eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 با دیدن آبنبات چشمام برق زد پشت چشمی نازک کردمو از دستش گرفتمش:-فکرامو میکنم! کلافه سری تکون داد و گفت:-از دست تو... -یدونه هم برای لیلا آوردم میرم بهش بدمش فعلا با اجازه آبجی کوچیکه! لبخندی مهربون بهش زدمو با رفتنش پوست آبنبات رو باز کردمو درسته گذاشتمش گوشه لپم و همین که خواستم دوباره مشغول کارم بشم صدای آنام توی گوشم زنگ خورد:-عصمت چرا هنوز رخت و لباسای خان رو نشستی؟میدونی که چقدر روی لباساش حساسه! عصمت در حالیکه ترسیده بود و داشت با انگشتای دستش بازی میکرد نزدیک شد و گفت: -خانوم جان تقصیر از من نیست،آب نداریم،یکی دو تا دبه مونده گذاشتیمش برای خورد و خوراکمون! -یعنی چی که آب نداریم خب قاسم رو میفرستادی چشمه! اینبار به جای عصمت ننه حوری جواب داد:-نفست از جای گرم بلند میشه دختر؟کدوم چشمه؟آب چشمه بالا رو بستن تا چشمه پایین هم که یکساعتی با گاری راه هست،روزی یک مرتبه بیشتر نمیشه رفت،که اونم مردم سر لجبازی برداشتن! آنام نا امید سری تکون داد و گفت:-خیلی خب پس بیاین حداقل سفره رو حاضر کنین تا ببینیم چی پیش میاد! پس آیاز راست میگفت،حالا باید چیکار میکردیم؟بدون آب که نمیشه زندگی کرد! -دختر کجا رو نگاه میکنی یالا مرغ و خروسا رو بنداز تو لونشون تا حیاط رو به گند نکشیدن شنفتی که چی گفتم،آب برای شستن نداریم! تند تند سری تکون دادمو با چوب توی دستم یکی یکی مرغ و خروسا رو کردم توی لونشون و در قفس رو بستم و دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم،چند روزی از مردن سهیلا خاتون و حسین میگذشت و اونطور که از آرات و عمو و بقیه شنیده بودم اوضاع ده حسابی بهم ریخته بود،هیچ کس حاضر نمیشد برای آقام کار کنه به جز تعداد کمی از کارگرا که حاضر بودن حتی جونشونم براش بدن،بقیه یه جورایی اعتصاب کرده بودن عمو میگفت چون آقام حاضر به کشتن سهیلا خاتون نشده بهش انگ بی غیرتی زدن و مردم نمیخوان همچین آدمی خانشون باشه،حتما بستن آب چشمه هم کار خودشون بود! با دیدن آقام که همراه عمو عصبی داخل میشد سربه زیر سلامی کردمو به سمت مهمونخونه دویدم،عصمت و ننه حوری سفره ناهار رو پهن کرده بودن و آنام تنها نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم خیره بود:-آنا آقاجون اینا اومدن! هنوز حرفم تموم نشده بود که آقامو عمو یا الله گویان داخل شدن و کلافه همون ورودی در نشستن، آقام عصبی با دست صورتش رو پوشند،حتما مثل روزای قبل مجبور شده با رعیت سر و کله بزنه!💚💚💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻