#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاهسوم 🌺
سری تکون دادمو با ترس کاغذارو گرفتم و زیر لباسم پنهون کردم و برگشتم داخل کلبه!
چند دقیقه ای گذشت با راهی شدن آقامو آرات بقیه هم کم کم از خواب بیدار شدن و مشغول کارای کلبه،دلم برای برگشتن به این کلبه تنگ شده بود دفعه پیش که اومده بودم لحظه شماری میکردم برای دیدن محمد هیچوقت حتی گمون هم نمیکردم دفعه بعدی که به اینجا برمیگردم دلباخته کس دیگه ای باشم،علاقه ام به آرات به قدری بود که حسی که به محمد داشتم حتی به گرد پاشم نمیرسید،انگار رسما دیوونه اش شده بودم اما حیف،اون انگار حسی بهم نداشت،نه که نداشته باشه انگار براش در حد خواهر نداشته اش بودم والا در مورد حرفی که بهش زده بودم اونجوری با تمسخر باهام حرف نمیرد!
تا ظهر دل تو دلم نبود که آقامو آرات برگردن،نگرانشون بودم خوب میدونستم فرهان به این راحتی حاضر نمیشه چیزی که میخوان رو بهشون بده اما آرات هم آدمی نبود که جلوی خواسته های اون سر خم کنه!
با صدای عمو خسته از امر و نهی ننه حوری روی تخت ولوشدم،دبه آب رو گوشه کلبه گذاشت و گفت:-هنوز برنگشتن؟
از دهنم پرید و گفتم:-هنوز زوده خان عمو تا ده بالا خیلی راهه!
-ده بالا اونجا رفتن چیکار؟
مستاصل لب زدم:-نمیدونم...انگار رفتن تا با فرهان صحبت کنن،آرات حدس میزد بستن آب چشمه کار اونه نه کشاورزا!
عمو نگران دستی به یقه پیرهنش برد و دکمه اولش رو باز کرد و زیر لبی گفت:-کاش منو هم خبر میکردن،گمون کردم رفته باشن پی خرید خورد و خوراک!
ننه اشرف ابرویی بالا انداخت و ملاقه رو داخل دیگ کوچکش چرخوند:-اتفاقا آرات میخواست بیدارت کنه بهت بگه،اما دلش نیومد آخه دیشب اصلا چشم روی هم نذاشته بودی،به من گفت میره ده بالا،من هم بهش گفتم خودت رو درگیر این مسائل نکن نفهمیدم درست چی میگفت اما زیادی مطمئن بود که میتونه حلش کنه،تو هم نگران نباش پسر،اینا با هم برادرن گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن!
درست منظور ننه اشرف رو متوجه نشدم راجع به کی حرف میزد؟
چند ثانیه ای سکوت فضای کلبه رو گرفت و آنام اشاره ای به ننه کرد و گفت:-ننه حواست کجاست فرحناز خواهر اورهانه نه برادرش!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻