#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستسیدوم 🌺
آیاز با غم نگاهی به آنام انداخت و شرمنده خواست بره که آنام اخم ریزی کرد و گفت:-چیه پسر نکنه میخوای زنت رو توی این حال و روز تنها بذاری؟امروز جایی نرو باید مراقب حالش باشی تو که بهتر از من از شرایطش با خبری،البته اگه اینم جز نقشه هات نبوده باشه!
آیاز مظلوم به آنام نگاه کرد و گفت:-آنا من...شرمندم!
-خیلی خب وقت برای این حرفا زیاده،برین توی اتاق بگم یه چیزی بیارن لبتونو تر کنین،صورت این دختر هم رنگ گچ شده...
اینو گفت و با بغض ادامه داد:-یادمه وقتی بچه بود همیشه ازت مراقبت میکرد،الان مشخص نیست اما لیلا یک سال و چند ماه از تو بزرگتره،همیشه هواتو داشت،حالا نوبت توئه،باید مراقب زن و بچه ات باشی!
لیلا اشکاشو پاک کرد و رفت توی بغل آنام:-معذرت میخوام آنا،اون زن با حرفاش خامم کرده بود،نباید به تو و آیلا شک میکردم،شما از جونمم برام مهم ترین!
-مهم نیست دختر،از حالا به بعد عروسمم به حساب میای دیگه باید بیشتر از قبل هوای منو خواهرت رو داشته باشی!
اشاره ای به من کرد و منم نزدیک شدم و خودم رو توی بغلش جا دادم و آروم در گوشمون زمزمه کرد:-اگه همین الان بمیرم چیزی از خدا نمیخوام همین که شما سه تا کنارم سالم و سلامت ایستادین انگار دنیا رو بهم دادن...
قطره ای اشک از چشمام سر خورد،داشتم به این فکر میکردم که آیا میشه همیشه همینطور کنار هم بمونبم که با صدای در مهمونخونه همه با وحشت سر چرخوندیم آقاجون از خارج شد و سهیلا خاتون رو هل داد کف حیاط...
آنام با دیدن این صحنه دستی به سر لیلا کشید و بوسه ای روی پیشونیش نشوند و رو به آیاز گفت:-ببرش داخل پسر مراقبش باش!
آیاز چشمی گفت و بعد از اینکه لیلا نگاه پر از خشمشو از سهیلا گرفت همراه هم وارد اتاق شدن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻