eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 دستم رو جلوی دهانم گرفتمو خودم رو سرزنش میکردم و منتظر بودم هر لحظه پسری که ناخواسته زخمیش کرده بودم دست آقاشو بگیره و بیاره جایی که مخفی شده بودم که با جمله ای که گفت نفس راحتی کشیدم: -ولش کن اتفاقی شد الانم که فرار کرد چجوری میخوای پیداش کنی آقاجون؟بیا بریم کارای مهمتری داریم! مرد نفسی پر صدا بیرون داد و چند ثانیه ای که برای من اندازه یک عمر گذشت مکث کرد و گفت:-خیلی خب برو بشین،خودم دبه هارو میذارم پشت گاری! دوباره تپش قلبم بالا رفت،خواستم بلند شم و فرار کنم که با جمله ای که پسر گفت مانعم شد:-خودم میبرم آقاجون خودت که بهتر میدونی این زخما برای من چیزی نیست! اینو گفت و قبل ازاینکه مرد اعتراضی کنه به سمتم قدم برداشت،با رسیدنش پشت گاری مظلومانه نگاهی بهش انداختم،پوزخندی روی لب نشوند و سرش رو به چپ و راست تکونی داد و دبه ها رو گذاشت پشت گاری و بالا پرید:-بریم! اینو گفت و طولی نکشید که گاری جلوی چشمای بهت زده ام دورشد! شوک زده چند ثانیه ای توی همون حالت موندم و بعد ازجا بلند شدم و دستی به لباسام کشیدم،چه آدم عجیبی بود،حتما فهمیده بود ترسیدم دلش به حالم سوخت! نفس عمیقی کشیدمو با اینکه زانوهام هنوز میلرزید، هر جوری بود خودمو رسوندم به لیلا،متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:-چی شد خستگیت در رفت؟ سری به نشونه مثبت تکون دادمو تا آخرین لحظه از کنارش جم نخورده،میدونستم اگه بهش بگم چه اتفاقی افتاده حتما پی دلیلش میگرده و با فهمیدنش مثل همیشه بغضش میگیره برای همین ساکت موندمو تا رسیدن به کلبه به جز چندباری که لازم بود هیچ حرفی نزدم،نزدیکای کلبه بودیم که دیگه صداش درومد و معترضانه گفت:-چت شده؟تو که تموم مسیر رفت رو داشتی غر میزدی،حالا که یه دبه آبم دستته،چطوری این همه ساکتی؟نکنه چیزی شده و من ازش بی خبرم؟ -نه آبجی چیزی نیست،فقط داشتم به این فکر میکردم که حتما آنا تا الان ناهار بی بی رو برده دوباره امروزم نمیتونم محمد رو ببینم! -منو بگو خیال کردم چی شده،نگران نباش امروز حتما میبینیش! با هیجان دبه رو توی دستم جا به جا کردمو قدم هامو تند تر کردمو رو به روش ایستادم:-راست میگی آبجی؟چطوری؟ -تو کاریت نباشه بسپرش به من،فقط اون لب های آویزونتو جمع کن! لبخندی زدمو بقیه مسیر رو با خوشحالی طی کردم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻