eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..... دعا کنین حالا آیسن بانو خوب باشه نگرانم ** خم‌ شدمو آخرین استکان چای رو گرفتم رو به روی شوکت خانم:-بفرمایین! نگاهی زیرچشمی بهم انداخت و‌از سینی رو به روش استکانی چای برداشت،سودا با ترس و آروم لب زد:-دختر عمه کوچیکمه،آیلا! شوکت خانوم ناباور دوباره نگاهی بهم انداخت: -پس دختر کوچیکه مرحومی؟ماشاالله،دیگه وقت شوهر کردنته،نشونه کسی که نیستی؟ آهی کشیدمو با بی حوصلگی لب زدم:-نه فعلا با اجازتون! و با این حرف فرصت پرسیدن سوالای بیشتر رو ازش گرفتم مادرشوهر سودا بود،زنی شهرنشین که سر و وضعش اونو‌کاملا از رعیت جدا میکرد،تا اونجایی که یادم بود سودا عاشق دستیار خان دایی بود،نمیدونم چطوری به وصلت با این خانواده رضایت داده،فرصتی هم پیش نیومده بود تا ازش در این باره بپرسم،آخه همراه خانواده شوهرش تازه رسیده بود،برای مراسم چهلم آقام! هرچند هنوز نامزد بود و عقد نکرده بود اما تو چهره اش خبری از خوشی نمیدیدم شاید هم به خاطر مراسم بود که سعی میکرد خود دار باشه! چهل روز از مردن آقام میگذشت،چهل روز پر از آه و ناراحتی،دلمون میخواست غم سایه نحسشو از عمارت جمع کنه اما مگه این مردم و تسلیت گفتناشون میگذاشتن؟هیچ فایده ای به حالمون نداشتن فقط داغمون رو تازه میکردن! علاوه بر اون حضور فرهان بود که با رفت و آمدای مشکوک عمه و آرات به داخل اتاق عمو آوان همه متوجه حضورش توی عمارت شده بودن،عمو‌آتاش و دایی ساواش و آیاز همون موقع که فهمیدن میخواستن به سزای کارش برسوننش اما وقتی حال و روزشو دیدن مثل من منصرف شدن،دکتری که عمه از شهر برای مداواش خبر کرده بود تشخیص داد موندنش خطری به حال کسی نداره و حتی نمیتونه از سر جاش تکون بخوره و با این اوضاع کمتر از یه ماه دیگه عمر نمیکنه،یعنی همین یکی دو روز آینده! این وسط فقط عمه بود که روز به روز بیشتر زجر میکشید و خودش رو مسبب این اتفاق میدونست،هنوزم نمیدونستیم بعد از رفتنش از عمارت چه بلایی به سرش اومده که با این حال و روز پیداش کردن،شاید هم واقعا به خاطر ضربه ای بود که عمه به سرش کوبیده بود! اوضاع عمارت حسابی بهم ریخته بود و جمعیتمون روز به روز زیاد تر میشد علاوه بر نازگل و دایی و زندایی و بی بی که همون روزای اول اومده بودن حالا سودا و خونواده شوهرش هم به جمع ما اضافه شده بود،البته گمون نمیکنم بیشتر از چند روز دووم بیارم چون خواهر شوهرش زیادی از فضای روستایی شاکی بود و از وقتی اومده بود یه ریز غر میزد! عمه خونوادش هم چون نمیتونستن طبق تجویز دکتر فرهان رو جا به جا کنن باید میموندن و ما هم مجبور به تحمل حضور قاتل آقام کنار خودمون بودیم،هر چند تموم مسئولیتش به دوش عمه بود همه کارا حتی شخصی ترینشون،هر بار که از اتاق بیرون میومد خون به چشماش میدوید،میدونست که پسرش رفتنیه با بیماری نشد باید تاوان خون آقامو پس بده! من که دیگه دلم نمیخواست بمیره وقتی با اون حال و روز میدیدمش یه جورایی خوشحالم میشدم... برعکس من آنام به حال عمه غصه میخورد و همپاش اشک میریخت،درکش نمیکردم اما این حال و روزش رو میذاشتم به پای عزادار بودنش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻