم اما با تمام این تفاسیر محو چهره ی
شاد آیه بودم لبخند از ته دل که دندون های سفید و
مرتبش رو به رخ میکشید و دندون هایی که ما
بین لب های سرخش و پوست گندمی رنگ زیباش
زیبا ترین سفیدی عالم شده بودن ...چادری که توی باد
تکون میخورد و آیه ای که مثل یه آهوی
گریز پا اینور و اونور میرفت...
همیشه همه تعریف میکنن از جنونی که موقعه ی دیدن
رقص موهای معشوقشون توی باد براشون
اتفاق میفته اما من مطمئنم که اونا رقص چادر سیاه رنگ
این دختر رو تو باد ندیدن که چطورازمن
دلبری میکنه...
طاقتم تموم شد دوباره اون تپش قلب لعنتی داشت بهم
دست میداد نفسم داشت تنگ می شد و هر
لحظه جزئیات منحصر به فرد آیه بیشتر و بیشتر تو ذهنم
سرگردون می شدن...
برای جلوگیری از تنگی نفسی دیگه سریع خطاب به بابا
گفتم :خب بریم دیگه ،دنبال بازی کردنتون
چیه این وسط ؟
بابا با خنده سری تکون داد و گفت :اینهمه سال از خدا
عمر گرفتی هنوز معنی زندگی کردن رو
نمیدونی بدویین بشینین تو ماشین بریم......
توی رستوران نشسته بودیم و در حال چک کردن منو
برای سفارش غذا، وقتی گارسون به سمت ما
اومد سریع بدون نظر خواهی سفارش سه پرس جوجه رو
دادم که هنوز حرفم به مخلفات نرسیده
بود که آیه یا لحنی اعتراض آمیز گفت :عه یعنی چی ؟من
کوبیده میخوام
خشن گفتم :کوبیده به درد نمیخوره
تخس فقط گفت :من کوبیده میخوام
سعی کردم از در ملایمت وارد شم بابا هم که انگار اومده
بود سینما و فقط با ذوق و اشتیاق به کل
کل ما دوتا خیره شده بود....آیه لج نکن کوبیده به درد نمیخوره
خیلیم به درد میخوره-اگه به درد میخورد که ارزونترین غذای منو نبود-
-ارزونترین باشه خوشمزه ترین که هست-
-اصلا معلوم نیست تو کوبیده چی ریختن آخه چرا الکی
اصرار میکنی ؟
صدای پا کوبیدنش از زیر میز بلند شد و با تن صدایی که
اندکی بلند شده بود گفت :من کو
بیــــده میخوام
با عصبانیت بهش خیره شدم که صدای بابا که خطاب به
گارسون سه پرس سلطانی سفارش میداد
باعث شد من و آیه از خط و نشون کشیدن های چشمی
امون دست برداریم...
بعد از خوردن غذا به خواست آیه رفتیم پارک بعد از
خوردن بستنی و یه ذره کل کل کردن با آیه و
بابا با بلند شدن صدای گریه ی کمی اونور تر از نیمکت ما
هر سه مون به اون سمت سر چرخوندیم
با دیدن دختر بچه ی توپولویی که زمین خورده بود و
گریه میکرد بی معطلی آیه بلند شد و به سمتش دوئید مادر دخترک به سمت بچش اومد اما آیه
که حسابی تو همون دو دقیقه با بچه جور
شده بود و خنده ی دخترک رو به هوا برده بود با اجازه ی
مادربچه مشغول بازی با اون کوچولو شده
بود چادر سیاهش که صورت خوشگلش رو قاب کرده بود
و اون چشم هایی که حین حرف زدن با اون بچه برق میزد زیبا ترین منظره ای بود که توی این
چندسال عمرم دیده بودم برای آیه احترام
قائل بودم یه احترام عظیم از دختری که توی اینهمه
پارادوکس موجود توی تهران با اینهمه آدمای
متفاوت و گاهی اوقات ضد خودش هنوز پاک بود هنوز
سالم بود و هنوز محترمانه یک یادگاری
ارزشمند از سرهنگ خداداد...آیه یه قدیسه بود یه اسطوره
برای منی که تا حالا دختر بر مبنای
اصول ندیده بودم دختری رو ندیده بودم که اگه چادر به
سرش میکشه حرمت اون چادر رو نگه
داره
خیره به آیه فقط دوبیت شعر تو ذهنم بالا و پایین میشد و
این شعر عجیب برازنده ی این خرگوش
کوچولو بود
*رو گرفتن های شیرینت دلم را آب کرد
روسری آمد رخ نیلوفری را قاب کرد
تازه میفهمم چرا مشکیست رنگ چادرت
ماه را تاریکی شب اینقدر جذاب کرد*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستپنجم🦋
🌿﷽🌿
خیره موندن طولانی مدتم به خرگوش کوچولو توجهش رو
به من جلب کرد وقتی من رو همچنان
خیره به خودش دید گونه هاش رنگ گرفت و سریع سرش
رو به سمت بچه برگردوند
*آیه*
تمام مدتی که بااون دخترکوچولوی نازنازی که اسمش
نگین بودبازی میکردم مدام یه نگاه سنگین
روخودم حس میکردم یه نگاه سنگین خیره که هرسمتی
میرفتم دنبالم میومد...دیگه طاقت نیاوردم
وقتی که نگاه خیره سنگین ترشد وجسم نحیف من
درصددله شدن بود مسیرنگاهو دنبال کردم
ورسیدم به پاکان ...تمام وجودم گرگرفت...یه حس گرمای
شدیدتوچندلحظه شایدهم فقط تویک
لحظه، من بادمای معمولیو به یه کوره داغ تبدیل
کرد.داشتم میسوختم ازاون گرمای شدیدروبه داغی
که بایداقرارمیکردم باتمام فوران های آتشفشانیش برام به
طورعجیبی خوشایندبود...سریع
نگاهموگرفتم بااینکه تمام سلول های بدنم نهی میکردنم
ازاین کار...بعدازرفتن نگین به همراه مادرش به باباوپاکان پیوستم که بابا بالبخندگفت:معلومه
بچه هاروخیلی دوست داری ؟
باذوق بی اراده ای گفتم:خیلی عاشقشونم
-انشاءالله قسمت خودت بشه
لبخندشرمگینی زدم ونگاهم اروم به سمت پاکان کشیده
شداون هم به من نگاه میکرد بدون لبخند
...بدون اخم...بدون هیچ حالت خاصی ...خنثی!کاملا خنثی
نگاهم میکرد...من روانشانسی میخوندم
وکمی میتونستم نگاهاروتجزیه تحلیل کنم
اماچرانمیتونستم ازاین دریاچه های عسل
سردربیارم؟دریاچه هایی که بدون پلک زدن به من نگاه
میکردن...لحظه ای ازحالتش ترسیدم پلک
نمیزد وهمه اعضای صورتش بی حرکت بودن...کمی هم
رنگش پریده بود...نگران شدم ونگاهم
رنگ ترس به خودش گرفت فکرای بدی وشایدهم احمقانه
ای از مغزم عبورکرد...اینکه مرده.سکته
کرده!وخیلی چیزای دیگه...اونقدرترسیده بودم که حتی
خودمم مثل پاکان خشکم زده بود که یدفعه
پاکان حرکتی کردکه خیالم راحت شد اماحرکتش خیلی
عجیب بود...یدفعه تواون حالت خشک شده
دستشو روقلبش گذاشت وسریع بلندشد
بابامتعجب گفت:چی شدی؟
پاکان توهمون حالت که دستش روقلبش بودگفت:من
میرم پشمک بخرم هوس کردم
باباخندید:مثل بچه ها،واسه دخترباباهم بخر
پاکان سری تکون دادودورشد من هم که تااون موقع
ایستاده بودم جای پاکان نشستم که مدت
کوتاهی بعدباباگفت:دخترم میری به پاکان بگی آبم
بخره؟بستنی خوردم تشنم شد.
چشمی گفتم وبلندشدم. به سمت پاکان که درفاصله ای
ازمن داشت پول پشمکاروحساب میکردرفتم
باقدمهای تندخودموبهش رسوندم که تامنودید
پرسید:توچرااومدی؟
-باباگفت آب معدنیم بخر
سری تکون دادوگفت:باشه توبرومن میگیرم میارم امامن
که نگاهم خیره شده بودبه پشمک صورتی
رنگ تاب خورده به دوریه چوپ دراز لاغرتوحصارانگشتای
پاکان بالبخندی شیطانی دستمودرازکردم
وپشمکوازدستش کشیدم وسریع مقداریشوجداکردم
وگذاشتم تودهنم اماچون بزرگ بودکمی
مالیددورلبم که پاکش کردم اماتاخواستم بازم بخورم
بادست پاکان مواجه شدم که به صورتم
نزدیک میشد...متعجب نگاهش کردم...میخواست
چیکارکنه؟به صورتم دست بزنه؟قبل ازاینکه من
عکس العمل نشون بدم وصورتموعقب بکشم دستش تو
هوامشت شد واومدپایین نگاهشوازم گرفت
وگفت:بالای لبتم پاک کن.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
غمگین مباش...
حال جهان خوب می شود ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
بالهایمان زخمی است اما ...
هنوز پرواز بلدیم ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
میگن مردی که پول نداره
عشقش به درد نمیخوره
مردی که عشق نداره چی؟
پولش به درد میخوره؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
دو سال طول میکشه تا انسان
حرف زدن یاد بگیره
اما یه عمر طول میکشه تا
یاد بگیره حرف مفت نزنه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
مشکل از جایی شروع شد که
صبرمون رو به پای احمق بودنمون
گذاشتن ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
شرافت را نباید به دست آورد
آن را فقط نباید از دست داد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_زمانم...❤️
تک تک قدم هایم را نذر #ظهورت میکنم ...
لطفا هر کی زائر کربلاست
لحظه لحظه اش بیاد آقا باشه ...
سفرتون به نیابت از حضرت باشه...
خود حضرت دستتون رو میگیرند...
ما را هم از دعای خیرتون بی نصیب نکنید...
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
۵۸.mp3
8.36M
[تلاوت صفحه پنجاه و هشتم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستپنجم🦋
🌿﷽🌿
دوباره اون گرمای شدید...دوباره فوران های آتشفشان
قلبم....دوباره زلزله 5ریشتری که سلول
های بدنموبه لرزه درآورد...نمیدونستم بایدخجالت بکشم
یاازتحولات ناگهانی اماخوشایندی که
تووجودم رخ داده بودلذت ببرم...فقط
خیره بودم به نیمرخ زیبای پاکان...بی پروا...بی وقفه...
وچقدربرای خودم هم عجیب بودرفتارعجیبم!بطری آب
معدنیوکه ازفروشنده گرفت نیم نگاهی بهم
انداخت وگفت:بریم
قدم برداشتم اون هم قدم برداشت قدمهای یکسان ویک
اندازه وهمزمان...که پاکان دستمال کاغذی
به سمتم گرفت وگفت:لبتوپاک نکردی
لبخندشرمگینی زدم ودستمالوگرفتم :مرسی
دوردهنموپاک کردم طوری که لبهام داشتن ازجاکنده
میشدن ...فاصله زیادی نمونده بودتابه بابابرسیم که
چندتاپسربچه سواربردوچرخه باسرعت به
سمتمون اومدن وانگارمسابقه گذاشته بودن، مسیرنگاه
هردومون به روبه روبود،دوچرخه ها
ودوچرخه سوارهانزدیک ونزدیک ترشدن که یکی
ازاونامحکم خوردبه من وهم من افتادم زمین هم
دوچرخه چپ کرد...دردشدیدی روتوساق پام احساس
کردم کمی خودموکه پهن زمین شده بودم
جمع وجورکردم همون لحظه صدای نگران وکمی
دستپاچه پاکانو شنیدم:آیه ؟خوبی؟
سری تکون دادم وسعی کردم بلندشم که صدای آخم
ناخوداگاه بالارفت که یدفعه پاکان به سمت
اون پسربچه که خودش هم ترسیده بودحمله
ورشدودستشوبرد بالا بزنتش که دستی رودستش
قرارگرفت بابابودخداروشکرکردم که بابابه موقع رسیده
بودومانع کتک خوردن اون طفل معصوم
شده بودبابا بااخم روبه پاکان گفت:تقصیراین بچه چیه؟یه
اتفاق بود نگاه این طفل معصومم
چقدرترسیده پاکان کلافه چنگی به موهاش زدوجلوم
زانوزدوپرسید:کجات دردمیکنه؟
تازه دردم یادم افتادوباچشمای اشک آلود نگاهش کردم
وبابغض گفتم:پام
بامهربونی نگاهم کرد:میتونی بلندشی؟
-میتونم
اروم بلندشدم وسنگینیوروپای دیگم انداختم وروبه اون
بچه که مظلوم نگاهم میکردبالبخندگفتم:من
خوبم عزیزم حالا بروتاحداقل نفراخربشی!
لبخندی زدوسریع دوچرخشوبلندکردوگفت:بازم
ببخشیدخاله
وسریع رفت وپاکان باحرص گفت:پسره ی خر
بهت زده گفتم:آقاپاکان چرابهش فحش میدین؟مگه ندیدی چه بالیی سرت اورد؟...
لحنش نگران شد:اگه شکسته باشه چی؟بریم بیمارستان-
خنده ام گرفت هرکی نمیدونست فکرمیکرد دست کم بایه
تریلی ۱۸چرخ تصادف کردم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستششم🦋
🌿﷽🌿
همزمان باصدای خنده من صدای خنده باباهم بلندشد پاکان
متعجب وگیج نگاهمون کرد:چرامیخندین ؟
سوالش خنده ماروتشدیدکردکه حرصش گرفت ودوباره
لوس شد:اصلا به من چه ؟من ازسرانسان
دوستی ومرام ومعرفت ذاتیم گفتم ببرمت درمونگاهی
جایی که یه عکسی بندازی شایددررفته باشه
یا اصلا شکسته باشه
سریع گفتم:شکسته ومن الان میتونم تکونش بدم؟
-خب الان داغی نمی فهمی.
به بابانگاه کردم که باباگفت:اینوولش کن
زیادسرپاواینسا بریم سوارماشین شیم
-بریم.
****
بعدازتعویض لباس ویه استراحت کوتاه باپایی که کمی
لنگ میزدبه اشپزخونه رفتم یه ناهارحاضری
خورده بودم وحالا وقتش بودکه یه شام خوشمزه درست
کنم .مشغول اشپزی بودم که پاکان وارداشپزخونه شدودم عمیقی گرفت وگفت:به به قورمه
سبزی؟
کوتاه گفتم:کرفس
دمق شدوبالب ولوچه ی آویزونی گفت:امامن قورمه سبزی
میخوام
-اینم تفاوت زیادی باقورمه سبزی نداره من
اسمشوگذاشتم خواهرخونده قورمه سبزی.
خندید:پس یه سالادشیرازیم درکناراین خواهرخونده
قورمه سبزی سروکن که ازخیرقورمه سبزی
بگذرم
-امامیخواستم یه سالادیونانی درست کنم
-سالادیونانی به چه دردم میخوره من شیرازی میخوام -
اما...
-اصلا توسالادیونانی خودتودرست کن منم سالادشیرازی
خودمو.
به دنبال این حرف به سمت کابینت رفت وظرفی برداشت
مواد لازمش وتوش گذاشت ومشغول پوست
کندن خیاراشددرقابلمه روگذاشتم ونزدیک شدم وازپشت
سرمخفیانه به کارش سرک کشیدم
نزدیک نزدیک شده بودم وسعی میکردم ببینم واقعا ادمیه
که توعمرش چاقودستش گرفته باشه یانه
که یدفعه همزمان باگفتن جمله:آیه به نظرت اگه...برگشت
که سینه به سینه هم دراومدیم
ونگاهامون توهم قفل شد...
*پاکان*
مشغول درست کردن سالادشیرازی بودم خردکردن
خیاراواقعاکسل کننده بوددسته چاقوهم اذیتم
میکردکفری شده بودم وباخودم فکرمیکردم
خانوماواقعاهنرمندن وسالادشیرازی درست کردن هم
هنر...کاش به جای خردکردن میشدخیارارورنده کرد اون
باز نسبتا آسون ترمیشد...تصمیم گرفتم یه
تیری توتاریکی بزنم وببینم که میشه رنده کردیا محکومم
به خردکردن وجون کندن؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
نه تیپت بده ، نه قیافت ، نه هیکلت
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
تو دنیا یه قلبه که
فقط به خاطر تو میتپه
اونم قلب خودته ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
برای یک نفر باشید
به خدا که وفاداری لذت دارد
و عشق حرمت ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
لطفا دلتنگ آدم هایی نشو که
حتی برای فکر کردن به تو
یک ثانیه هم تَلف نمی کنن
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
مثله سیگار شدم
واسه تنهایی همه هستم
ولی پشتم همه بد میگن
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
کسانی که شما را دوست دارند
اگر هزاران دلیل برای رفتن داشته باشند
باز ترکتان نخواهند کرد
آنها حتما یک دلیل برای
ماندن خواهند یافت ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا