#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتدوم 🌺
همه ناراحت و معذب بودیم عمو دستی به مچ دستش کشید و در حالیکه نگاهش به کف کلبه بود به آرات نزدیک شد و دستش رو گذاشت روی شونه هاش و خواست چیزی بگه که آرات پیش دستی کرد:-هیچی نگو آقاجون،گفتم که برای من چیزی عوض نشده!
-اما پسر بلاخره که چی نمیتونی که از اصل خودت فرار کنی،فرحناز هم تقصیری نداره،اون از چیزی خبر نداشت!
آرات پوزخندی زد و گفت:-میدونستم براش فرقی نمیکرد،خیال کردی خانوم عمارت شدن رو به موندن کنار من و بی کسی تا آخر عمر ترجیح میداد؟اون زن برای من هیچ ارزشی نداره اگه الانم اینجام به حرمت تموم زحمتی که شما و خان عمو برام کشیدین!
اینو گفت و دستی به سرش کشید و از کلبه بیرون رفت...
فضای کلبه بیش از حد خفقان آور شده بود،همه فقط به همدیگه نگاه میکردن و هیچ کس چیزی نمیگفت،انگار حرفای همو از چشماشون میفهمیدن...
****
دم در عمارت عمه اینا ایستاده بودم و دیوارای سفید رنگش نگاه میکردم،باورم نمیشد الان این عمارت متعلق به ما باشه...
با اینکه زیاد ازش خاطره خوبی توی ذهنم نداشتم اما بهتر از موندن توی کلبه بود،در نیمه باز رو هل دادمو داخل شدم،چشمای آرات با دیدنم برق زد قدمی به سمتم اومد و با خنده گفت:-چقدر دیر کردی منتظرت بودم!
با تعجب پرسیدم:-منتظر من؟
بدون اینکه حرفی بزنه دستش رو پشت سرم گذاشت و سرش رو جلو آورد و لب هاش رو به پیشونیم نزدیک کرد و همین که خواست ببوسه با صدای لیلا از خواب پریدم و از فرط ناراحتی با عصبانیت غریدم:-اههه چی میشد یکم صبر میکردی،فقط یه ثانیه مونده بود!
خنده ای کرد و گفت:-چی میگی دختر دیوونه شدی؟پاشو بقچتو ببند داریم از اینجا میریم!
مثل جن زده ها سر جام نشستم و با چشمای ورم کرده زل زدم تو صورت لیلا:-کجا میریم؟عمارت عمه اینا؟
پوفی کشید و گفت:-نخیر عمارت خودمون،خبر آوردن آب چشمه باز شده،دیگه مردم با ما کاری ندارن!
با خوشحالی پرسیدم:-مطمئنی آبجی؟یعنی دوباره همه چیز مثل قبل میشه؟
آهی کشید و گفت:-همه چیزه همه چیز هم که نه،فقط میتونیم برگردیم ده خودمون،انگار کشاورزا بنچاقشون رو پس گرفتن اما دیگه آقاجون خان ده نیست،فقط تا فصل برداشت اون جا میمونیم وقتی زمینارو پس گرفتیم آقاجون همه چیز رو میفروشه میریم شهر،پیش دایی ساواش!
-عمو و آرات چی؟اونا هم همراهمون میان؟
با ابرواشاره ای به ننه حوری کرد وگفت:-من از کجا بدونم؟اما گمون کنم بیان عمو که با عمه آبش تو یه جوب نمیره،آراتم که به خون فرهان تشنس...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻