#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستششم🌺
به اینجا که رسید مکثی کرد و ادامه داد:-به هر حال من چیزی برای پنهون کردن ندارم،اونقدرا حالیمه که بدونم اگه به زور وارد اتاق کسی بشم و جیغ و داد کنه آبرویی برام نمیمونه،حتی تا فهمیدم قضیه چیه داشتم از اینجا بیرون میرفتم که سر رسیدین،الانم با اجازتون میرم تا هوایی بخورم حالم خوش نیست!
داشت چی میگفت؟نمیدونستم این دروغارو از کجا میاره خیال کرده بود میتونه به همبن راحتی منو از چشم بقیه بندازه؟بی هیچ سند و مدرکی؟ نباید میذاشتم به همین راحتی قسر در بره،عصبی و در حالیکه از خشم میلرزیدم مقابلش ایستادمو خواستم چیزی بگم که صدای هول زده عمو آتاش توی گوشم پیچید:-چی شده چه بلایی سر لیلا اومده؟
با این حرف لبخند کم جونی کنج لب آیاز نشست،با چشمای گشاد شده چرخیدم سمت صدا،انگار داشتم دیوونه میشدم!
عمو نگاهی به صورت لیلا انداخت و برگشت به سمت کسی که پشت سرش ایستاده بود:-یعنی چی دختر؟منو مسخره کردی؟لیلا که حالش خوبه؟
رعنا از پشت سر عمو کنار اومد و متعجب نگاهی به لیلا انداخت و گفت:-نمیدونم خان وقتی آیلا خاتون داشتن به دامادتون میگفتن لیلا از حال رفته شنیدم،سریع اومدم تا به خان خبر بدم که شمارو دیدم!
با دهانی باز مونده از تعجب چرخیدم سمت آیاز،پس فکر همه جارو کرده بود؟حتما رعنا رو هم اون فرستاده بود دنبال عمو،آره دیگه اونم آدم خودش بود خواهر هم دستش!
از شدت بغض و خشم به نفس نفس افتادم،حالا باید چطور به آنام ثابت میکردم من خطایی مرتکب نشدم؟
صدای عصبیش که از خشم دورگه شده بود توی گوشم پیچید:-چیزی نیست آتاش خان،باز نفسش کمی تنگ شده بود الان حالش بهتره!
عمو نگاهی مشکوک بین آنامو لیلا رد و بدل کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:-خدا رو شکر پس من میرم توی مهمونخونه اگه کمک خواستین خبرم کنین!
با تشکری که آنام کرد عمو راهی مهمونخونه شد و آیاز هم عصبی از اتاق بیرون رفت و لیلا هم به دنبالش...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستششم🦋
🌿﷽🌿
همزمان باصدای خنده من صدای خنده باباهم بلندشد پاکان
متعجب وگیج نگاهمون کرد:چرامیخندین ؟
سوالش خنده ماروتشدیدکردکه حرصش گرفت ودوباره
لوس شد:اصلا به من چه ؟من ازسرانسان
دوستی ومرام ومعرفت ذاتیم گفتم ببرمت درمونگاهی
جایی که یه عکسی بندازی شایددررفته باشه
یا اصلا شکسته باشه
سریع گفتم:شکسته ومن الان میتونم تکونش بدم؟
-خب الان داغی نمی فهمی.
به بابانگاه کردم که باباگفت:اینوولش کن
زیادسرپاواینسا بریم سوارماشین شیم
-بریم.
****
بعدازتعویض لباس ویه استراحت کوتاه باپایی که کمی
لنگ میزدبه اشپزخونه رفتم یه ناهارحاضری
خورده بودم وحالا وقتش بودکه یه شام خوشمزه درست
کنم .مشغول اشپزی بودم که پاکان وارداشپزخونه شدودم عمیقی گرفت وگفت:به به قورمه
سبزی؟
کوتاه گفتم:کرفس
دمق شدوبالب ولوچه ی آویزونی گفت:امامن قورمه سبزی
میخوام
-اینم تفاوت زیادی باقورمه سبزی نداره من
اسمشوگذاشتم خواهرخونده قورمه سبزی.
خندید:پس یه سالادشیرازیم درکناراین خواهرخونده
قورمه سبزی سروکن که ازخیرقورمه سبزی
بگذرم
-امامیخواستم یه سالادیونانی درست کنم
-سالادیونانی به چه دردم میخوره من شیرازی میخوام -
اما...
-اصلا توسالادیونانی خودتودرست کن منم سالادشیرازی
خودمو.
به دنبال این حرف به سمت کابینت رفت وظرفی برداشت
مواد لازمش وتوش گذاشت ومشغول پوست
کندن خیاراشددرقابلمه روگذاشتم ونزدیک شدم وازپشت
سرمخفیانه به کارش سرک کشیدم
نزدیک نزدیک شده بودم وسعی میکردم ببینم واقعا ادمیه
که توعمرش چاقودستش گرفته باشه یانه
که یدفعه همزمان باگفتن جمله:آیه به نظرت اگه...برگشت
که سینه به سینه هم دراومدیم
ونگاهامون توهم قفل شد...
*پاکان*
مشغول درست کردن سالادشیرازی بودم خردکردن
خیاراواقعاکسل کننده بوددسته چاقوهم اذیتم
میکردکفری شده بودم وباخودم فکرمیکردم
خانوماواقعاهنرمندن وسالادشیرازی درست کردن هم
هنر...کاش به جای خردکردن میشدخیارارورنده کرد اون
باز نسبتا آسون ترمیشد...تصمیم گرفتم یه
تیری توتاریکی بزنم وببینم که میشه رنده کردیا محکومم
به خردکردن وجون کندن؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa