#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتادهشتم
با چشمای همرنگ خونم زل زدم به تپه ی خاکی که آقام چند متر پایین ترش خوابیده بود،آرومه آروم،باورم نمیشد سه روزی از مردنش گذشته و هنوز دارم نفس میکشم،خدایا یکدفعه چی شد؟چی به سرمون اومد،اگه دستم به فرهان میرسید خودم گلوشو با دندون پاره میکردم،کاش آرات همون روز کشته بودش،پر از خشم بودم،خشمی که فقط با دیدن جسد غرق خون فرهان فروکش میکرد،اما خودش هم میدونست چه غلطی کرده که معلوم نبود کدوم گوری پنهون شده،شایدم عمه فراریش داده بود کسی چه میدونه؟
از اونم متنفر بودم توی مرگ آقام همچینم بی تقصیر نبود،اگه فرهان رو به حال خودش نمیذاشت و بیاد عمارت ما هیچوقت همچین اتفاقی نمی افتاد!
-آبجی بیا بریم مردا دارن میان!
نگاه سردی به لیلا انداختم،بر خلاف نظر بقیه که گفته بودن زن آبستن نباید پاشو توی قبرستون بذاره،اومده بود،من هم همینطور،روزی که دفنش کردن از آخرین دیدار آقام محرومم کردن فقط به خاطر اینکه من زنم هر چند فقط به خاطر حال بد آنام توی عمارت مونده بودم وگرنه عقایده پوسیدهاین قوم به قدر کافی برام بی ارزش بود!
لبی تر کردمو درجوابش گفتم:-برام مهم نیست همشون برن به جهنم،وقتی آقام زنده بود خوب خون به جگرش کردن،حالا اومدن که چی؟
با این حرف قطره ای اشک از چشمای لیلا سر خورد،سری تکون داد و رفت سمت آنام که با حال خرابی اون طرف تر نشسته بود،گیج بود،هنوز رفتن آقامو باور نداشت و فقط زیر لب میگفت:-اورهان به همین راحتی تنهامون نمیذاره!
هنوزم امیدوار بود،نفس عمیقی کشیدم تا سیل اشکی که به چشمام هجوم آوردن رو مهار کنم نمیخواستم گریه کنم،آخه آقام خودش گفته بود دوست نداره اشکامو ببینه به جاش به خودم قول داده بودم هر طور شده انتقام خونش رو بگیرم...
با ایستادن آرات کنارم بینیمو بالا کشیدمو جدی قدم برداشتم سمت آنام، دیدن چهره ی آرات عصبیم میکرد فکر اینکه آقام به خاطر اون کشته شده بود،به خاطر خشمی که فرهان به اون داشت،به خاطر من،به خاطر منی که انقدر خودخواه بودم که حتی به هشداری که بهم داده بود اعتنایی نکردم هم از خودم هم از آرات متنفرم کرده بود!
نشستم کنار آنام دست سردش رو به گرمی فشردم،چهره اش هم رنگ گچ شده بود،انگار با رفتن آقام روح از تنش رفته بود،تمام این سه روز فقط به یک نقطه خیره بود نه خواب داشت نه خوراک،وضعیت لیلا همدست کمی از آنام نداشت و فقط به خاطر بچه اش بود که به زور لقمه ای فرو میداد!
با اومدن گاری دست آنامو کشیدم:
-آنا بلند شو گاری اومد!
از جا بلند شد اما به جای رفتن سمت گاری مسیر قبر آقام رو در پیش گرفت،همه به احترامش کنار رفتن اولین باری بود که توی این چند روز تا این حد به قبر آقام نزدیک میشد،نگران نگاهی به عمو انداختم!
با اشاره دست ازم خواست تا مانعش نشم،تا جایی که میتونست نزدیک شد و کنار قبر نشست و پیشونیشو گذاشت بالاترین نقطه و صدای هق هقش بلند شد،همه با ترحم بهش خیره شده بودن،صدای گریه اش چشمای به خون نشستمو دوباره پر از اشک کرد:-حالا بدون تو چیکار کنم،مگه قول ندادی هیچوقت تنهام نذاری؟
خدایا کاش منو میکشتن،کاش من میمردم اورهانمهیچ خوشی نکرد،تموم عمرش پی پسرش بود وقتی پیداش کرد عجل امونش نداد،به اینجا که رسید آیاز با چشمایی پر اشک نزدیک شد و شونه های آنامو گرفت و از زمین بلندش کرد:-گریه نکن آنا نمیذارم خون آقام پایمال بشه،بیا بریم عمارت رنگ به رو نداری!
با تایید آنام،آیاز دستش رو گذاشت پشتش و هدایتش کرد به سمت گاری و مردم شروع کردن به صلوات فرستادن، آنام عصبی به سمتشون چرخید و با حرص داد کشید:
-همه شما مقصرین،الکی گریه زاری راه نندازین یادتونه چطور غرورش رو خورد کردین؟یادتونه بهش انگ بی غیرتی زدین؟چطوری از دهی که برای آباد کردنش از جون مایه گذاشته بود انداختینش بیرون؟مجبورش کردین نوکری کنه،حالا اومدین اینجا چیکار؟یالا برین خونه هاتون،حالا شادی کنین اما یادتون نره اورهان من از همتون با غیرت تر بود،تا آخر عمرتون با وجدان راحت نمیخوابین شماها باعث شدین بچه های من یتیم بشن...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻