eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 دوباره توی عمارت غوغا به پا شد،نفسمو بیرون دادمو داخل اتاق شدم و پشت در ایستادمو سعی کردم خودم رو قانع کنم که این چیزا به من مربوط نمیشه اما دلم آشوب بود،تا چشم میبستم چهره رنگ و رو رفته خان جلوی چشمام نقش میبست... نزدیک به یک ساعت گذشت انقدر با خودم کلنجار رفته بودم که داشتم دیوونه میشدم،دستمو گذاشتم روی دستگیره در تصمیم خودم رو گرفته بودم باید هر جوری که بود جلوی این کارای عمه رو میگرفتم! نمیتونستم مستقیم برم پیش خان و همه چیز رو بهش بگم اما فکر بهتری توی سرم بود نفس عمیقی کشیدمو از اتاق بیرون زدم و گشتی توی ساختمون عمارت زدم هنوز اتاقا رو به خوبی نمیشناختم و فقط اتاق خان رو بلد بودم،با دیدن خدمتکاری که سینی به دست به سمتم میومد قدم هامو‌ تند تر کردم،حتما اون میدونست فرهان کجاست،با رسیدن بهش لبی تر کردمو پرسیدم:-حال خان چطوره؟ سری تکون داد و با خجالت گفت:- نمیدونم خانوم دارن استراحت میکنن! -فرهان خان چی؟ کجا میتونم ببینمشون؟ -ایشونم پیش آقاشون هستن اگه باهاشون کاری دارین همراهم بیاین خانوم دارم براشون چایی میبرم! تشکری کردمو در حالیکه از اضطراب داشتم صدای تپیدن قلبمو میشنیدم دنبالش راه افتادم،میخواستم به فرهان بگم چی دیدم حداقل مطمئن بودم اون به سلامتی خان اهمیت میده،ولی نمیدونستم چه واکنشی نشون میده یا حرفمو باور میکنه یا نه،با ورود به مهمونخونه با دیدن عمه و مرد دیگه ای که کنار خان نشسته بود جا خوردم خیال میکردم خان و فرهان تنها باشن آخه خدمتکار فقط دو تا استکان چایی آورده بود،خواستم برگردم که دیگه دیر شده بود،تموم نگاه ها به سمت من بود،با خجالت لبخندی به لب نشوندمو‌ به بهونه نگرانی نزدیک خان شدمو آروم پرسیدم:-خان عمو بهتر شدین؟ با رنگ و رویی پریده دستش رو روی دستم گذاشت و با مهربونی سری تکون داد،اینبار دیگه از این که دستم رو لمس کرده بود ناراحت نشدم برعکس باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکردم انگار که آقاجونم اینجوری بی حال جلوی روم دراز کشیده باشه،اشک توی چشمام حلقه زد،با صدای مرد، خان ازم رو گرفت:-خان اینم بنچاق زمینا،از امروز اختیار تموم مال و اموالتون دست فرهان خانه میتونن هر تصمیمی صلاح دیدن بگیرن! خان نفسی بیرون داد و رو به فرهان گفت:-تا وقتی سر پا شم مسئولیت این عمارت به عهده توئه پسر خوب حواست رو جمع کن،میدونم از پسش بر میای! نگاهی به چهره ذوق زده عمه انداختم انگار به هدفش رسیده بود نمیدونم برای چی اینکارارو میکرد بلاخره که همه چیز به فرهان میرسید خان پسر دیگه ای نداشت... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 زنگ موبایلم به صدا در اومدوسریع جواب دادم ،شخص پشت خط بابانادربودکه حسابی بابت تاخیرم نگران شده بود. وقتی صدای نگران بابابه گوشم خوردخودم روبابت حواس پرتی هام ملامت کردم: -الو آیه بابا کجایی تو دختر ؟ کلافه و شرمنده گفتم :سلام بابا علیک سلام دختر خوبم بگو کجایی تا این ساعت؟ کلافه تر شدم و من میفهمیدم آشفتگی مردی رو که من امانت بودم دستش : پاکان که آشفتگی و ناتوانی من رو برای جواب دادن دید گوشی روازمن گرفت و به جای من بازخواست شد و جواب پس داد .وقتی تماس روقطع کردم قدردان نگاهش کردم وگفتم :ممنون که بانگاه چپ چپ جوابم دادواون هم من روملامت کردبخاطرسهل انگاریم به سمت خونه بر گشتیم و تمام دعوای بابا تو دوتا نصیحت اون هم به نفع خودم خلاصه شد و من قول دادم که هیچ وقت تا این موقع شب بیرون نباشم و خبر بدم به امانت داری که بیش از حد نگرانه ومیخوادبه نحواحسن دینشواداکنه... صبح فردا آماده شدم تا پیش برم به سمت دانشگاهی که یه ترمی بود ازش جامونده بودم و خیلی کار داشتم تا به هم دوره ای های خودم برسم. تند تند لقمه بر داشتم و با چایی فرو بردم توخندق بلا ،وکاملا ازحضورپاکان که به هول بودن من خیره شده بودغافل بودم . وقتی متوجه حضورش شدم که قهقهه ی شادمانش به گوشم رسید.... و این پسرچرا هر موقع من بیدارم بیداره و همیشه همه جا حضورداره؟؟ به خودم لعنت فوستادم که همیشه موجبات شادی این مردروفراهم میکردم. پاکان همچنان میخندید ومابین خنده هاش پرسید :چرا اینهمه عجله ؟ باقی مونده ی چایی تو لیوان رو سر کشیدمو در حالی که کیفم رو رو شونه ام تنظیم میکردم جواب دادم :دانشگاهم دیر شده پاکان سری به علامت تاسف تکون داد . این پاکان این روزها زیادی به حال من تاسف نمیخوره ؟؟!! در حالی که از آشپزخونه خارج میشدگفت :صبر کن لباس بپوشم میرسونمت باصدای بلندگفتم: لازم نیست اما خودم هم میدونستم پاکان لجباز تر از چیزیه که حتی تصور میکنم و وقتی بخواد کاری انجام بده میده و کسی جلو دارش نیست .پس من بایدمنتظرراننده شخصیم میموندم.وچقدرکه این شغل به پاکان میاد!!..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻