#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتپنجم 🌺
بلاخره ننه حوری هر جوری که بود هممون رو به صف کرد و شروع کردیم به تمیز کاری،حتی به لیلا که آبستن بود هم رحم نکرد و دستمالی به دستش داد و ازش خواست تا شیشه ها رو برق بندازه،آیاز هم برای خرید مواد غذایی بیرون رفت،یکی یکی اتاقارو تمیز میکردیم و با دیدن جای خالی اهالیش آه میکشیدیم،آقام حق داشت دیگه اون عمارت جای ما نبود،باید به زندگی توی شهر رضایت میدادیم!
همونطور که ننه حوری گفته بود تا نزدیکیای غروب مشغول بودیم فقط چند دقیقه ای رو صرف خوردن یکی دو لقمه غذا که حتی ته دلم رو هم نگرفته بود کردیم و بقیه به تمیزکاری گذشت،تازه داشتم طعم زندگی رعیتی رو میچشیدم و چقدرم که سخت بود،با تموم شدن کارم جارو دستی رو گوشه ای انداختم و خمیده خمیده وارد مطبخ شدم و لیوان آبی ریختم و یک ضرب سر کشیدم،با دیدن ننه که تا نصفه وارد تنور شده بود پرسیدم:-چیکار میکنی ننه؟
-میخوام اگه بشه روشنش کنم برای شام نون بپزم!
با یادآوری حرف آرات که میگفت رعنا دست پخت خوبی داره،اخمام در هم رفت،دلم میخواست بهش نشون بدم دست پخت منم بد نیست،برای همین نزدیک ننه شدم و پرسیدم:-منم میخوام نون بپزم میشه؟
تای ابروشو بالا انداخت و متعجب نگاهی بهم کرد:-خیر باشه تو که تا الان داشتی یه ریز غر میزدی،حالا میخوای نون بپزی؟
-خب جارو کردن و گردگیری رو که بلدم ننه،میخوام چیزای جدیدی یاد بگیرم!
آهی کشید و گفت:-حق داری با این اوضاعی که پیش اومده دیگه هیچ خانزاده ای حاضر به ازدواج باهات نمیشه،خیلی شانس بیاری به خاطر خوشگلیت زن یه رعیت بی سواد بشی اونوقتم از کوچ و کلفت خبری نیست باید خودت پخت و پز کنی!
#آیلا_فصل_ششم
-وای ننه حالا کی خواست شوهر کنه،همینجوری خواستم کمکت کنم اصلا ولش کنم میرم استراحت کنم!
-خیلی خب دختر چرا بهت برمیخوره،بیا این سطل رو ببر یکم شیر بدوش برای پختن نون لازممون میشه،البته اگه این قاسم مفت خور شیری برای گاوا گذاشته باشه،آقات سپرده بود بهشون آب و غذا بده حتما حسابی دوشیدتشون!
پوفی کشیدمو کلافه سطل رو گرفتم و پا تند کردم سمت طویله،دیگه حوصله شنیدن حرفای ننه رو نداشتم،هر چند راست میگفت اما حرفاش واقعا آزارم میداد!
هر جور شده سطلی شیر دوشیدم و برگشتم توی مطبخ و ظرف رو گذاشتم روی اجاق و با راهنمایی ننه خمیر رو حاضر کردیم و سطحش رو با پارچه ای پوشوندیم،ننه میگفت باید یکی دو ساعت همونجا بمونه،انقدر ذوق داشتم که همونجا منتظر نشستم،دلم میخواست واکنش آرات رو از اینکه آشپزی کردم رو ببینم هرچند دل و دماغ نداشت ،رفتارای عمه حسابی کلافش کرده بود،هر چند دقیقه یکبار بیرون رو میپاییدم تا مطمئن بشم آرات رسیده یا نه بلاخره اون یکی دوساعتم گذشت و ننه خمیر رو بیرون آورد و یکی یکی چونه کرد و یکی یکی پهن کردیمو بهشون تخم مرغ زدیم و خود ننه داخل تنور میذاشت،اجازه اون یه کار رو بهم نداد میگفت همینمون کم مونده بیفتی داخل تنور راستش خودمم میترسیدم،چونه آخر رو خودم تنهایی گرفتم و همه کاراشو کردمو تحویل ننه دادم اینو مخصوص درست کرده بودم برای آرات میخواستم خودم براش ببرم،تموم نونارو ننه پیچید لای دستمال و منم نون خودم رو برداشتم خوشحال از مطبخ بیرون زدم،حالا دیگه آقامو عمو و بقیه هم اومده بودن با ذوق برگشتم توی مطبخ و روی نون رو کره محلی کشیدم و گذاشتمش توی بشقاب و پا تند کردم برم سمت اتاق آرات،که با دیدن خاموشی چراغ پاهام از حرکت ایستاد،حتما توی مهمونخونه بود،با قدم هایی آروم و با احتیاط نزدیک شدمو نگاهی داخل انداختم،اونجا هم نبود،یعنی نیومده بود خونه؟جواب این سوال رو فقط میتونستماز عمو مرتضی بپرسم،چرخیدم به سمت در و نفس نفس زنون رو به روی عمو مرتضی ایستادم:-عمو آرات نیومده خونه؟
نگاهی به ظرف توی دستم انداخت و با لبخند گفت:-چرا خانوم،آقا آراتم همراه بقیه برگشتن!
-پس کجاست؟توی مهمونخونه ام نبود!
-گمون کنم رفتن سمت باغ،خیلی وقت نمیشه،میخواین براشون غذا ببرین؟اگه میترسین بدین من میبرم!
تند تند سری تکون دادمو لب زدم:-نه خودم میبرم،یعنی میخوام یه چیزی هم بهش بگم،دستتون درد نکنه عمو فقط...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻