eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیه‌السلام ......و سلامتی زائران اربعین حسینی 🌺 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
سلام دوستان عزیز به شهادت امام رضا علیه السلام داریم نزدیک میشیم دلنوشته های امام رضائی عکس نوشته و کلیپ های صوتی و تصویری تون رو برای بفرستید ما اونارو تو کانال عاشقانِ امام رضا علیه السلام بارگذاری میکنیم⤵️ به این آیدی⤵️ @Yare_mahdii313 اینم لینک کانال⤵️ @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
ببین که از که بریدی و با که پیوستی                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
همین دیگه🤨                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
مهربون بودنم دل بزرگ میخواد                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
الهی تو مرا باش؛هر چه خواهی کن...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
💚 دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب چه لحظه‌های غریبی که بی تو میگذرند چه روزگار عجیبیست بی‌تو ای‌محبوب @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
۷۰.mp3
9.63M
[تلاوت صفحه هفتادم قرآن کریم به همراه ترجمه] @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 🦋 🌿﷽🌿 زنگ موبایلم به صدا در اومدوسریع جواب دادم ،شخص پشت خط بابانادربودکه حسابی بابت تاخیرم نگران شده بود. وقتی صدای نگران بابابه گوشم خوردخودم روبابت حواس پرتی هام ملامت کردم: -الو آیه بابا کجایی تو دختر ؟ کلافه و شرمنده گفتم :سلام بابا علیک سلام دختر خوبم بگو کجایی تا این ساعت؟ کلافه تر شدم و من میفهمیدم آشفتگی مردی رو که من امانت بودم دستش : پاکان که آشفتگی و ناتوانی من رو برای جواب دادن دید گوشی روازمن گرفت و به جای من بازخواست شد و جواب پس داد .وقتی تماس روقطع کردم قدردان نگاهش کردم وگفتم :ممنون که بانگاه چپ چپ جوابم دادواون هم من روملامت کردبخاطرسهل انگاریم به سمت خونه بر گشتیم و تمام دعوای بابا تو دوتا نصیحت اون هم به نفع خودم خلاصه شد و من قول دادم که هیچ وقت تا این موقع شب بیرون نباشم و خبر بدم به امانت داری که بیش از حد نگرانه ومیخوادبه نحواحسن دینشواداکنه... صبح فردا آماده شدم تا پیش برم به سمت دانشگاهی که یه ترمی بود ازش جامونده بودم و خیلی کار داشتم تا به هم دوره ای های خودم برسم. تند تند لقمه بر داشتم و با چایی فرو بردم توخندق بلا ،وکاملا ازحضورپاکان که به هول بودن من خیره شده بودغافل بودم . وقتی متوجه حضورش شدم که قهقهه ی شادمانش به گوشم رسید.... و این پسرچرا هر موقع من بیدارم بیداره و همیشه همه جا حضورداره؟؟ به خودم لعنت فوستادم که همیشه موجبات شادی این مردروفراهم میکردم. پاکان همچنان میخندید ومابین خنده هاش پرسید :چرا اینهمه عجله ؟ باقی مونده ی چایی تو لیوان رو سر کشیدمو در حالی که کیفم رو رو شونه ام تنظیم میکردم جواب دادم :دانشگاهم دیر شده پاکان سری به علامت تاسف تکون داد . این پاکان این روزها زیادی به حال من تاسف نمیخوره ؟؟!! در حالی که از آشپزخونه خارج میشدگفت :صبر کن لباس بپوشم میرسونمت باصدای بلندگفتم: لازم نیست اما خودم هم میدونستم پاکان لجباز تر از چیزیه که حتی تصور میکنم و وقتی بخواد کاری انجام بده میده و کسی جلو دارش نیست .پس من بایدمنتظرراننده شخصیم میموندم.وچقدرکه این شغل به پاکان میاد!!..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 از تصورراننده شخصی بودن پاکان لبخندی رولبهام جاخوش کردواگرپاکان میفهمیدخونم حلال میشد. چرا من این روزا اینقدر احساس راحتی میکردم با پسر مردی که جای بابام رو برام پر کرده بودامانمیتونست برادر من باشه و هیچ وقت هم برادرم نمیشد تو ماشین نشستیم و راننده شخصی بدون حرفی حرکت کرد . ما حرفی برای گفتن نداشتیم و همون بهتر که حرفی نداشته باشیم چون تجربه خوب بهمون ثابت کرده که آخر حرف زدن هر کدوممون یا دلخوری پیش میاد یا جنگ و دعوا ما سکوت و ارامش رو ترجیح میدادیم و هر دومون راضی بودیم به این آرامش... دانشگاه که تموم شد و من اونقدرخسته بودم که نمیدونستم چطور باید تحمل کنم کار کردن توی شرکتی رو که فصل قرار دادهای مهمه شه و همه ی کارهاش ریخته گردن من بیچاره و من حالا به حرف پاکان رسیده بودم که همزمان از پس دو تا کار بر نمیام و اینکار خیلی سخته انگاری ،با خستگی تمام به شرکت رسیدم ،اول گلویی با لیوان اب تگری که با یخ های فریزر برای خودم درست کرده بودم تازه کردم وهمین یک لیوان آب عجیب جونم روتازه کرد و خستگی رو از بدنم فراری داد ودیگه میتونستم ازپس کارهابربیام وتسلیم حرف پاکان نشم مشغول کار کردن بودم که صدای بم مردونه ای مکثی توی تایپ کردن لیست سفارشات مصالح پروژه ای تو لواسان ایجاد کرد اما این مکث اونقدر طولاني نشد که من سرم رو بالا بگیرم و ببینم طرف حساب کی هست چون فقط گفتم :بله صدای مرد دوباره اومد :ببخشید آقای پاکزاد هستن؟ دوباره جواب دادم :بله -بله- وقت دارن ؟ -بله- امروز با شرکت سفیر ساخت ملاقات دارن درسته؟ -الان جناب پاکزاد میتونن جلسه رو شروع کنن ؟ -بله -بله- خانم محترم شما به جز بله چیز دیگه ای هم بلدید ؟ صدای ریز ریز خندیدن اون مرد منوبه خودم آوردوسریع سربلندکردم وخجالت زده به صورت خندونش نگاه انداختم صدای پاکان ازپشت سرسامان اومد: کجا- به به ببین کی اینجاست ؟سامان ولایتی شما کجا اینجا تولحن پاکان هیچ نشونه ای ازانعطاف ودوستی نسبت به این مردنبودومردهم که اسمش طبق حرف پاکان سامان بودباشنیدن صدای پاکان چهرش منقبض شدوپوزخندی روی لبهاش نقش بست و اون هم با لحن بدی گفت :به به پاکان پاکزاد شرکت خودت ورشکست شده که تو شرکت بابات کار میکنی ؟ _نه تو شرکت بابامم که مانع رفت و آمدهای ادمایی مثل تو بشم سامان بهش نزدیک شد. ضربه ای به بازوی پاکان واردکردوگفت:هنوز خیلی فنچی که آدم بزرگا رو تهدید میکنی دریک لحظه این آدم ازچشمم افتاد چون داشت پاکان روتحقیرمیکرد که تو این سن خیلی از هم سن و سالاش جلوتره و کم کسی نیست برای خودش. سامان نام به سمت من برگشت وگفت :حضور منو به اقای پاکزاد اطلاع بدید با اکراه سری تکون دادم و به بابا خبر رسیدن آقای ولایتی رودادم و دردل آرزوکردم که کاش قراردادی بااین آدم بسته نشه چون بخاطربدحرف زدن باپاکان بدجوری ازچشمم اونم تویه لحظه کوتاه افتاده بود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
دلبࢪ ما دل ما برد . . به ما رخ ننمود♥️:) السلام‌علیک‌یاخلیفة‌الله‌فی‌ارضه @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ساعتی بعد بابا و سامان با لبخند از در اتاق بیرون اومدن ،فهمیدم که شد اونچه که نباید می شد و من چرا اینقدر حس بدی به سامان داشتم؟ ازاین بدترکه قراردادبسته شده بودحضورازاین به بعدسامان به عنوان نماینده شرکتشون توشرکت مابودومیخواست که روکارهانظارت داشته باشه کاش پاکان بتونه از پس زبون مثل مار این مرد بر بیاد چون من ازاینکه ببینم پاکان خردبشه متنفربودم ازسامان متنفرشدم چون اخم پاکانوغلیظ کرد.چون برخلاف خواسته پاکان اینجابودچون پاکان ازش متنفربودازش متنفرشدم وهیچوقت فکرنمیکردم توزندگیم یه روزی برسه که من بخاطر دلایلی که عقلم نمی پذیرتشون وفقط قلبمه که قبولشون میکنه ازیه آدم متنفربشم منی که همیشه سعی میکردم همه رودوست داشته باشم هرچندخیلی سخت بودحالابه این راحتی بخاطردلایلی که قابل قبول نبودن برای عقلم ازیه انسان متنفرشدم...خیلی عجیبه که انقدرتغییرکردم وروحمم باخبرنبود...باباایستاد تاسامانوبدرقه کنه که سامان باتعارفات فرستادتش داخل اتاق وخودش به سمت پاکان رفت ومقابلش ایستادوبالحن تمسخرامیزی گفت:دنبال یه اتاق خوب برای من باش. ومن میدیدم که پاکان حرص شو رودستش خالی میکردوچقدربرام دردناک بودکه پاکان نتونسته جواب دندان شکنی بده بخاطرهمین جایگاه منشی بودنو کنارگذاشتم وشایدبرای اولین بارتوزندگیم جسارتوبه حدش رسوندم ومن به جای پاکان لب بازکردم:آقای ولایتی مگه قراره اتاق داشته باشین؟ من فکرکردم یه میزکنارمیزمن براتون بذارن. پاکان وسامان هردوباچشمایی گردشده نگاهم کردنووقتی لب های پاکان کش اومدن فهمیدم کاردرستی انجام دادم واگرزمان به عقب هم برمیگشت من بازهمین کارومیکردم حتی به قیمت اخراج شدن.واخراج شدن می ارزیدزمانی که پای پاکان وسط بود...خودموبرای یه جنگ بزرگ آماده کردم بامردی که یقیناتومبارزه ی باهاش زیاددووم نمی آوردم اماپشتم یه کوه ایستاده بودکوهی که جانشین بابام شده بودکوهی که به پشتیبانیای گرمش شک نداشتم پاکان پشتم بود...ومن هیچ ترسی نداشتم هرچندسامان هم چهره اش ترسناک نبود.وجالبیش این بودکه نه عصبی بودونه ناراحت فقط یه لبخندکم رنگ رولبهاش پررنگ ترمیشدن وابروهاش تا آخرین حدبالا رفته بودازحالت صورتش متعجب شدم الان وقت دعواوبحث وجدل بود نه لبخند...به سمتم قدم برداشت اونقدرسریع که پاکان نتونست مانعش بشه لبه میزم نشست وبالبخندی که اصلا برام خوشایندنبودگفت:خیلی دوست داری کنارتوبشینم؟ باچشمای گردشده نگاهش کردم اماقبل ازاینکه توان حرف زدن پیداکنم پاکان بلندش کردویقشوگرفت که سریع بلندشدم، باچشمای آتیشی خیره شدبه چشمای سامان وگفت:دروبراین دخترنمی‌پلکی این دختربرای من خیلی مهمه پس حواست به رفتارت باشه.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 سامان نیم نگاهی به من انداخت وپوزخندی زدوبعدبه پاکان گفت:چیکارشی که برای من تعیین تکلیف میکنی؟نکنه شوهرشی؟یاحداقل دوست پسرش؟ پاکان خشکش زدمنم مثل اون خشکم زده بودوبه این فکرمیکردم که پاکان چه جوابی میخوادبده ماباهم نسبتی نداشتیم پاکان نگاهی غمگین به من انداخت ومن نفهمیدم دلیل غم توچشمهاش رو...یقه سامانوول کردوطوری که معلوم بودازگفتن حرفی که میخوادبزنه مردده گفت:من برادرشم. روصندلی وارفتم پاکان برادرم بود؟ درحالی که نه شناسنامه هامون اینومیگفت نه مایع قرمزرنگی که تورگ هامون جریان داشت...پس چراپاکان برادرمن بود؟پاکانی که حتی یک بارهم حس نکردم که برادرمه پاکانی که رفتارش تا الان برادرانه نبود... سامان:تاجایی که یادم میادتوتک فرزندبودی. شایدرابطه خونی نداشته باشیم امامثل خواهرم میمونه- تاهمین جابدون که آیه واردخانواده ماشده پس حواستوجمع کن *پاکان* قلبم تیرمیکشیدوخودشومحکم توهرتپش به قفسه سینم میکوبید.ازخودم حرصم گرفت اززبون سرکشی که وقتی تکون میخوره کلماتی روبیان میکنه که حتی ذره ای شبیه به حرف قلبت نیست .سرم تیرمیکشیدقلبم تیرمیکشیدوتواون لحظات حتی زندگیم هم تیرمیکشیدآیه خواهرمن نبود مانه رابطه خونی داشتیم ونه احساسات قلبی خواهربرادری...من نبایدمیگفتم برادرشم امابایدچی میگفتم؟؟من وآیه چه نسبتی باهم داشتیم؟؟سامان و به هرنحوی که بودازشرکت بیرون بردم تامزاحم آیه نشه خودم هم بدون اینکه به آیه نگاه کنم وارداتاقم شدم ودروقفل کردم وبی توجه به صدایی که تولیدمیکردم هرچیزی که دستم اومدپرت کردم وشکوندم کاش زمان به عقب برمیگشت وچنین حرفی نمیزدم کاش انقدراحمق نبودم میزدم...میشکوندم هیچکس وهیچ چیزجلودارم نبودودیگه چیزی برام مهم نبودحتی غرورم هم مهم نبود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🏴🏴🏴🏴
بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا درد دارم حضرت درمان بیا حیف از خوبیِ تو یابن الحسن عاشقت من باشم و امثال من تعجیل در فرج پنج صلوات🌹 @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110