#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشانزدهم 🌺
ابرویی بالا انداخت و گفت:-چرا؟
-گمون کنم چیزی قاطیش کرده باشن!
-اما اینو خود خانو....یعنی آنا برام آورد گفت خودش با دستای خودش درستش کرده و...
بی حوصله سری تکون دادمو جملشو کامل کردم:-و تو از بچگی عاشقش بودی،خودم اینارو میدونم منظورم آنا نبود،فکر میکنم رباب خانوم چیزی داخلش ریخته،تا یه وقت راز دخترش رو فاش نکنی،توی مطبخ دیدمش رفتارش از نظرم عجیب بود الانم چند ثانیه ای یک بار میاد لب پنجره و کشیک میده تا ببینه زنده ای یا نه!
تعجبش از قبل هم بیشتر شد،سرفه ای عصبی کرد و گفت:-از کی خبر داری؟
-خیلی وقته!
-پس چرا تا الان به کسی چیزی نگفتی؟
-کسی حرفمو باور نمیکرد،گذاشتم به موقعش دستت رو رو کنم که این اتفاقا افتاد!
خجالت زده سری تکون داد وگفت:-خودم میخواستم همه چیز رو به خان بگم،اما نمیدونستم چطوری!
-برام مهم نیست خودت میدونی چیکار میکنی فقط از این حلوا نخور،حواستم بیشتر به رباب خانوم باشه!
-چرا نگرانمی؟آخه من...من باعث شدم این همه اذیت بشی؟
-کی گفته نگران تو ام؟فقط نمیخوام آنام اذیت بشه،اونم الان که تنها دلخوشیش تویی!
خواستم از در اتاق بیرون برم که صدای بغض آلودش مانعم شد:-همیشه دوست داشتم خواهری مثل تو داشته باشم همونطوری که تو برای لیلا دل میسوزونی،به خاطر همه کارایی که باهات کردم معذرت میخوام اگه تا الان سعی نکردم باهات رو به رو بشم چون شرمنده بودم حتی یاد کارامم که می افتم از خودم متنفر میشم...
هرچند حالا که برمیگردمو به گذشته فکر میکنم میبینم حتی اون زمان که از هیچی خبر نداشتم،بازم دلم راضی نمیشد آسیبی بهت بزنم،دفعه اول که انداختمت توی چشمه،میخواستم بکشمت تا آقاتمبه اندازه من درد بکشه اما به چند ثانیه نکشید که بی اختیار دنبالت پریدم...
آهی کشید و ادامه داد:-کاش میشد از اول شروع کنیم اون وقت میدیدی برای محافظت ازت جونمم فدا میکردم!
اشک توی چشمام حلقه زد چشمامو روی هم گذاشتم دلم میخواست ببخشمش اما تصویرش وقتی که داشت بهم تهمت میزد که به شوهر خواهرم نظر دارم یا وقتی که توی کلبه به صورتم سیلی زد یا عجز و ناتوانی لیلا وقتی فرار کرده بود و پناه برده بود به سهیلا از جلوی چشمام کنار نمیرفت!
دستگیره در رو گرفتم توی دستمو با حرص گفتم:-کاش برای لیلا هم دلت راضی نمیشد اونطوری بدبختش کنی،خبر دارم چطوری خواستگاراش رو فراری دادی و بعد...
نفسی تازه کردمو ادامه دادم:-فقط بدون با کارایی که کردی آرزوی خوشبختی برای همیشه به دل خواهرات میمونه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستشانزدهم 🦋
🌿﷽🌿
پاکان
وقتی ازپیست رقص برگشتم وباباجریان روخلاصه واربهم
گفت دنبال آیه گشتم که بیرون ازسالن
گوشه ای خلوت پیداش کردم وفرهودمقابلش
بودومیخواست کاری بکنه که یقینا بعدانجامش
زندش نمیذاشتم وآیه هم بی حرکت نشسته بود انگارتویه
دنیای دیگه بودوهیچی ازاطرافش
نمیفهمید سریع به سمتش حمله ورشدم وتاجایی که
میخوردزدمش ویدفعه اون هم شروع کردبه
زدن با افتادن آیه هم دیگه رو ول کردیم سریع به
سمت آیه رفتم وبانگرانی صداش
کردم:آیه، آیه عزیزم چت شد؟
اماهیچ جوابی ندادچشمای زیباش بسته بودن وهمین
بودکه نگرانم میکردزیرلب ازش عذرخواهی
کردم وازروی زمین بلندش کردم مطمئنادوست نداشت
وراضی هم نبودکه بهش دست بزنم
امامجبوربودم داخل ماشین گذاشتمش وقبل ازاینکه برم
سراغ بابارفتم سراغ فرهودوبهش گفتم که
به زودی ازدواج میکنیم واگردست ازسرآیه برنداره
خونشومیریزم وبعدهم به باباخبردادم .وقتی به
خونه رسیدیم باخودم فکرکردم شایدآیه راضی نباشه بی
اجازه واردحریمش بشم بخاطرهمین اون
روبه اتاق خودم بردم ووقتی چشماشوبازکردومن ترس
روتوچشماش دیدم لحظه ای دلخورشدم
امابعدباخودم فکرکردم که سابقه درخشانم باعث شده تمام
زندگیم نسبت بهم بی اعتمادباشه...
یک هفته ازاتفاقات اون روزمیگذشت تمام این یک هفته
آیه نه دانشگاه رفت ونه شرکت...حتی
دیگه ازغذاپختن هم دست کشیده بود...تمام هفته
رو خودشوتوخونش زندانی کرده بودومن وبابابه
زورچندلقمه غذابه خوردش میدادیم امابعدازگذشت یک
هفته دوباره شدهمون آیه سابق همون
دخترخوب ومهربون که منوعاشق خودش کرده
بود...انگاری به این یه هفته احتیاج داشت تاخودش
بشه تاموضوع پدرش روهضم کنه ...بعدازبرگشتن آیه به
زندگی عادی دوباره با بابا صحبت کردم که
بابابعدکلی حرف زدن گفت:باشه قبول ازش خواستگاری
میکنم چون میدونم اونم تورومیخواد
وقتی باباموافقت کرددیگه شدم خوشبخت ترین
مرددنیا...همینطورهم بودچه خوشبختی
بالاتر از اینکه آیه مال من میشد...شب بودوهرسه توسالن
نشسته بودیم که
باباسرصحبتوبازکردوازعلاقه متقابلمون گفت تاخواستگاری
وشایدخواستگاری ازآیه یکی ازمتفاوت
ترین خواستگاری هابوده باشه ...یه دورهمی ساده
وخودمونی وصمیمی وبه دورازتشریفات
وتعارفات ...ودرآخرباباپرسید:این تو...اینم پسرمن ...جواب
قطعیت رو رک وواضح بگوگل دخترم
بله؟
درحالی که ازاسترس ناخون هام رومثل بچه هامیجویدم
منتظربه لبهای آیه چشم دوختم وآیه هم
سرشوانداخت پایین وبعدازاینکه منودق مرگ کردگفت:بله
نفس راحتی کشیدم ونیشم تابناگوش بازشد...فقط
چتدقدم مونده بودکه خرگوش کوچولوم مال من
بشه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻