eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 تند تند سری تکون دادمو لب زدم:-نه خودم میبرم،یعنی میخوام یه چیزی هم بهش بگم،دستتون درد نکنه عمو فقط... -چی خانوم؟امر کنین انجام میدم! -فقط اگه میشه به کسی نگین من... -خیالتون راحت خانوم من اصلا شمارو ندیدم! با این حرف لبخند دندون نمایی زدمو بعد از اینکه از عمو تشکر کردم دویدم سمت حیاط پشتی و رفتم سمت ورودی باغ،همه جا تقریبا تاریک بود فقط چراغ جلوی مستراح به اطراف نور میپاشید،خبری از آرات نبود خواستم وارد باغ بشم که با یادآوری خاطرات اون روز و پریدن اکبر توی باغ ترسیده قدمی به عقب برداشتم و با فکر به اینکه وقتی برگشت نون رو براش میبرم خواستم برگردم سمت مطبخ که زیر نور کم چراغ چشمم خورد به در پشت بوم،انگار قفل نبود... نزدیک شدمو محکم کشیدمش و‌در با صدای بلندی تا آخر باز شد،حتما آرات رفته بود رو پشت بوم،جز اون کار کی میتونه باشه؟نکنه دزدی چیزی اومده باشه؟اگه دوباره به دردسرشون بندازم چی؟ نفس عمیقی کشیدمو دلمو زدم به دریا،کی میخواد این موقع بیاد و بره روی پشت بوم حتما آراته،با ترس و لرز پله ها رو یکی یکی طی کردمو با رسیدن به در بشقاب رو گذاشتم زمین و بالا نفسی عمیقی کشیدم،دستی به سر و روم کشیدمو روسریمو مرتب کردم و دوباره بشقاب رو برداشتم و درو آروم به سمت خودم کشیدم و همین که پا مو ازش بیرون گذاشتم دستی جلوی دهنم رو گرفت،از فکر اینکه دزد باشه ترسیده بشقاب رو انداختمو دندونامو تا آخر فشار دادم توی دستش،با آخی که گفت دستش رو پس کشید و کمی ازش فاصله گرفتم:-اینجا چیکار میکنی؟ صدای آرات بود اما توی اون تاریکی درست چهره اشو نمیدیدم:-دختر تو جونوری چیزی هستی؟ شرم زده لب زدم:-ببخشید ترسیدم دزد باشی،ببینم چی شد؟ -احتیاجی نیست منم صدای درو شنیدم گمون کردم دزدی،اینجا چیکار میکنی؟ حالا دیگه چشمام به تاریکی فضا عادت کرده بود و با نور نقره ای رنگ ماه میتونستم تصویر آرات رو واضح ببینم،با سوالی که پرسید نگاهم کشیده شد سمت بشقاب فطیر و کره،خم شدم از زمین برداشتمش،خدا رو شکر از بشقاب نیفتاده بود:-اومدم اینو برات بیارم! متعجب نگاهی به دستم کرد و از کنارم رد شد و گفت:-به ننه گفته بودم اشتها ندارم،برگرد پایین فقط مواظب پله ها باش! اینو گفت و از کنارم رد شد و رفت لبه پشت بوم نشست،با قدمهایی آروم به سمتش رفتم و تا خواستم چیزی بگم گفت:-چیه؟چیز دیگه ای هم هست که باید بدونم؟ سری به معنی نه تکون دادم:-میشه فقط یه لقمه بخوری؟آخه... -نه نمیشه،برو پایین به اونای دیگه هم بگو از دلسوزی خوشم نمیاد! نشستم کنارشو گفتم:-کسی نمیدونه من اینجام! چرخید به سمتمو نگاهی از بالا به پایین بهم انداخت:-دیگه بدتر،بلند شو برو تا آقات نیومده از دستت عصبانی بشه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻