#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستسینهم 🌺
آنام خواست چیزی بگه که با اشاره عمو ساکت شد و عمو نفسی بیرون داد و گفت:-حالا چی شده مگه؟به جهنم که نمیخوان کار کنن،فردا آرات رو میفرستم ده پایین از اونجا آدم بیاره!
-نمیشه آتاش نمیشه اوضاع خیلی خرابه میبینی که آب چشمه رو هم بستن اینجوری پیش بره رعیت هم طاقت نمیارن!
-خیلی خب حالا چه فکری توی سرت داری؟نکنه میخوای جا بزنی؟
-مجبورم مگه راهی برام مونده؟
-زمینا رو که تا فصل برداشت بخشیدی به کشاورزا حالا میخوای این عمارت آبا و اجدادیمونو دو دستی تقدیم این جماعت ابله کنیمو بذاریم بریم؟
-کی گفته بخشیدم،دستشون امانت سپردم،خودتم با این قضیه موافق بودی میگفتی رسیدگی به تموم زمینا آسون نیست،بسپاریم دستشون محصول رو که برداشت کردیم درآمدش رو نصف کنیم، فصل برداشت رسید میتونیم زمینارو به خودشون بفروشیم و با پولش بریم شهر،پیش ساواش،اگه فکر بهتری داری بگو!
-فعلا رفتن صلاح نیست صبر کن ببینیم چی پیش میاد مثل همیشه حلش میکنیم!
با غم نگاهی به صورت آنام انداختم،آهی کشید و گفت:-فعلا بیاین ناهارتون رو بخورین تا ببینیم خدا چی میخواد و اشاره ای به من کرد و ادامه داد:-برو لیلا و آیاز رو خبر کن به ننه هم بگو ناهار رو بیاره!
چشمی گفتمو از جا بلند شدم و خواستم برم که آرات نفس نفس زنون اومد و رو به روم ایستاد،سلامی کرد، در جوابش سری تکون دادمو از سر راهش کنار رفتم و همونجور که نفس نفس میزد رو به آقام گفت:-مثل اینکه کشاورزای ده بالا آب چشمه رو بستن،انگار خبرا به گوششون رسیده،گفتن...گفتن تا وقتی خان ده عوض نشه آب چشمه رو باز نمیکنن!
-معلوم نیست این فرحناز چه مرگش شده؟بعد از مرگ اصغر خان اختیار روستا از دستش در رفته باید خودم برمو باهاش صحبت کنم!
آقام نگاهی به عمو که این حرف رو زده بود انداخت و گفت:-نیازی نیست،کاری از فرحناز بر نمیاد،مگه ما از پس رعیتمون بر میایم؟تازه اون مشخصه با ما چپ افتاده از اون روزی که افتادم توی جا هنوز خبری ازش نیست،بهتره خودمون رو کوچیک نکنیم...
با حرف آقام،شوک زده زل زدم توی صورت آرات انگار اونم ذهنمو خوند که با چشمای گشاد شده بهم زل زد،حتما کار فرهان بود،مطمئنم با این کارش خواسته از من انتقام بگیره!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالامامرضاجان
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
http://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی نیای تو این کانال
بعیده
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊