eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 با این حرف آیاز دست برد سمت لباس ماهرخ و تو یه حرکت سریع شکمی که با پارچه پنبه دوزی شده برای خودش درست کرده بود رو بیرون کشید:-این چی؟اینو هم کس دیگه ای زیر لباست پنهون کرده؟ ماهرخ که از حرکت آیاز حسابی جا خورده بود جیغ کوتاهی کشید و خودش رو به حالت غش انداخت توی بغل آناش! آیاز که حسابی عصبی بود داد کشید:-خیال کردی با این چرب زبونیا میتونی قسر در بری؟ کور خوندی،اگه تا الان سکوت کردمو به گناه خودم اعتراف نکردم از سر ترس نبوده فقط ملاحظه حال خان رو کردم،وگرنه منتظر فرصت میگشتم تا همه چیز رو توضیح بدم،هر چند حتما از رفتارم یه چیزایی دستگیرت شده که اینجوری به فکر کشتنم افتادی،خواستی با یک تیر دو نشون بزنی،نه؟ هم رازت رو مخفی نگه داری و هم بچه قلابیت رو خان این عمارت کنی! اینو گفت و چشم از صورت ترسیده ماهرخ که حالا توی بغل رباب خانوم افتاده بود گرفت و با خجالت نگاهی به آنام انداخت:-آنا من...من باعث شدم خان با این زن ازدواج کنه،اون مرتیکه تموم عمر توی گوشم خونده بود اورهان خان قاتل مادرمه،ازش کینه به دل داشتم عزمم جزم بود تا هر جور شده روزگارش رو سیاه کنم و اولین هدفم از هم پاشی خونوادش بود،براش نامه نوشتم که خبری از پسر گمشده اش دارم و کشوندمش توی کلبه این دختر و با دوایی که به خوردش دادیم از حال رفت و وقتی به هوش اومد بهش اجازه فکر کردن ندادیم،خودشم باورش شده بود که به این دختر دست درازی کرده،دست گذاشتیم روی نقطه ضعفش و به خاطر نجات جون دختراش و حفظ آبروشون مجبور شد عقدش کنه و بیارتش توی این عمارت و از اون روز هر چی بود و نبود برای من تعریف میکرد و منم بهش میسپردم تا یه کارایی برام انجام بده،حتی منصرف کردن خواستگارای لیلا هم کار همین زن بود! البته من ازش خواسته بودم میخواستم... میخواستم لیلا رو اونقدر تحقیر کنم که به ازدواج کردن با یه پسر روستایی رضایت بده! سری پایین انداخت و ادامه داد:-میخواستم با اومدن توی این عمارت اول دوماد خان بشمو بعد...بعد با کشتن اورهان خان انتقاممو کامل کنم... به اینجا که رسید آنام بهش اجازه بیشتر حرف زدن نداد و در کمال ناباوری سیلی محکمی توی گوش آیاز خوابوند، کاسه حلوا از دست آیاز افتاد:-اینو زدم نه برای این که باعث شدی چقدر درد بکشم،فقط برای اینکه قصد جون آقات رو کردی،آقایی که تموم عمرش پی پسر گمشده اش میگشت و نمیدونست همچین نقشه هایی براش توی سر داره،درسته نمیدونستی اون آقاته اما همین چند وقتی که شناختیش باید میفهمیدی همچین آدمی نیست! اینو گفت و در حالیکه از خشم میلرزید نگاهی غضبناک به ماهرخ انداخت و بدون هیچ حرف دیگه ای برگشت به اتاقش... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 دیگه مال هم شدیم...به طبقه بالا رفتیم وتو کل جشن دستشوگرفته بودم واجازه نمیدادم ازکنارم جم بخوره واونم خجالت میکشیدورنگ عوض میکردزیرگوشش زمزمه کردم:خرگوش کوچولوی من انقدرخجالت نکش دیگه زن وشوهریم فکرمیکردم این حرف میتونه شرمش روکمترکنه امابیشترکردومن عاشق همین خجالت کشیدن هاش بودم...آخرشب بودمهمونارفته بودن وباباهم به بهونه خستگی به اتاقش رفت تاماروتنهابذاره .آیه به خونش رفت که دوش بگیره امامنم دنبالش رفتم وگفتم:به این زودی نمیذارم ازدستم فرارکنی خرگوشم لبخندی زدوگفت:یه دوش میگیرم برمیگردم -نمیشه که- نوچ فردا دوش بگیر جلورفتم وچادرشوازسرش درآوردم وگفتم:میشه خوبم میشه دوباره خجالت کشید.نوازشگرانه دستموروی گونش کشیدم وگفتم:بالاخره مال من شدی لبخندزدازاون لبخندهایی که بی قرارم میکردوچقدربرام سخت بودصبرکردن تااینکه خرگوش کوچولوم به این محرم بودن عادت کنه خودم روبه سختی کنترل کردم ودستام رو،روی بازوهاش گذاشتم وبوسه عمیقی به پیشونیش زدم وگفتم:خیلی دوست دارم صداش گوشم رونوازش کرد:منم دوست دارم لبخندی عمیق زدم وگفتم:خرگوش کوچولوم -جانم؟ واین"جانم"ی که نثارم کردبهم بال پروازدادوقدرت پرواز!پرزدم ورفتم به آسمون ها... لبخندم دندان نماشدوگفتم:میدونستی زندگیمی؟؟ریزوباشرم خندیدوهمونطورکه سرتکون میدادگفت:اوهوم دلم هرری ریخت خنده هاش عجیب دلبری میکردازقلب بی قرارعاشقم. دستشوکشیدم وبه آغوشم بردمش.دستای اونم دورکمرم حلقه شد.انگارکم کم داشت یخش آب میشد.بایه نفس عمیق عطرخوش موهاشوکه بعدمدت هاتازه فهمیدم پرکلاغیه بلعیدم وگفتم:میدونستی همه چیزمی؟ خودشوبیشتربهم فشردوگفت:اوهوم دوباره صدای خندی ریزودلبرانش:اوهوم- میدونستی من باتوخوشبخت ترین مرددنیام؟ یدفعه حس کردم تمام عشقی که تواین مدت به آیه داشتم فوران زده .نفسم روپرحرارت بیرون دادم و گفتم:وای آیه اونقدرعاشقتم که حس میکنم دارم میمیرم خودشوازبغلم بیرون آورداماهنوزهم دستای اون دورکمرمن حلقه بودوهم دستای من.بااخم ظریفی ازاون فاصله نزدیک نگاهم کردوگفت:خدانکنه دیگه ازاین حرفانزن -چشم خانومم ،چشم نمیزنم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻