eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 آنام گیج و گنگ نگاهی به عصمت انداختو بریده بریده لب زد:-منظورت چیه کدوم جانی؟ عصمت در حالیکه رنگ از رخش پریده بود ضربه ای محکم به صورتش کوبید و گفت:-خدا مرگم بده،شما نمیدونستین خانوم جان؟ -چیو نمیدونستم راجع به چی حرف میزنی؟نکنه بلایی سر لیلا آوردن؟یا حضرت عباس! -نه آنا نگران نباش لیلا خوبه! دستی به شکمش گذاشت و آخ بلندی گفت:-پس بگو ببینم چی شده جون کیو گرفتن؟نصف جونم کردین! -آنا به خدا قسم کسی نمرده،فقط آقاجون... -اورهان؟اورهان چی؟ -هیچی فقط یکم زخمی شده،به خدا طبیب گفت طوری نیست،گفت خدا رحمش کرده! دستش رو به دیوار گرفت و با صدای بغض داری پرسید؟:-کجاست؟کجا بردینش؟چرا به من چیزی نگفتین؟ -آنا اینجوری نکن ممکنه حالت بد بشه به خدا خودم میبرمت پیش آقاجون میبینی حالش بد نیست! سری تکون داد و یه دستش رو گذاشت روی شونم و صورتش از درد جمع شد،خیلی ترسیده بودم،نگاهی به عصمت انداختمو با ترس لب زدم:-چرا ماتت برده،مگه نمیبینی حالش داره بد میشه یالا برو یکی رو خبر کن! عصمت با ترس سری تکون داد و در حالیکه داشت عمو رو صدا میکرد پا تند کرد سمت طویله،آنام هنوزم داشت از درد به خودش میپیچید دستی به صورت رنگ پریده اش کشیدم: -آنا شما رو به خدا! ملک که سینی غذا به دست از مطبخ بیرون میومد با دیدن آنام سینی رو زمین گذاشت و به سمتمون دوید،حالا دیگه آنام داشت از درد فریاد میکشید و روسریشو برده بود توی دهن و با آخرین توانش گاز میگرفت! هر کاری کردیم زورش رو نداشتیم،تا اینکه دایی ساواش و عمو آتاش همزمان سررسیدن و عمو بی درنگ توی یه حرکت سریع آنامو از زمین جدا کرد و دوید سمت اتاقش،نفسم که به زور بیرون میومد با دیدن لکه های خون روی زمین دقیقا جایی که آنام نشسته بود توی سینه حبس شد... بغضم ترکید و اشکام یکی یکی شروع کرد به ریختن،اگه بلایی سر بچه بیاد جون آنامم به خطر می افته،این فکر قلبمو به درد میاورد،خدایا مگه من چقدر طاقت داشتم؟سرچرخوندم سمت اتاق آنام و خواستم برم که با دیدن آیاز که چند متری ازم ایستاده بود و مات برده به زمین خونی نگاه میکرد،کمی مکث کردم،نفسی بیرون دادمو در حالی که از خشم و بغض میلرزیدم داد کشیدم:-ازت متنفرم،حتی اگه برادرم باشی،تو باعث دردی هستی که امشب دارم،هم آقام هم آنامو هم لیلا،کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی! اینو گفتمو دویدم سمت اتاق آنام! صدای هق هقم تموم عمارت رو پر کرده بود،انگاری توی چند ساعت خونوادم از هم پاشیده شده بود و من فقط تماشاچی بودم،تماشچی دیدن چاقو خوردن آقام،درد کشیدن خواهرم با شکم بالا اومده و حال بد آنام... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 .جمعه شب بودکه وقت خواستگاری روگذاشته بودن من میخواستم زودتربرم پیش فرنوش تاپیشش باشم وکمکش کنم اماپاکان اجازه ندادوگفت که باخودش میرم وباخودش برمیگردم بخاطروجودفرهودومنم به خواستش احترام گذاشتم .شب خواستگاری کلا زیرنظرپاکان بودم وحتی برای لحظه ای ازکنارمادرفرنوش جم نخوردم وفرهودهم طبق دفعات قبل زل میزدبه من وپاکان هم حرص میخوردومثل آفتاب پرست رنگ عوض میکردومن هم فقط خجالت بودکه میکشیدم .آخرمراسم قرارشدکه خانواده فرنوش چندروزفکرکنن وجوابشون رو اعلام کنن .تقریبا1روزگذشته بودکه فرنوش وخانوادش جواب مثبت رودادن وتوجلسه دوم که جنبه بله برون داشت یه تعدادی مهمون هم داشتن ومراسم نامزدیم انداختن به تقریبا11روزدیگه وقرارشدجشن عقدشون روتوخونه آرمانیناویه مراسم مختلط بگیرن ومنم ناراحت شدم چون بایدباشال وروسری شرکت میکردم چند روزمونده بودبه جشنشون ومن هنوزلباس مناسبی روپیدانکرده بودم ومیخواستم دوباره بزنم به دل لباس فروشیاکه پاکان باچندتاکیسه اومدخونه وهم خودش وهم کیسه ها روپخش زمین کردوگفت:وای ازکت وکول افتادم ایناچین؟ -چندتیکه لباسه واسه توخریدم- واسه من؟ -آره دل وروده فروشگاهارودرآوردم ببین خوشت میاد- باذوق جلورفتم ومحتویات کیسه اولی روبیرون آوردم که مانتوآبی آسمونی بودذوق زده شدم وگفتم:وای پاکان خیلی قشنگه لبخندش عریض شد:خوشت اومد؟ اوهوم خیلی -بقیشم ببین- کیسه بعدی شلوارجین سرمه ای رنگ وروسری سرمه ای رنگ بودکه خیلی چشمموگرفت وکیسه بعدی هم کیف وکفش سرمه ای بودکه قراربودتمام تیرگی هاروشنی مانتوم روبه چشم بیارن .کیسه اخری یه لباس ماکسی مشکی طلایی آستین بلندبودکه فقط یقش یکم بازبودوگرنه هم زیبابودهم پوشیده ویه شال توری مشکی طلایی که اگردولاش میکردم موهام دیده نمیشدوبااون میتونستم قسمت گردنمم بپوشونم.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻