#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستنهم 🌺
وضعیت بقیه عمارت هم همینطور بود همه ماتشون برده بود و همه گمون میکردن که حسین دروغ میگه!
-این مرتیکه رو برگردونین همون جایی که بود،ببرینش تا همینجا جنازشو پهن زمین نکردم،برای دخترم هم خودم تصمیم میگیرم!
-اینجوری نمیشه اورهان خان جای این دختر اینجا نیست،اون از برادرش بارداره مایه ننگ آبادیه باید به ما تحویلش بدی!
کارگرا داشتن حسین رو برمیگردوندن طویله که داد کشید:-بهتون گفتم اون دختر منه،میتونم ثابت کنم،اورهان داری به خاطر کینه ات الکی دختر بی گناه رو به کشتن میدی،اگه کسی رو میخوای مجازات کنی منو،اون زنیم،میدونی که راست میگم اینا ول کن نیستن،اصلا برات عجیب نیست که چطوری بعد از فرستادنش خونه آقاش آبستن شد؟کار من بود نمیخواستم طلاقش بدی و دست بذاری روی دختر خاله من،میتونی ازش بپرسی،خبرش کن بیاد!
آقام رنگ به رو نداشت سفید سفید شده بود توی دو راهی بدی گیر کرده بود و باید بین آبروش و دخترش یکی رو انتخاب میکرد هر چند که در دو حالت آبروش توی خطر بود،اخم کرده و با مشتای گره کرده به حسین زل زده بود که آرات نزدیک شد و چیزی توی گوشش گفت و آقام دستی به صورتش کشید و سری به نشونه مثبت تکون داد...
نمیدونم دقیقا چی بهش گفت اما بلافاصله دوید سمت اتاق لیلا،حتما پی سهیلا رفته بود،خدا خدا میکردم حرفای حسین راست باشه،اینطوری حداقل لیلا زنده میموند!
دقیقه ای گذشت و آقام سعی در آروم کردن جمعیت داشت و ازشون میخواست تا روشن شدن همه چیز صبر کنن و اونا هم از سر کنجکاوی هم که شده حرفشو قبول کردن!
نفسم توی هوای طویله گرفته بود،حتما آنامم الان حال خوبی نداشت،اگه سهیلا خاتون منکر همه چیز میشد این جمعیت نادون لیلا رو میکشتن،اما فکر نکنم منکر بشه به هر حال سهیلا مادرشه حتما به اینجوری مردن دخترش رضایت نمیده باید به دروغ همکه شده همه چیز رو قبول کنه!
با صدای عمو مرتضی دوباره رو کردم سمت حیاط،بازوش رو گرفته بود توی دست و داد میکشید:-خان سهیلا خاتون خواستن از عمارت بیرون برن بهشون گفتم اول باید از شما اجازه بگیرن اما چاقویی به بازوم زدن و فرار کردن!
چشمام از تعجب گشاد شد چی داشت میگفت سهیلا فرار کرده پس حرفای حسین همه راست بود شایدم از ترسش این کارو کرده بود!
با این حرف حسین که انگار از عصبانیت تو حال خودش نبود دادی کشید و گفت:-بهتون که گفتم ببینین از ترس فرار میکنه هنوز دور نشده بگیرینش!
با این حرف آقام شوکه شده دوباره تکیه اش رو به عمو آتاش داد و آیاز به دنبال سهیلا دوید به سمت بیرون و دوباره توی عمارت ولوله به پا شد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻